داستان «نیمکت» نویسنده «شیما معتمدی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «نیمکت» نویسنده «شیما معتمدی»

روی نیمکت میدانچه نشسته بودم, گنجشکها از هرم گرما دهانشان باز بود, صدای شر شر شیر کنار حوضچه خوابم می کرد, بغضم ترکید، آفتاب از لا بهلای برگها افتاده بود روی حوض کوچک وسط میدانچه، انگار پودر طلا روی آب ریخته بودند، مرد کوری گوشه ی میدانچه سه تار می زد, زن کنارم ایستاد، تنش بوی خوش قهوه می داد، گفت:" اینجا جای کسیه؟" گفتم:" جای شماست" خندید ونشست،مانتوی بلند آبی فیروزه ای پوشیده بود با شال زرد روی موهایی که همرنگ شالش بود یک بسته آدامس موزی از توی جیبش در آورد و یکی به من تعارف کرد، گفت:" اگر گفتی اونجا چی نوشته؟"

گفتم:" کجا؟" با انگشتهای کج و کوله و ناخن لاک زده سر درمغازه ی بزرگی را نشانم داد که نوشته بود هایک، گفتم:" خوب" گفت:" میدونی هایک یعنی چی؟" گفتم:" لابد اسم مارکه دیگه!!" بغضم را قورت دادم.

وقتی بهم گفت:" این همه زن تنها هستند یکیش هم تو، بغض کرده بودم، گفته بود تو هم اگر حوصله ات سر میره برو سر یک کاری، کلاسی، هی نشین تو خونه و به من بدبخت گیر بده،بعد گوشی موبایلش را برداشت و مشغول شده بود، همانطور که بازی می کرد گفت:" ببین چند تا ستاره بردم" یک چیزی توی دلم گره خورده بود.

زن گفت:" نگفتی بالاخره میدونی هایک یعنی چی یانه؟"کاغذآدامس توی دستهای عرق کرده ام خیس شده بود، گفت حالت خوبه؟" خندیدم، تابلوی هایک رو به روی چشمهایم تار و محو شد پلک که زدم تابلو که صاف و شفاف شد گونه هایم هم خیس شد، زن گفت:" آدامس موزی دوست نداری؟هایک یعنی ارمنی"

گفتم:" شما اقلیت هستید نه؟" گفت:" من ارمنی ام، خونه ام همونجاست،نگاه....."

روبه روی میدانچه را نشان میداد، دو طبقه ی آجری که گل و گشاد روی هم افتاده بود.

موبایلش را پرت کردم، سرش را تکان داد، موبایل را از گوشه ی مبل برداشت، تمام تنم می لرزید، گفتم من نمیام، آرام گفت:" آخه عزیز دلم اینجا بمونی که بدتره، چند روزی میریم سفر آرام میشی، برات خوبه، دکتر هم همین را گفته.چشمم به لیوان آبی افتاد که برایم آورده بود تا آرامم کند، پرتش کردم، آب مثل قطره های شبنم روی صورتش پاشید و لیوان بی آنکه بشکند کنارش افتاد، فقط صدای خودم را می شنیدم که به او و دکتر وهمه فحش می دادم، در ورودی را که  می بست مطمئن بودم مثل همیشه می رود میدانچه سیگاری می کشد و با موبایلش بازی می کند و و یا اگر روزنامه ای خریده باشد می خواند و بعد بر می گردد خانه و بی آنکه به رویم بیاورد دوباره شب می شود جایش را می اندازد روی کاناپه و صبح که میرود سر کار، من می افتم روی کاناپه رو به روی تلویزیون و کانالها را جابه جا می کنم بی آنکه بدانم چی به چی هست.

زن گفت:" خونه ی ما آنجاست، بچه هام ده ساله رفتن و من و اریک تنهاییم"

شانه هایم را بالا انداختم، پنجره ای را نشانم می داد که کرکره های چوبی داشت، گفت:" اتاقشه، الان خوابه تا من برم خونه، بعد باید زیرش را عوض کنم چهار پنج سالی هست سکته کرده، بچه ها یک وقتهایی میان ایران دو سه هفته ای می مونن و میرن، کار می کنی؟ خونتون کجاست؟

کوچه بالایی میدانچه را نشان دادم کنار مغازه هایک، گفت:" پس همسایه ایم، ندیده بودمت تا به حال..!

گفته بودم از این محله بدم می اید از این میدانچه هایی که صبح ها و ظهرها آدمها روی نیمکتهایش تنها می نشینند و عصرها پر می شود از بچه هایی که با مادرهایشان می ایند و بازی می کنند و جی؛ می کشند و من مجبورم همه ی پنجره ها را ببندم و پرده ها را کیپ بکشم تا حتی درختهای رو به روی پنجره هم بروند پشت تاریکی پرده، همان درختهایی که گنجشکها رویش لانه کرده اندو هر روز مجبورند به بچه هایشان غذا بدهند و او هر بار بخندد که :"چه حرفهایی میزنی زن؟!، اینجا بهترین محله تهران است، سرسبز و دنج و خلوت، با دسترسی محلی عالی، پاشو شام را بیار که خیلی خسته ام، این حرفها باشه برای بعد..."

زن گفت:" ما شصت ساله این محل زندگی می کنیم، همان سالهایی که از تفلیس آمدیم ایران, اوایل ارومیه زندگی میکردیم بعد آمدیم همینجا، من توی این محل عروس شدم و اون سه تا بچه توی همین میدانچه بزرگ شدند و رفتند و دوباره تنها شدیم، من آرایشگرم، خواستی بیا موهات را رنگ کنم، چیه اینطوری همه سفید و نامرتب؛ نمیشنیدم چه میگوید که دیدم بلند شد، وقتی می رفت گفت:" آدامست را هم که نخوردی، خواستی بیا پیشم، من همیشه یا خونه ام یا توی همین میدانچه، بیا باهم یک قهوه ای می خوریم و حرف می زنیم"

سرم را تکان دادم، آفتاب از لابه لای درختها خودش را جمع می کرد، مرد نابینا سه تار میزد، بچه ها کم کم می آمدند و باز میدانچه پر سر و صدای بچه ها می شد، تابلوی هایک جلوی چشمهایم تار و محو شد.