داستان «خواستِ او بود» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «خواستِ او بود» نویسنده «یوکابد جامی»

صدای قدمهایش عجیب لرزه بر تنم انداخته . یعنی او درست چه کسیست؟ قد و هیکلش چقدر است؟ کیف دارد یا یک کوله ی بزرگ روی دوشش انداخته و یا اینکه اصلا چیزی همراهش نیست؟

دلم می خواهد به قدم هایم سرعت ببخشم اما انجامش برایم امکان ندارد.کوچه پر از چاله های پرآب است. اَه. لعنتی. این هم مسیری بود که من برای برگشت به خانه انتخاب کرده بودم؟ باید از همان ابتدای کوچه، که نفس های سنگینِ ترس را حس کردم، برمی گشتم و از خیابان اصلی می رفتم. اما احتمال قوی ای نبود برای خاطرجمعی ام که آنجا در امان می بودم. خیابان آزادی هم به قدری شلوغ است که به ندرت به خودم چنین جراتی می دهم تا از آنجا خودم را به خانه برسانم.

خدای من. عجب باران شدیدی از آسمانت می بارد. باید سریع تر از قبل قدم بردارم. آخ. این دیگر چه بود. بیشتر شبیه چاه بود تا یک چاله کوچک. عجیب است که ساکنین این کوچه داخل آن را پر نمی کنند. یعنی راه بلدهای این کوچه و این مسیر، هیچ وقت پایشان در این چالهِ چاه مانند گیر نکرده؟ من باید ... هییییییس. نه.نه.نه. برای چه انقدر با خودت حرف می زنی؟ آرام باش تا اگر احساس کردی خطر جدی شده بتوانی سریع تصمیم بگیری و از مهلکه خارج شوی. دو دقیقه. فقط دو دقیقه انقدر اتفاقات دور و اطرافت را با خودت نشخوار نکن تا بتوانی صدای قدمهایش را بهتر بشنوی.

از خودم عذرخواهی می کنم که به خاطر پرحرفی هایم عصبانی شده. لب هایم را به همدیگر می دوزم و گوش هایم را تیزتر می کنم. صدای قدمهایش به من نزدیک تر شده. چقدر همه چیز دارد وحشتناک می شود. حتی گاهی صدای سنگین نفس کشیدنش هم شنیده می شود. بوی سیگارش چقدر غلیظ است که حتی به بوی خاک خیس خورده هم می چربد. شاید اگر قدم هایم را کندتر کنم بتوانم همه چیز را متوجه شوم. اما نه. این دیگر چه فکر احمقانه ایست. اگر آهسته تر بروم که او زودتر به من خواهد رسید. روسری. باید گره روسری ام را تا می توانم محکم کنم. اما موهایم که همگی زیر روسری پنهان شده اند. شاید کفشهایم پاشنه دار است. آه. نه. چرا دیوانه شده ام؟ من که اصلا کفش پاشنه بلند ندارم. تمام کفشهایم طبی ست. لاک هم که روی ناخن هایم را زیبا نکرده. نه بوی عطری جذاب دارم و نه هیچ چیز دیگر. من یک زنِ کاملا عادی هستم پس او برای چه دارد دنبالم می کند آن هم انقدر موزیانه ؟

از زیر شیروانی یک خانه که عبور می کنم، بوی عجیب و گلو سوزی از چاه خانه حالم را بدتر می کند. بر حالت تهوع ناشی از استرسم می افزاید و عقی ناخواسته می زنم. دلم می خواهد بینی ام را بگیرم اما نمی توانم. دست هایم. دستهایم... . وای خدای من. من امروز به مناسبت روز معلم از بچه های کلاس، هدیه گرفته بودم. حالا حتما زیر این بارانِ تند، تمام جعبه های ظرف های کادویی ام، نم کشیده اند. خدا کند آب باران داخل جعبه ها نرفته باشد تا رنگِ برچسب آن شکلات خوریِ کوچکی که می خواستم روی میز پذیرایی بگذارمش نرفته باشد.

هییییس. دم به دقیقه که نباید تذکر بدهم. یک لحظه با دقت تر گوش کن. انگاری صدای نفس ها و بوی سیگارش از تو فاصله گرفته. نمی دانم با کدام عقل یک لحظه می ایستم و در همان یک ثانیه توقفم، فاصله امان باری دیگر مثل قبل می شود. ترس بیش از پیش آزارم می دهد. این کوچه دیگر چرا امروز انقدر طولانی شده و قصد تمام شدن ندارد؟ انگار هر قدمم آسفالت را کشدارتر می کند.

صدای کفش هایش روی آسفالت خیس محکم تر کوبیده می شود. آخ. پایم. باری دیگر هم یک چاله. خدایا، من مطمئنم این کوچه هیچ وقت انقدر طولانی نبوده. نکند تمام این مسیر را اشتباهی آمده ام ؟

با تلفن صحبت می کند. باید بشنوم چه می گوید تا اگر دیدم خطری در پیش است بتوانم کاری انجام دهم. لب هایم را محکم روی هم فشار می دهم. چه صدای خشنی دارد. حواسم را به مکالمه اش می دهم و برای چندمین بار پایم درون چاله ای دیگر گیر می کند. چاله پر از گل است و داخل کفشم پر گِل می شود. وایِ من که همه چیز انگاری دست به دست همدیگر داده اند. احساس می کنم حالت تهوع لحظه به لحظه بیشتر می شود. از رو به رو صدای دو زن می آید.

-          بابا بهش زنگ بزن بپرس چی شد بلخره. آخرش می خواد چیکار کنه ...

و صدایشان دور می شود. با صدای خنده بلندش از ترس تکان می خورم. دارد با تلفن همراهش صحبت می کند. باران تندتر شده. بوی سیگارش عمیق تر داخل بینی ام می پیچد. چاله ها بیشتر از قبل می شوند. عمیق تر. پر گِل تر. گوشهایم تیز می شوند به صدای او فقط. سرفه ام می گیرد. پشت سر هم. پس چرا این بارانِ شدید، سیگارِ پر دودش را خاموش نمی کند؟

قدم هایم را تندتر می کنم. صدای پاهایش همچنان می آید. دیگر دست روی دست گذاشتن فایده ای ندارد. لحظه ها در حال خطرناک تر شدن هستند. باید هرطور هست از یکی کمک بخواهم. خدای من. امروزم چرا اینطور شد؟ هیچ دلم نمی خواهد اتفاق ناگواری برایم رخ دهد. مردک هیزِ بی حیا، لحظه ای از من فاصله نمی گیرد. چه از جانم می خواهد؟ چرا نمی رود پی کارش؟

نوک کفشم به یک برآمدگی از آسفالت برخورد می کند و تا سکندری خوردنم چیزی نمی ماند. گره روسری ام را محکم تر می کنم. این بار تصمیم می گیرم حالا که او قرار نیست دست از سرم بردارد، من عزمم را جزم کنم و ادامه مسیر را بدوم. دسته مشماها را محکم تر توی دست می گیرم و نفسی عمیق می کشم. در دلم شروع به شمارش می کنم.

-          یک... دو... سه.

و می دوم. هنوز قدم سومم به قدم چهارم نرسیده که پایم بدجور پیچ می خورد. مچ پایم درد عجیبی می گیرد و روی آسفالت کوچه پخش زمین می شوم. در دل خودم را نفرین می کنم که همان موقع، صدای مرد را از کنار گوشم می شنوم.

-          آبجی ؟ آبجی؟ رو به راهی ؟

ترس حالا بیش از هر زمان دیگری بر من غلبه کرده. خطر، دست روی گلویم گذاشته و قصد دارد جانم را برای همیشه بگیرد.

-          وایسا تا برم کمک بیارم.

با صدایی لرزان از ترس و پر بغض می گویم.

-          به من دست نزن. عصا... عصام... عصام کجاست ؟ نزدیک نشو. به من نزدیک نشو. ترو خدا نزدیک نشو.

تن صدایش همچنان خشن است اما لحنی به راستی بی قصد و غرض دارد.

-       خیله خب خیله خب. آبجی قربونت برم چی چی شده ک انقد ترس برت داشته؟ می گم اِجزه بده بریم یکیو پیدا کنیم از جمس خودت ک بیاد کمک حالت بشه. حالا عصات کجا پرت شد ک بدم ....

ثانیه ای مکث کرد و ادامه داد :

-          ایناها. اینجاس. بفرما آبجی.

عصای سفید مخصوصم را دستم می دهد. ناخواسته اشک می ریزم و شرمنده می شوم که قضاوتم چقدر عجولانه بود. با دستپاچگی و به آهستگی می گویم :

-          باید برم. دیگه راهی نمونده.

مرد که متوجه ترس و حال ناخوشم شده می گوید :

-       پایِ اومدن تا دم خونتو ندارم آبجی وگرنه کمک حالت می شدم. دردش تازس ولی قراره همیشگی بشه. لَنگ می زنیم و برا راه رفتن دست به دیوار می گیریم. شرمندتم اگه ناخواسته ترس تو جونت اِنداختم.

عصای سفیدم را به دست گرفتم و روی زمین دنبال مشماهایم گشتم.

-          بیا آبجی اینم مشماهات.

گره روسری ام راآزادتر می کنم تا راحت تر نفس بکشم. حالا دیگر می دانم محیط اطرافم امن شده. مشماها را به سمت خودم می کشم.

-          باید برم. هرچی زودتر باید برم. بارون خیلی شدید شده.

از روی زمین بلند می شوم. دو سه قدم بیشتر از او فاصله نگرفته ام که ادامه می دهم :

-          گاهی اوقات حس می کنم دنیای اطرافم زیادی ناامنه. می شد این احساسو نداشتم اما، دیگه تا آخر عمر این اتفاق دست خودم نیست.