نشستهام روی صندلیهای چرمی که فوق راحتندو معمولأ در مطب دکترها پیدا نمیشوند، شاید تو کافی شاپ های آنچنانی. راحتی صندلی دردی ازم دوا نمیکند، انگار روی تختهٔ پراز سیخ ومیخ مرتاضها نشستهام. درد دارم، دردی کهنه که همیشه تازه است. ازقدرت این دردهمیشه شوکه میشوم، از سر زانوانم بالا میآید، عین تیری برنده زیر پوستم میخزد تا برسد به لگنم بعد انگار هزار تکه میشود و هر ذرهاش میدود به سمت وسویی. زیر دلم آتش میگیرد.
روی صندلی مطب نشستهام، دستها گره خورده روی شکمم، پاهایم روی زمین، روی پنجه وتکانشان میدهم. تند، تند، برایم مهم نیست که اعصاب خانم چادری بغل دستیام چه قدر به هم میریزد. چلهٔ تابستان است، آخرای ماه رمضان. چادرش را کشیده پایین، روی مقنعهاش. سرش خم شده روی کاغذ کهنهٔ رنگ و رو رفتهای وزیر لب از رویش میخواند، زیر لبی. صدای پیس پیسی که از خودش درمی آورد مرا کلافه کرده. دلم میخواهد دستی بزنم روی شانهاش و بگویم؛" خانوم جان، یاقشنگ بلند بخونش، حتی با صوت، یا کلأ تشریف ببر تودلت بخون. انقدم پیس پیس نکن!" که نمیگویم وهمچنان هر دو به خرد کردن اعصاب هم ادامه میدهیم.
مطب بزرگ است. اتاق انتظارش دو برابر سالن پذیرایی ماست. دیوارهایش همه قفسه کشی شدهاند، با چوب. روی قفسهها، اندازهٔ یک مغازهٔ زیر پلهای پاساژ قائم، خنزر پنزر چیده شده. از مجسمه نیم تنهٔ زنی سیاه پوست با لبهایی موز مانند تا جعبههای نقلی خاتم کاری بی ریخت. سالن چند صد راهرو و هزارتا اتاق دارد. تا آنجا که میتوانم سرک میکشم تا تابلوی روی چند در که میتوانم را بخوانم." اتاق سوند"، " اتاق نوار مثانه"، " اتاق سونو گرافی"،" اتاق ریکاوری".
انگار بنگاه شادمانی است اینجا. با خودم فکر میکنم شاید تو راه روهایی که جلو چشمم نیستند اتاقهای " ختنه"، " خالکوبی، طرح از شما، اجرا ازما" یا " لاغری مادام العمر تنها در سه جلسه با دستگاه فوق مدرن، فوق جدید هنوز اختراع نشدهٔ ماتاراسیانوژ! کانادا، فقط در این مطب"
دو ماهی میشود که مشکل مثانه بی چارهام کرده، بی چاره به مفهوم کامل کلمه. سیصد اورولوگ، مرد وزن، پیر وجوان رفتهام، موش آزمایشگاهی شدهام، انواع و اقسام آزمایشها ودوا درمانها را تجربه کردم، هیچ کدام افاقه نفرمودند. هر دکتری تشخیصی میدهد که هیچ ربطی به همکار قبلیاش ندارد. انگار دست به یکی کردهاند من در هزارتوی درد بی درمان مثانهام، هی دور خودم بچرخم وگیج بخورم!
هفته پیش روی تختم، نشسته بودم، لای سه هزارو پانصد تا کارت اورولوژیستهایی که دوست وآشنا بهم داده بودند. مرضم شهرت محلی پیدا کرده بود. دوستهای خودم، دوستهای مادر و خواهرم، مامانهای کل دبیرستان دخترم، هر دویست تاشان، همه خبر دار شده بودند، آنهم با جزئیاتی که خودم ازشان خبر نداشتم. هر آشنایی که میدیدم، جای احوالپرسی، دست میکرد تو کیفش و یک کپه کارت ویزیت میگذاشت کف دستم. از ابر قهرمانهای دنیای مثانه و کلیه ومجاری ادرار، تا حکیم گیاهی و متخصص طب سوزنی و دعا نویس.
نشسته بودم، کارتها را هم ولو کرده بودم دور خودم، عین یک دامن چین دار رنگی. مغزم قفل کرده بود، چندتا دکتر دیگر باید بروم؟ اصلأ پیش کی بروم!؟ کارم رسیده بود به " آنمان نوارا " خواندن ودست به دامان بخت واقبال شدن. صدای قهقهٔ دردانه، که یک ربعی میشد از پای تلفن وصحبت با دوستش میآمد، یک هو بریده شد و بعد هم صدای بیق خاموش کردن گوشی. بعد هم صدای سلام کردنش، ازهمان جور سلامهایی که به جاش بگی " خدابه همرات" سنگین تره. فهمیدم ناصر آمده. دستم را درازکردم و رساندم به کلید برق بالای تخت. چراغ خاموش شد ولی اتاق نه. انگار همهٔ واحدهای برج روبه رو، تمام چلچراغشان راروشن کرده بودند و نورشان از لای پرده میریخت توی اتاق من. دراز کشیدم روی کارتها و رو تختی را کشیدم دور خودم. لوله شده بودم عین سوسیس لای نان ساندویچی. ناصر کلید برق رازد. عینکش رازده بود بالا. روی موهایش که دراین بیست سال تکان نخورده بودند، عین پالاز موکت، تنگ هم از بالای پیشانی پر خط ونگارش تا گردن. حلقهٔ کبود زیرچشمهایش پر رنگتر ازصبح بود انگاری. لبهایش هم رنگ دور چشمهایش و گونههای استخوانیاش چند درجه روشنتر. همهٔ این رنگ و وارنگی صورتش را، برای دلخوشی خودم که شده، حواله میدادم به کارش، به خستگیاش، به اعصاب نود درصد مواقع داغونش. بقیه هرچی توی گوشم یا پشت گوشم وز وز میکردند، میگفتم، طوری که خودم هم نشنوم؛" کون لق اون و شماها ورنگ و وویش. گیرم ایشون اجدادعزیزش مال قبیلهٔ سومباتا تو بورکینوفاسو بودند، حالا نبیره شون این شکلی از آب درومده، شمارو سننه!؟"
ولی رنگ رخسارش که روز به روز یک طوری تر میشد، بدجور آدم را یاد ستاد مبارزه با مواد مخدر میانداخت. برایش فرقی نداشت چند ملیون بار جلویش بشینی، دستت را روی دستهایش با سیصد تا رگ ورقلمبیده بگذاری، چشمهایت را نمناک کنی ونگاهت راعین میخ بکنی توی چشمهایش و بعد با صدای لرزانی بگویی؛" ناصرجان! عزیزم! به دردانه فکر کن. خر خودتی! نکش این لامصب رو!"باز جوابش یک چیز بود؛" شما همه تون توهم دارین، برین به داد خودتون برسین، جای گیر دادن به پسر مردم!"
همیشه کیف میکردم ازاین روحیهاش که در پنجاه سالگی به خودش میگفت " پسر مردم"
خلاصه " پسر مردم"، نگاهی به من روتختی پیچ کرد وتخت را دور زد تا رسید به صندلیاش. کیفش را رها کرد همانجا. بالای سرم ایستاده بود و من که فقط از گردن به بالا قدرت حرکت داشتم، رو به سقف گفتم؛" علیک سلام"
جوابم رانداد وبا همان لباسهای بیرون نشست روی ملحفهٔ عزیز کردهٔ تختم. حیف دستهایم گیر بودند وگرنه خفهاش میکردم. عینکش را داد پایین و با لبخند یک وریش گفت؛" مردم دارند از گرما بال بال میزنند، اونوقت تو خودتو پیچیدی لای لحاف کرسی!؟ روش جدید لاغریه!؟" بهم برخورد. حالا گیرم من ده کیلو، آنهم به خاطر زایمان دردانه، اضافه وزن دارم، دلیلی ندارد عین ملاقهٔ مسی هی تو سرم بکوبد. تو دلم گفتم؛" نه! تو خوبی که از بس کشیدی، باد شدید میبردت هوا عین مری پاپینز!"
تقلا کردم تا خودم را از توی روتختی بکشم بیرون ولی کارتها همان جا بمانند. ناصر که انگار حوصلهاش سر رفته باشد، یک سر رو تختی را گرفت وکشید تا از زیر تنهام آمد بیرون وپشت بندش هم، سه هزار و پانصد تا کارت ویزیت. ناصر چندتا ازکارت ها را برداشت و خواند. از بالای عینک نگاهی به من انداخت وگفت؛" من خسته وکوفته وگرسنه رسیدم خونه، تو اونوقت نشستی داری کارت بازی میکنی!؟ اینهمه دکتر رفتی چی شد!؟ الان خوبی!؟ تو باید حرف منو گوش کنی. بیماریت عصبیه! مغز واعصاب آدم که بزنه تو با قالیا، پشت بندش دل و روده و قلب ومثانه و دندون، آره حتی دندون هم شروع میکنند به جفتک پرونی! پاشوبیا، این کارتا رو هم بنداز تو سطل آشغال!"
همچین از اعصاب و روح و روان من حرف میزد، انگار من از روز اول همچین بودم، اصلأ آقا برای خواستگاری من، پاشنه در تیمارستان را ازجا کنده بود، نه خانهٔ پدریام! خوب منم مثل بقیه آدمهای ناخوش احوال، دلم میخواهد، فکر کنم خیلی هم خوش احوالم. اگر دور و بریهای نازنینم! رخصت بدهند و وقت و بی وقت با کفشهای پاشنه تق تقی، روی اعصاب من یورتمه نروند!
پا شدم ولی کارتها را دور نریختم. گذاشتمشان توی کشوی پاتختی غیر ازیکیشان. کارت اورولوگ پدرم. نگهش داشتم نه به خاطر تعریفهای غلو شدهٔ بابا، به خاطر اسمش. " خانم دکتر ستاره سهرابی/ فوق تخصص بیماریهای کلیوی، مجاری ادرارو بی اختیاری از آلمان"
از آن موقع تا الان که توی مطبش با نزدیک به دویست مریض دیگر در انتظار دیدن روی ماه خانم دکترهستم، اسمش از کلهام بیرون نمیرود." ستاره سهرابی"
شروع میکنم از آمادگی، حافظهام در حد دلقک ماهی است، حتی اسم خود آمادگی که میرفتم را یادم نمیآید چه برسد به هم کلاسیهایم. دبستان هم خبری نیست، از راهنمایی هم چیزی دستگیرم نمیشود. دبیرستان. ستاره سهرابی و دبیرستان پیوند! البته دبیرستان واژهٔ مناسبی برایش نبود، اردوگاه، آنهم از نوع آشویتس برازندهتر بود.
به مخم فشار میآورم، حرکت پاهایم تندتر میشوند، طوری که صندلی بنده خدای بغل دستیام هم تکان میخورد ودیگر دستش را میگیرد دسته صندلی که نیفتد و با آن یکی هنوز ورقهٔ دعایش را گرفته و کماکان پیس پیس میکند.
ستاره سهرابی، حتمأ دوستم نبوده دوران دبیرستان. واقعأ هر قدر هم خوش حافظه باشی، اسم دوستت که یادت نمیرود. تمام چهار سال دبیرستان، شاگردان هر پایه چند شقه میشدند. مهمترینشان، گل درشتهایی بودند که معمولأ موهایشان را سلمانی پدرشان میزدند، یه کتی راه میرفتند، همیشه هم مانتو و شلوارشان خاکی بود چون جز مرامشان این بود که سوسول بازی در نیاورند و زنگ تفریح ولو شوند روی زمین. همیشه آدامسی در حد و اندازهٔ روفرشی، میجویدند بادهان باز و ترق و تروق درحد چهارشنبه سوری. سر کلاس، آدامسشان را زیر نیمکت میچسباندند وبا تمام شدن کلاس همان را یا شاید یکی دیگر را می کندندوباز میانداختند در دهانشان. چون خیلی با حال بودند ومعتقد بودند، باکتریها هم ازشان حساب میبردند.
هیچ کس دلش نمیخواست کارش به این گروه خشن ولی بلا، بیفتد. حتی دبیر و ناظم ومدیر، چه برسد به شاگردها.
درس خواندن برایشان جز تجملاتی به حساب میآمد که اصلأ اهلش نبودند. بعضیهایشان، حاضر بودم قسم بخورم، راحت بیست وپنج را رد کرده بودند و هنوز سوم دبیرستان بودند. اخراج هم نمیشدند. احتمالأ سیاست مدیران این بود که تا بعد ازظهرها توی مدرسه، جلوی چشمشان باشند بهتر است تا این که به جای عصر، از صبح سرخه بازار و صفویه را متر کنند.. گروه بعدی که چهارسال تمام یکی از سر دسته هاشان، خودم بودم. شاگرد زرنگهایی بودند به معنای واقعی شیرین عسل. از شش کلاس هر پایه، تنها یکی، رشتهٔ ریاضی میخواندند، یکیشان خود من. همهٔ کلاسمان حتی آنهایی که جبرو آنالیز ۸میگرفتند و مثلثات، ۱۱، باور داشتند که نائب بر حق انیشتن هستند. دماغمان را چنان سر بالا میگرفتیم که معمولأ جلوی پایمان را نمیدیدیم و زیاد سکندری میخوردیم. ولی چون ما میخوردیم، شده بود جز کارهای باحال وبقیه هم هی وقت و بی وقت دلشان میخواست سکندری بخورند. ما غیر از دارو دستهٔ خودمان نه کسی را میدیدیم نه میشناختیم که البته فیلممان بود. همین ستاره سهرابی، جز گروه بعدی مدرسه بود، گروه نا مرئی. نه درسشان آنچنانی بود، نه لات ولوت بودند، نه تیپشان نامتعارف. زحمت بی خود هم واسه دلبری از بقیه نمیکشیدند! سرشان به کار خودشان بود و نان و ماست خودشان را میخوردند!
همین جور که منتظر صدا کردن اسمم هستم تا ویزیت شوم، با تمام انزجاری که از دستشوییهای عمومی دارم، مجبورم قبل از ترکیدن حرکتی بکنم. از جایم که بلند میشوم حاضرم قسم بخورم که همسایهٔ مومنم،" الحمد الاه" ای زیر لب میگوید.
تو آینهٔ دستشویی به خودم نگاه میکنم. آبی به صورتم میزنم شاید یه کم صورتم ترو تازه شود. اگر این ستاره، همان ستاره باشد چی!؟ میدانم، ازصورت هجده سالگیام، هیچی به جا نمانده، حتی آبی چشمهایم، کدر شده. عین آدمهای سالخوردهٔ ای که آب مروارید دارند. رنگ موهایم که همیشه میگفتند مثل کاکل ذرت میماند، ملغمهای شده از سفید و خاکستری و نارنجی. قد بلندم، اندام ترکهایام، انگار ترکیده، عین خانوم غولها شدهام که هنگام راه رفتن، زمین را کمکی میلرزانند. صدای تقی به در، از جا میپراندم. دستمالی به صورتم میکشم وبیرون میآیم.
صندلیام پرشده، جای خالی دیگری هم نیست. تکیه میدهم به دیوار. باز هم ستاره سهرابی تو مغزم رژه میرود.
گروه سرود، ۲۲ بهمن، سال سوم دبیرستان. تو مغزم جرقه می زند. قراربود، سرود " آب زنید راه را، اینکه نگار میرسد!" رابخوانیم. تک خوانیاش افتاده بود به من. نه به خاطر صدای شیوایم که اتفاقأ خیلی هم فالش و افتضاح میخواندم. دلیلش این بود که من، من بودم وکل گروه برای خودشیرینی به من رأی داده بودند. دختر ریزه میزه ای هم از کلاسمان تو دسته کر، میخواند. بهش میگفتیم " ستی ". نمیدانم چرا. انگار نباید انقدر وقت وانرژی می ذاشتیم تا کل اسمش را بگوییم. فامیلش چه بود!؟ سهرابی، سلطانی؟ سوغاتی؟
یادم نمیآید. فقط یک باربا هم همکلام شده بودیم. بعد تمرین آمده بودسراغم. سرم به بستن کیفم گرم بود، صدایم کردبا نام خانوادگی. سرم را بلند کردم، زل زدم بهش که یعنی؛" خوب!؟ چیه!؟"
با چشمهای براقش نگاهم کرد وبا صدای بم و خوش آهنگش که اصلأ به قد و قامتش نمیآمد، گفت؛" ببخشید، ولی من چون سالهاست پیانو میزنم میخواستم ببینم، میشه با موسیقی زنده اجرا کنیم!؟" بعد هم لبخندی زد که دو چال، هم شکل و همسان و عمیق افتادند وسط لپهایش. انگار این ستی، اون ستی نبود. مگر میشود دو تا سوراخ بی ربط انقدرنمک ودلبری با خود بیاورند!؟ نمیخواستم بیشتر ازین بهش نگاه کنم تاپررو شود. دوباره سرم را کردم توی کیف و زیر لب گفتم؛" تو این مدرسهٔ فکستنی تو پیانو میبینی!؟ گچ و تخته هم به زور پیدا میشه! دلت خوشهها!" بی مکث، جوابم را داد؛" ما خونمون وسط همین کوچه است. با پدرم صحبت کردم. می تونیم یه هفته برای تمرین واجرا، پیانو را بیاوریم!"
سرم را بلند کردم تا ببینم چرت میگوید یا دارد خوشمزگی میکند. هیچ کدام! چالها پریده بودند ولی با همان برق چشمها، بهم میخکوب شده بود. گفتم؛" خیلی قضیه رو جدی نگیر. برادوی که نیست ستی خانوم. همین ضبط لکنتی هم بسشونه. همه می خوان یه روز از درس وکلاس جیم بشن. فرقی نمی کنه، موتزارت براشون بزنه یا نوار عهد بوق!؟"
چشمهایش دیگر برق نمیزد، گفت؛" ستی!؟"
گفتم؛" خودتی دیگه! ستاره طول می کشه گفتنش!"
بعد هم خرت و پرتهایم را برداشتم و رفتم.
خانم منشی، از پشت میزش اشارهای میکند تا جلو بروم. تمام پرسنل مطب که نه، کلینیک خانم دکتر، لباس فرم پوشیدهاند. چیزکی شبیه کارمندان آژانسهای هواپیمایی. مانتوهای یک شکل، روسریهایی که عجیب و غریب دور سرشان پیچانده شده و بعد تهشان یک جایی آن لا لوها گم میشود. حاشیهٔ طلایی هم دارند. به میز منشی که میرسم، کاغذ A4 ای جلویم میگذارد و میگوید؛" خانم معتمد، برای تشکیل پرونده است. نفر بعدی که بیرون بیاید، نوبت شماست! ببخشید که معطل شدید!"
با لبخند، جوابش را میدهم. این عذر خواهی آخرش، عجب بهم میچسبد. از مدل پوشش، راه رفتن، برخورد همهشان مشخص است، کسی متوجهشان کرده، اینجا منزل خاله جان نیست و مردمی که با هزار درد و مرض تا آنجا آمدهاند، رعیت پدرشان نیستند. اگر این ستاره، همان ستی خودمان باشد، که انشالا نیست، دچار عجب دگردیسی شده. آن وقت من...
بعد از پرکردن قسمتهای شماسنامه ای، میرسم به تحصیلات. مطمئن هستم که ازین خانومهای خوش برخورد نازنین، هیچ کس، راه نمیافتد دنبال صحت وسقم مدرک تحصیلی بیمار. پس به جای " انصراف دادهٔ سال سوم رشتهٔ چیدمان منزل به سبک فن شوی، به علت بارداری ناخواسته" مینویسم" مهندسی طراحی صنعتی". بعد به جای سخت قضیه میرسیم. " شغل"
نمیدانم چه بنویسم؟ از کجا اسم شرکت دربیارم؟ بنویسم " خانه دار به علت مراقبت از بچه " آنهم بچهٔ ۱۷سالهای که یک وجب از خودم بلندتر است و در چشم به هم زندنی، مرا درسته قورت میدهد. دلم را به دریا میزنم و مینویسم؛" آزاد"
کاغذ را به منشی بر میگردانم، هردو به هم لبخند میزنیم، نمیدانم چرا!؟ با دست به راهروی سمت چپش اشاره میکند، اتاق دوم و میگوید؛" بیمار که بیرون آمد، تشریف ببرید داخل!"
سری تکان میدهم و میروم گوشهٔ دیواری که به اتاق مذکور دید دارد میایستم. درد میآید و میرود. البته بیشتر ترجیح میدهد بماند. ولی توجه ای بهش نمیکنم، همهاش صحنهٔ رویارویی با خانوم دکتر را در سرم بازسازی میکنم. به خودم می گویم؛" ناصر بی خود نمی گه خل شدی! اول اینکه اصلأ نمی دونی فامیلی ستی، سهرابیه یا یه چی دیگه! دوم اینکه، گیرم سهرابی باشه، بین این همه آدم، فقط یه دونه ستاره سهرابی داریم!؟ تازه بازم گیریم خودش باشه، روزی دو هزارتا مریض می بینه، بعد تورو بعد بیست سال یادش می یاد!؟ نمی یاد. حالا اومدیم این ستی جان کلأ یک حافظه است که دست و پا درآورده، اومدم اینجا ببینم می فهمه، چه مرگمه! کافی شاپ نیست که بخواد سین، جیم کنه، الان کجای زندگی کوفتیام هستم!؟"
در اتاق باز میشود. پیرزنی لرزان، که یک دستش عصاست و زیر بغل دیگرش را مرد جوانی گرفته، خارج میشوند. لحظهای تأمل میکنند و مرد جوان رو به داخل اتاق میگوید؛" برای ده روز دیگه وقت بگیرم؟" صدای بم وخوش آهنگی از داخل اتاق میآید؛" بله، حتمأ. اگر دردشان بیشتر شد، روزهای زوج بیمارستان پارس هستم. بیارینشون."
منشی اشارهای میکند که میتوانم بروم ولی دلم نمیخواهد. انگار بعد بیست سال، آینهٔ قدی بدترکیبی گذاشتهاند جلویم وخودم را دارم برانداز میکنم. بعنی این همه سال نفهمیده بودم هیچ پخی نشدهام. حتی مادر و همسر درست و درمانی نبودهام.
وارد اتاق بزرگ و دلبازی میشوم. روبه رویم همه پنجره است با پردههایی که کنار کشیده شدهاند. میزی بزرگ، کنفرانس مانند، زیر همان پنجرههاست. خانم سفید پوشی که خیلی نمیتوانم صورتش را ببینم چون ضد نور است، از جایش بلند میشود و دستش را سمتم دراز میکند. پا تند میکنم تا بیشتر سرپا نماند وبی آنکه به صورتش نگاه کنم، دست میدهم و می گویم؛" سلام! خسته نباشید."
مینشینم. دیگر مجبورم سرم را بالا بگیرم. قبل از هرچیز، دو چال عمیق میبینم که کنار لبخند نمکینش، روی صورتش نشستهاند. پروندهام دستش هست. نگاهی بهش میاندازد و میگوید؛" خوب! نگار خاموم معتمد! حالت چطوره؟"
طعنه و کنایهای در لحنش نیست. در نگاه هنوز براقش، هیچ نشانهای از آشنایی به چشم نمیآید.
با خیال راحت شروع میکنم به شرح واقعهٔ مصیبت بارم. گوش میکند، یادداشت بر میدارد. پروندهها ونسخه های دکترهای قبلی را مرور میکند. من هم همان طور عین نوار، حرف میزنم. صحبتم را قطع میکند؛" ناراحتی اعصاب نداری!؟ طوری که برات قرص تجویز کرده باشند!؟ قرص آرام بخش!؟" اولین دکتری است که همچین سؤال بی ربطی ازم میپرسد، جواب میدهم؛" آسنترا ۵۰میخورم، صبحها، یه دونه"
ستاره نگاهش را میدوزد به چشمهایم. انگار میخواهد از تویشان، چیزکی دربیاورد. میپرسد؛" چند وقته!؟ دکتر متخصص تجویز کرده یا سرخود میخوری!؟"
جواب میدهم؛" سه ماه میشه، روان پزشک گفته. به خاطر استرس بالا، شب نخوابی، چه می دونم! همین چیزا دیگه!"
تمام برگهها را میگذارد لای پروندهام و میبندش. انگشتهای ظریفش را در هم قلاب میکند و آرنجهایش را میگذارد روی میز. نگاهم میکند. دلم می خواهدنگاهم را از چشمهایش بکنم، نمیتوانم. برق نگاهش از همان بیست سال پیش، در چشمهایش جا ماندهاند. میگوید؛" قرصهای آرام بخش، حتی ضد حساسیتهای خفیفی مثل آنتی هیستامین، عملکرد مثانه ومجاری ادرار را میتوانند دچار اختلال کنند، خیلی شایع نیست ولی بعد اینهمه آزمایش و نوارو تست و سونو، مطمئنم اثر قرصهاییه که میخوری. " دفترچهٔ نسخهاش را جلو میکشد و شروع میکند به نوشتن. توقع دارم با خط نستعلیق بنویسد که خوشبختانه خطش از خرچنگ قورباغهٔ بقیهٔ دکترها هم بدتر است. همین نقص جزئی هم کلی مایه دلگرمیام میشود. حداقل خط من خوب است. نسخه را به طرفم دراز میکند و میگوید؛" قرصهایی که برایت نوشتم، اثر آسنترا را کم میکند. با دکترت صحبت کن که قرصت را عوض کند. آسنترا را سرخود و یک هو قطع نکن. هفتهٔ دیگه بیا باز ببینمت ولی ازمن میشنوی، خودت رو درگیر قرصهای اعصاب نکن، خیلی کاری نمی کنن، چهار جای سالم آدم رو هم ناقص میکنند!"
نسخه را ازش میگیرم. خوشحالم که دارد تمام میشود. دستم را به سمتش دراز میکنم و می گویم؛" خیلی ممنون خانوم دکتر! ایشالا هفته دیگه می بینمتون!" همان طور که دستم را در دستش گرفته، با لبخند میگوید؛" چند وقت پیش به فکرت بودم نگار جان. کلاس دخترم اجرای سرود داشتند برای جشن آخر سال. اندازهٔ یک کنسروتوار محلی، ساز بود و هرشاگردی چیزی میزد. اتفاقأ دخترم، تکخوان سرود بود، عین تو. اونوقت ما ضبط داغون داشتیم و یه بنده خدایی رو پاش کاشته بودیم که میکروفن را بچسباند بهش. البته معلوم هم نیست، شاید ما بیست سال پیش از سرود خوانیمان بیشتر ازاینها کیف کرده باشیم!"
من هم لبخندی میزنم، از ته دل، بدون چال.
از مطب که بیرون میآیم به خودم می گویم؛" یادم باشد از دردانه بپرسم جز کدوم دارو دستهٔ مدرسه شونه!؟ برم به دست وپاش بیفتم بلکه بره تو گروه نامرئیها!"