داستان «روح مرده» نویسنده «رضا هاشمی بنی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «روح مرده» نویسنده «رضا هاشمی بنی»

ماه یا ستاره ای در آسمان نیست، چشم چشم را نمی بیند تنها چراغ ماشین است که کمی آن جا را روشن کرده. در سیاهی شب همه مشغول بار زدن گوسفندان اند اما او نشسته و تنها کاری که می کند این است که به آسمان نگاه کند به این امید که شاید آن را ببیند. چهره زمخت و خشنی دارد و با آن لب افتاده اگر کسی اولین بار او را ببیند سعی می کند نزدیکش نشود. دستهایش با بدنش تناسبی ندارند؛ بزرگ و کشیده، کف دست هایش پر از پینه. با کله ای بزرگ و صورتی گود رفته انگار که بینی اش در صورتش فرو رفته باشد. همیشه به خودش می گوید اگر آن چیزی که من می خواهم در زمین و کنار من نباشد باید در آسمان باشد این را ننه گفت. خیره شدن های او هم وقت خاصی ندارد ولی بعضی مواقع دردسر درست میکند. همانطور که در این شب شروع کرده بود با نگاه کردن به آسمان.

برادر کوچکتر (بهنام) که کلافه شده بود؛ محکم میزند پس گردن کاظم: الان وقت این کارها نیست؛ احمق دوباره چی شده!؟

وقتی میبیند حرف زدن با کاظم (که به او می گفتند کاظم چوله) فایده ای ندارد؛ بر می گردد و همراه دو نفر دیگر گوسفند ها را سوار خاور می کنند. مثل کاظم قد بلندی دارد ولی خیلی لاغر تر و همیشه به هیکل کاظم حسادت میکرده است. لاغری اش در چهره اش نیز مشخص است و همیشه ته ریشی میگذارد تا چهره مرده اش را زیر آن پنهان کند. هر وقت میخواست برود دزدی، تکرار می کرد: تو این دوره و زمانه چه کار میشه کرد جز دزدی، ها!؟

این حرفی بود که همیشه، به بقیه و به خودش می زد مخصوصا قبل از پیاده شدن از ماشین برای شروع کار. و بعد که پیاده می شدند می گفت: یا علی شروع کنید.

بهنام، کاظم را مراقب چوپان می گذارد اما موقع ساکت کردن چوپان ضربه ای به کله او می زند. وقتی می افتد دیگر صدایی از او بلند نمی شود. هر چه تکانش می دهند بی فایده است و نگاه کاظم به آسمان از همان موقع شروع می شود.

بهنام، که ده سالی از کاظم کوچکتر است می نشیند کنار چوپان نگاهی می اندازد به جنازه، نگاهی به کاظم و نگاهی به دوستانش که در حال بار زدن گوسفند ها هستند دستش را مشت می کند و محکم می زند روی زمین و می رود طرف کاظم و لگدی به او می زند : تنه لشه به درد نخور. چرا با خودم آوردم

از یک طرف چوپان مرده و از طرف دیگر با برادر بزرگترش نمی داند چکار کند: نه زبان حالی اش می شود نه حریفش می شوم.

و کاظم در حال گریه تکرار می کند: می خواست تکان بخورد. خودت گفتی! خودت گفتی!

اولین بار که کاظم مرگ کسی را دیده بود مربوط می شود به زمان کودکی اش که باعث شد مادرش او را از خودش دور کند.

با اینکه همیشه مادرش زیاد او را کتک می زد اما کاظم از اینکه دیگر مادرش او را نمی خواهد دیوانه اش میکرد. در آن موقع اصلا آرام نمی شد و بی وقفه گریه می کرد. هیچ وقت از مادرش جدا نمی شد ده سال داشت اما هر جایی مادرش می رفت با او می رفت و حتی می رفت بغل مادرش برای شیر خوردن. در همین سن و سال بود که مادرش بچه دیگری به دنیا آورد. این بچه تبدیل شد به عذاب کاظم. هر وقت می دید که بچه تازه به دنیا آمده در بغل مادر او جا گرفته و شیر می خورد می رفت در زیر زمین خانه شان و آتش درست می کرد و روی بدنش داغ می گذاشت، همانطور که مادرش روی دست او داغ می گذاشت:ذله ام کردی جونور! و یا همانجا سرش را به دیوار می کوبید همانطور که پدرش این کار را بعضی مواقع با او می کرد و بعد می گفت: نمی فهمی مگر؟! و این وضعیت ادامه داشت تا اینکه در غیاب مادرش که رفته بود دم در تا با همسایه صحبت کند بچه را به آشپزخانه برده و روی اجاق می گذارد: داغه، ها؟! ننه منا داغ می گذاشت، من هم تو را داغ.

صدای بچه بلند می شود، دست و پا می زند ولی کاظم محکم او را می گیرد و ساکتش می کند. تا صدایش به مادر نرسد. وقتی مادر بر می گردد خبری از بچه نبود، به آشپزخانه می رود، کودک بیهوش افتاده بود روی زمین. لباس هایش هنوز در حال سوختن بودند و استخوان لگنش معلوم شده بود مادرش بچه را برداشته و میزند به خیابان و با کمک یک موتور سوار خود را به بیمارستان میرساند اما بچه ای مرده در دستان. هر چه بود در آن آشپزحانه بود که کاظم برای اولین بار مرگ را شناخت.

مادر او، عایشه 35 سال بیشتر نداشت اما چهره اش به پنجاه ساله ها میخورد، چهره زن های مناطق کوهپایه ای، خشک و سوخته و اما با یک زیبایی بدوی در پشت آن و مثل اکثر زنهای شهر کوچک خودشان، تشآباد و دهه 50 ایران تنها آرزویش این بود که پولی داشته باشد که بتواند یک بار دیگر برود پابوس امام رضا (ع) و هر چه می خواهد از او بخواهد. وقتی از بیمارستان برگشت تا چند ساعت کاظم را می زند و بعد او را می برد زیر زمین و تا چند روز همانجا رهایش می کند. چند بار به فکرش افتاده بود که کاظم را در همانجا بکشد اما هر بار که میخواست این کار را کند تا دم در زیر زمین بیشتر نمی توانست برود. با اینکه خشم تا چشمانش بالا می آمد اما همینکه صدای کاظم را می شنید بغض گلویش را می گرفت و بر می گشت. نه می توانست بسپارش به جایی، نه همینطور رهایش کند. شبانه روز، صدای گریه کاظم بالا می آمد. مادر و پدرش دیگر نمی توانستند صدایش را تحمل کنند او را بیرون آوردند اما باز هم سودی نداشت. کاظم بعد این رفتار مادرش فهمید چکار کرده است و به خاطر اینکه او را ناراحت کرده بود نمی توانست آرام بایستد. مادرش برای آرام کردن او درباره زنده بودن انسان بعد از مرگ صحبت کرد. و گفت: روح آدم بعد مرگ میرود آسمان و زنده می ماند و این حرف ها هم باعث آرام شدن کاظم شد؛ اما اتفاق دیگری هم افتاد و این که او فکر کرد اگر روح بچه را در آسمان ببیند می تواند پیش مادرش بیاورد و او را خوشحالش کند به خاطر همین اکثر اوقات به آسمان نگاه می کرد تا شاید او را ببیند . و الان از آن زمان حدود 20 سالی است که می گذرد و دیگر کسی جز برادر کوچکش کسی برایش نمانده است.

در این شب دزدی دوباره انسانی می میرد و کاظم فکر می کند که می تواند روح او را ببیند و مرده را دوباره زنده کند.

برادر کوچکتر دیگر برایش تفاوتی ندارد:گور باباش خسته ام کرده.

بدون توجه به برادرش سوار خاور شده و راه خود را می گیرد و می رود؛ راه خاکی که با جاده آسفالت کیلومتر ها فاصله دارد و مخصوص حرکت گله ها است.

تنها چیزی که حواس کاظم را از زمانی که همانجا نشسته است پرت کرد تکان خوردن هایی بود که برادرش برای او ایجاد کرد. حتی صدای برادرش را هم نشنید. چند متر دور تر از جنازه چوپان همینطور روی زمین نشسته است و به آسمان نگاه می کند.

- پسرک احمق بچه را کشتی برو گم شو از اینجا برو تا نکشتمت!

- چرا پیش تو. می خواهم . بغل، من

- تو بزرگ شدی می فهمی 10 سالت هست. موقعی با تو این کار ها را می کردم الان نوبت خواهر کوچیکت هست می فهمی!؟

تاریکی. این مرد مرده. نمی خواستم بکشمش. گفت آرام برو پشتش تکان خورد بزن تو سرش. چقدر خون دور سرش.

چقدر خون از سرم رفت. ننه را می خواهم. اما میزند.

-         بچه ها چی می خواهید. سگ می خواست من را گاز بگیرد.من هم زدمش.

-         چرا سگ را کشتی. بچه ها بزنیدش.

-         نزنید، نزنید، روحش روحش را پیدا میکنم، من میبینمش، صدایش می کنم

-         بچه ها بزنیدش.بزنیدش

-         بهنام نگاه کن. سنگ به من زدند. ... بهنام دور کن، آن ها بدند، بهنام، مامان

-         احمق گنده، خب سگشان را کشتی. میفهمی، کشتی ....

-         رفته آسمان، پیدایش می کنم

زوزه گرگها و پارس سگها از یک سو و از سوی دیگر صدای میش هایی که بچه هایشان را برده بودند و دور تر از آغل صدای بز ها و خر گله تمام فضای سیاه اطراف کاظم را پر کرده اند شاید که از مرگ موجودی چنین آشفته اند موجودی که با او انس گرفته بودند و می شناختنش . موجودی که حتی کاظم هم فکر می کرد می شناسدش کسی که روحش را باید پیدا کند. صدای اطرافش را دوست دارد احساس می کند صدایش می کنند. نگاهش را از چوپان برمی گرداند و باز به آسمان نگاه می کند:

-         احمق، بابات بود

-         من خواستم از تو دور

ننه، ناراحت

-         نمی خواهم بمیرد، روحش را پیدا می کنم

بیچاره ام کردی، رفت، بابات مرد، با تو چکار کنم، بگذارش تو چاله، بهنام بیا ببرش اعصابم خورده

-         نزن، از این کارها نمی کنم درد دارد

-         نزنمت دیوانه ام کردی من که نمی توانم فقط با تو باشم از دست تو چکار کنم کاش همان روز اول کاری با تو می کردم

-         نه ننه نزن، هر کار می خواهی میکنم

  1. . ننه عصبانی. من پسر بد. چقدر اینجا خوب، اینجا. دوست دارم .کسی باهام کاری ندارد. خیلی تاریک . درد تو بدنم خیلی . ننه زد . اما ننه خوب.

دو شب و دو روز کاظم از جایش تکان نمی خورد، حتی برای خوردن. و چوپان که جلوی کاظم افتاده است زیر آفتاب، صورتش سوخته و پر از گرد و خاک شده. و جای زخمش محلی برای مگس ها که از دو روز قبل هنوز داشتند استفاده میکردند. سگ هایش از همان روز اول آمده اند کنارش و هر از گاهی لیسش میزنند. روی دست هایش، و صورتش را.

هوا دارد خنک تر می شود و ابرهای سیاهی در آسمان پیدا. و روز دارد به پایان خود نزدیکتر. در این موقع از سال تو تشآباد اینطور هوایی عجیب می نمود حتی برای حیوانات که شروع کردند به سر و صدا، سگ ها از یک طرف ، گوسفند های باقی مانده از طرف دیگر و خر گله که همان اطراف می چرید. اما خبری از باران یا نم نیست، فقط صدای رعد و برق از دور دست می آید و بارانش را آنجا می ریزد سگ اصلی گله که از مرگ صاحب خود هنوز ناراحت است و زوزه های آرام و دردناکی می کشد نگاهی به سگ های دیگر می کند و نگاهی به آن سو که باران می بارد و پوزه خودش را به صورت چوپان می مالد یکی از دندان های نیش سگ شکسته و بینی اش پارگی دارد. شروع می کند به لیس زدن صورت چوپان. که چشمش به چشمان چوپان می افتد چشمان چوپان باز شده اند. سگ خودش را می کشد کنار، ابر های بارانی به آنجا رسیده اند و بارانی سیل آسا همه را خیس می کند. کاظم از جای خودش بلند می شود و قبل از اینکه چوپان سر پا بایستد او را محکم در بغل می گیرد: دیدی روحت را پیدا کردم . من پیدا کردم. ننه . ننه تو هم پیدا می کنم.

چوپان که بدن نحیفش درد گرفته است و باران با شدت به صورتش میخورد، فریاد می کشد: ولم کن دیوانه!

کاظم به خودش می آید، چشمانش بزرگتر می شود و با صدای خشن و کند خود رو به چوپان می کند : من تو را زنده کردم. روحت را پیدا کردم.

چوپان جانی در بدن ندارد و مثل مرده ای که زنده شده باشد، کشان کشان خود را می رساند به چادر و از زیر خاک در گوشه چادر که سنگی را هم برای اطمینان در آنجا گذاشته بود، تفنگ خود را در می آورد و از همان جلوی چادر می گیرد طرف کاظم: دوست هایت کجا هستند؟

صدایی از کاظم بیرون نمی آید.

-         گفتم دوست هایت کجا رفتند.

صدایی از کاظم بیرون نمی آید. خسته و آشفته. فکر میکند کارش به آخر رسیده و الان نوبت غذا و خواب است. و اصلا منظور چوپان را نمی فهمد.

چوپان که خودش، حال خوبی ندارد میرود که گوشه ای بنشیند و به خودش برسد که صدای حیوانات، یادش می اندازد که به چه روزی افتاده است و این بار خشمگین تر از قبل : مثل اینکه حالی ات نمی شود. وقتی رفتیم پاسگاه بهت میگم یه من ماست چقدر کره دارد.

وقتی کلمه پاسگاه سر زبان چوپان می آید کاظم شروع می کند به دویدن که از آنجا دور شود . برادرش از همان روز اول که دزدی را شروع کرده بودند به او گفته بود که هر وقت چند تا اسم را شنیدی فقط بدو تا آنجا که می توانی: پلیس،کلانتری، پاسگاه

کاظم همین طور که می دود تکرار می کند: پاسگاه پاسگاه بدو بدو که چند قدم دیگر دوید، اما بعد از صدای بایست چوپان احساس کرد چیزی از پشت وارد بدنش شده و باز چند قدمی جلوتر می رود، دستش را می برد پشتش و قبل از اینکه بفهمد چه شده با صورت نقش زمین می شود.

چوپان خودش را به او می رساند: بگو بگو رفیقات کجا رفتن بگو

کاظم که داخل دهانش پر خاک و خون شده به چشم های چوپان نگاه می کند و با آخرین نفس های خود و با صدای ضعیف و یک لبخند : من روحت را پیدا کردم آنقدر نشستم تا تو آسمان پیدایش کردم.

چوپان از حرف های کاظم چیزی نفهمیده بود، با سری افتاده و پاهای کم جان، خود را به چادر می رساند: خودش خواست نباید فرار میکرد خودش خواست

می رود داخل چادرش، آبی به سر و رویش می زند و در دهانش می گرداند و بیرون می ریزد: تف به این زندگی تف.

بیل را برمی دارد و می رود طرف کاظم که مگس ها دورش را گرفته بودند و از خونی که از پشتش بیرون زده بود لذت می بردند.    

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692