داستان «دو تا وضعيت» نویسنده «علی پاینده»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «دو تا وضعيت» نویسنده «علی پاینده»

وضعيت شماره 1

در وضعيت شماره ي يک دو تا گوسفند داريم. اين دو شخصيت هاي اصليِ داستان هستند. مي توانيم اسمشان را بگذاريم گوسفند سياه و گوسفند سفيد؛ يا گوسفند شماره ي يک و گوسفند شماره ي دو. چون حق انتخاب در اينجا با نويسنده است نه خواننده، بنده به عنوان نويسنده اساميِ گوسفند شماره يک و گوسفند شماره دو را ترجيح مي دهم. فرض کنيد اين دو تا گوسفند با همديگر خيلي دوست باشند جوري که اگر جنسشان مخالفِ هم بود احتمالاً به علت شدت دوستي با هم ازدواج مي کردند. البته در اين داستان باز به خواست نويسنده و جبري که از سوي او بر داستان حاکم مي شود قرار است که جنسشان موافق باشد تا مسئله ي ازدواج باعث به هم خوردن تمِ اصليِ داستان نشود. اينکه جنسيت اين دو تا دوست مؤنث است يا مذکر يا خصوصيات ظاهريِ آن ها از نظر قد و اندازه و رنگ و نوع و ميزانِ بلنديِ پشم به عهده ي خواننده است و نويسنده نظري در اين باره ندارد.

براي ساخت لوکيشن اِ... بگذاريد کمي فکر کنم... شايد کنار يکي از جاده هاي پر رفت و آمد بد نباشد. مثلاً يک جاده ي بين شهري. جايي که ماشين هاي زيادي با سرعت ازش رد مي شوند. علت بين شهري بودن اين است که ترافيک و ازدحامِ بيش از حد در جاده برقرار نباشد جوري که سرعت ماشين ها گرفته شود که البته شايد اين وضعيت بدان شکل چندان تأثيري هم در تمِ اصلي داستان نداشته باشد. براي زمان مي توانيم ابتداي بهار را در نظر بگيريم؛ موقعي که علف هاي زيادي براي وعده هاي غذاييِ دو تا شخصيت داستان در دست باشد. وقتي که هوا خيلي معتدل است و اين مي تواند باعث نوعي مستيِ بهاري در گوسفندها بشود.

حال که به اينجاي داستان رسيديم از شما خواننده ي گرامي تقاضا مي شود که کمي قوه ي تخيل خود را بکار گرفته و صحنه ي داستان را تصور کنيد. هواي معتدل بهاري، کنار جاده، گله اي گوسفند و صد البته چوپان و سگ گله اي که کنار آن ها است و اين دو تا دوست ما که خيلي بشاش مرتب از اين سو به آن سو مي دوند و بازي بازي مي کنند و از علف هاي خوشمزه ي آبدار تناول مي نمايند. آه... متوجه نکته اي نشديد؟ شخصيت هاي فرعي اي که کم کم به داستان ما اضافه مي شوند. شخصيت هايي مثل سگ گله و چوپان. از سگ گله که همان اول مي گذريم 3چرا اما زيرا که در آنچه ما به عنوان نويسنده براي شما مي خواهيم به تصوير بکشيم چندان نقشي ندارد و نيازي هم نيست که خيلي داستان را به قول معروف شلوغش کنيم اما... اما شخصيت چوپان شخصيت مهميست که نقشي اساسي در داستان ايفا مي کند. سراغ جزئيات ظاهري اش نمي رويم زيرا چرا چونکه از دريچه ي ديدِ گوسفندها يا همان شخصيت هاي اصليِ داستان چندان فرقي با بعضي هاي ديگر نمي کند. بعضي هايي که از ماشين هايي که گاهگداري کنار جاده پارک مي نمايند پياده شده و با چوپان به گفتگو مي پردازند و پس از مدتي مذاکره... خُب حتماً خودتان مي توانيد حدس بزنيد که چه اتفاقي مي افتد. چوپان عزيز ما به سراغ وسايلش مي رود و همنوعانش سراغ گوسفندها و بعد از بازگشت چوپان با کاردي نوک تيز و انتخاب گوسفند مورد علاقه از سوي همنوعان، چوپان به سراغ گوسفند مورد نظر رفته و با ترفندهاي مخصوصي که بلد است احتمالاً پس از بستن دست و پاي مورد کارد را روي شاهرگ گلويش گذاشته و به يک حرکت شاهرگ را زخم مي زند. خون وجه مي زند. گوسفند موردِ انتخاب ابتدا کمي گرم و گيج است و به خود مي پيچد و شايد کمي هم بع بع کند اما پس از گذشت زمان مناسب کاملاً منگ شده و جان به جان آفرين تسليم مي نمايد. 7البته چگونگي انجام اين کار وابستگي به فوت و فن چوپان دارد چرا زيرا که او مي تواند کل سر گوسفند را همان ابتدا ببرد که در صورت کمبودِ تيزيِ کارد اين کار کمي به درازا مي انجامد که البته از زاويه ديد چوپان و صد البته ما يعني نويسنده و خواننده که همنوع چوپان هستيم قطعاً اينکه گوسفندِ مورد مباحثه در اين صورت چقدر زجر مي کشد چندان هم مهم نمي باشد4.

خُب... حالا وقتش است که برسيم به اصل داستان. اصل داستان البته در وضعيت شماره ي يک اين است که... نمي دانم شما از اين موضوع مطلع مي باشيد يا نه ولي اينجانب يعني نويسنده شنيده ام که گوسفندها وقتي سر همنوعانشان را مي برند همه رويشان را برمي گردانند و کسي به صحنه ي سر بريدن نگاه نمي کند. راستي يا درستي اش را دقيق نمي دانم اما چون اينجا با داستان طرفيم جبر حاکم حکم مي کند که در اينجا دقيقاً اينگونه باشد يعني گوسفندها سرشان را موقع عمليات سر بريدن همنوعشان توسط جناب چوپان حتماً حتماً برگردانند و کسي يا موردي از گوسفندان بدين موضوع نگاه نکند غير از... غير از اين دو تا دوست ما که از قضا زير چشمي نگاهي البته يواشکي به جريان مي اندازند. خُب... يک چند باري که اين کار تکرار مي شود دو تا گوسفند ما شب قبل از خواب مي نشينند و با هم شور مي کنند که خُب اگر قرار باشد که جريان به اين منوال باشد و با اين علف هاي خوشمزه که اينجا و آنجا و همه جا هم در دسترس است و ما هم هِي مي لُنبانيم و هر روز چاق تر مي شويم از کجا معلوم که همين فردا نوبت ما نباشد! شايد شما خواننده ي محترم از جمله منتقدان عجيب غريب شهرِ نويسنده يعني شيراز باشيد، 1منتقداني که عادت به وارد آوردن ايرادات عجيب غريب که نمونه اش در هيچ کجاي دنيا پيدا نمي شود بر داستان دارند و اکنون اين سؤال را مطرح کنيد که آخر مگر گوسفند هم شور مي کند يا عقل دارد يا چمي دانم انواع سؤالات ديگر که جواب نويسنده در اين موارد اين است که آخر آخر اينجا با داستان طرف هستيم و در محيط داستان هر چيز غير ممکني ممکن است مثل حرف زدن و فکر کردن حيوانات که اين امر سابقه ي طولاني اي هم دارد از کليله و دمنه بگيرررر تا قلعه ي حيوانات.

خُب با عرض پوزش فراوان از موردِ خروج از پلات اصلي برمي گرديم سر داستان، آه کجا بوديم... بگذار کمي فکر کنم بله، داشتيم مي گفتيم که دو تا دوست ما يعني دو تا جناب گوسفند با خودشان فکر کردند و شور کردند که چه کنند که فردا نوبتشان نباشد. آن دو نشستند و فکر کردند و فکر کردند و فکر کردند و سرانجام به اين نتيجه رسيدند که بهترين کار اين است که از آن محل فرار کنند. با خودشان گفتند که خُب چندان مواظبتي که از ما نمي شود، مي توانيم در موقعيتي مناسب فرار کنيم و جان خود را از اين مهلکه برهانيم. وقتي که آن دو به اين نتيجه رسيدند دير وقتِ شب بود. خيلي دير وقت و حتماً همه ي شما خوانندگان گرامي مي دانيد که هيچ چيز خوشگوارتر از خواب نيست و چون دير وقت بود دو تا دوست ما تصميم گرفتند که فعلاً استراحت کنند و مابقيِ کارها و نحوه ي اجراي نقشه ي فرار و خلاصه فراهم چيدن مقدماتِ کار را بگذارند براي فردا اما بدبختانه از بدِ حادثه فردا همان اول صبح بنده خدايي که درست در داستان مشخص نشده نذري داشته يا چه عذر ديگري کنار جاده پارک مي کند و وقتي چوپان مورد مناسب را طلب مي نمايد دست مي گذارد روي يکي از دو دوست ما. اينکه کدام يکي يعني گوسفند شماره ي يک يا گوسفند شماره دو به عهده ي شما خواننده ي محترم است و هر کدام را که شما طلب بفرماييد چوپان عزيز ما البته بعد از کمي دنبال دويدن و بازيِ فرارِ خوشمزه بازي در کمال خوشمزگي سر مي برند و پس از کندن پوست مي دهند خدمت جناب مشتري.

گوسفند باقيمانده که البته در اينجا منِ نويسنده نمي دانم گوسفند شماره يک است يا دو (يا گوسفند سفيد و سياه.) و به همين خاطر از اين به بعد فقط از لفظ گوسفند در موردش استفاده مي کنم را ترس برمي دارد. تا مدتي گيج و منگ است و مدام با خودش فکر مي کند که اگر فردا صبح الاطلوع نوبت اينجانب باشد چه کنم؟ البته با اين طرز فکر مشخص است که اين جنابِ گوسفند ما به جهان پس از مرگ و ملاقات در دروازه هاي بهشت با دوست شفيقش چندان اعتقادي نداشته و احتمالاً کتاب هاي نيچه را در اوقات فراغت زياد مطالعه مي فرموده اند بنابراين با خودش عهد مي کند که اگر آن روز که احتمال فرار با وجود حضور جنابِ سگ نگهبان و چوپان کمي پايين مي آيد را به سلامت بگذراند حتماً شب از فرصتي که خداوند داستان يعني اينجانب با گرفتن خورشيد داستان و عرضه ي تاريکي در اختيارش قرار مي دهد سود جسته و اقدام به فرار بزرگ بنمايد. متوجه نکته نشديد، به توصيه ي 2چخوف اينجانب عمل کرده و شخصيت فرعيِ سگ نگهبان را هم به شليک واداشتم.

خُب... چون داستان مثلاً قرار است کوتاه باشد و خيلي هم وقت نداريم يک راست اينجانب يعني خداوند داستان خورشيد را گرفته و مي شود شب. خواننده ي محترم اگر در محلي حضور داريد که هنوز نور موجود است و يا از خود مي پرسيد که چرا صفحه ي داستان هنوز سفيد است و سياه نشده به شما مي گويم که اينجانب با خدايان المپ يا اصطغفر الله خداي يکتا نسبتي ندارم و تنها آدمي زاده اي هستم مثل شما بنابراين کافيست کمي قوه ي تخيل خود که در واقع اصلي ترين اصل هر داستان هم بر همين اساس يعني تخيل استوار است را بکار گرفته و در ذهن خود وضعيت شب را متصور شويد. بگذاريد کمي کمکتان کنم، گوسفندان همه خواب، سگ چوپان نيمه خواب، خودِ چوپان درون آلونک و تنها نورهاي حاضر نور ستاره ها و تشعشعي کمرنگ که از آلونک چوپان بيرون مي زند و صد البته جناب گوسفندِ ما که بيدار مي باشند. اگر شما خواننده ي محترم هم مثل اينجانب يعني نويسنده چشمتان کمي ضعيف مي باشد مي توانيد وضعيت ماه کامل را متصور شويد تا نور بيشتري بر شبِ داستان ما حاکم باشد و از گرگينه و اينجور چيزها هم هراسي نداشته باشيد چون در اينجا با داستان ژانر وحشت طرف نيستيم و نگراني اي از جانب اين مدل موجودات متوجه شما نمي باشد.

خُب... حالا وقت اين است که گوسفند ما اقدام به فرار بنمايد. از صبح خودش را براي اين لحظه آماده کرده. کلي نقشه کشيده و با خودش فکر کرده. يک نگاه به سگ چوپان مي اندازد، مثلاً قرار بوده بيدار باشد و کشيک بدهد اما انگار خواب کاملاً او را ربوده. يک نگاه به آلونک چوپان مي اندازد، نمي داند خواب است يا بيدار ولي مطمئن است که حواسش به او نيست. حالا بايد به کدام سمت برود؟ يک سمت جاده است. بايد از خيابان عبور کند و از آن سمتِ جاده وارد صحراي آن طرف بشود. سمت ديگر صحراست که تاريکي آن را برداشته. به جاده فکر مي کند. اگر ناگاه ماشيني رد بشود و او را زير بگيرد چه؟ جاده خلوت به نظر مي رسد. از خودش مي پرسد که حالا به فرض هم که ماشيني رد شد، اول که حالا حتماً هم که نمي زند به من و به فرض هم که زد، حتماً که نمي ميرم و حالا اصلاً هم که مرديم، فرقش چيست، اين سرنوشتيست که همينجا هم انتظارم را مي کشد، پس بهتر است که از جاده رد بشوم. يک قدم به سمت جاده برمي دارد، مي ايستد. دوباره به فکر فرو مي رود. از خودش مي پرسد، اگر واقعاً ماشيني رد بشود و مرا زير بگيرد چه؟ يک قدم ديگر برمي دارد. اينبار انگار واقعاً پاهايش سست شده. نمي داند اين همه اضطراب ناگاه از کجا آمده؟! مي خواهد قدم بعدي را بردارد، واقعاً پاهايش سنگ شده اند و تکان نمي خورند. نگاهي از اين سمت جاده به آن سمت مي اندازد. تا انتهاي ديد را نگاه مي کند. هيچ ماشيني در کار نيست اما... واقعاً نمي تواند. ناگاه دو قدم به عقب برمي دارد و همانجاي سابق مي ايستد. نفس هايش تند شده اند. ضربان قلبش بالا رفته. مدتي همانجا مي ايستد و استراحت مي کند. کم کم آرامش خود را باز مي يابد. نفس هايش آرام مي شوند. ضربان قلبش دوباره عادي مي شود. به خودش نهيب مي زند که احمق، چرا نرفتي؟ چکار داري مي کني؟ فرداست که چوپان کاردِ کند را بگذارد روي گلوگاهت و آرام آرام ببرد. حس بدي در گلويش احساس مي کند. ناگاه به ياد آن سمت مي افتد؛ سمتي که صحرا قرار دارد. برمي گردد و در جهت عکس مي ايستد. دوباره نگاهي به سگ نگهبان مي کند. به همان حالت اول روي زمين دراز کشيده. دوباره به آلونک چوپان نگاه مي کند. همه چيز آرام است. صدايي از درونش به خودش نهيب مي زند که برو، زودباش ديگر. قدم اول را برمي دارد. صحراي مقابل کاملاً تاريک به نظر مي رسد. آيا اين صحرا گرگ هم دارد؟ سرش را چند بار تکان مي دهد. اگر جانوري بدتر از گرگ آنجا باشد چه؟ صداي درونش بهش مي گويد، فرقش چيست، در هر حال تو را سر مي برند، برو. قدم ديگري برمي دارد. نگاهي به اطرافش مي اندازد. ياد علف هاي آبدار مي افتد. ياد ديگر گوسفندهايي که با آن ها بازي بازي مي کرده مي افتد. دوباره به صحراي مقابلش نگاه مي کند. تاريک است و معلوم نيست چه چيزي از پسِ تاريکي انتظارش را مي کشد. آيا آنجا هم علف هاي خوشمزه ي آبدار و گوسفندهاي ديگر وجود دارد؟ آيا مي تواند از اين سو به آن سو بپرد و بازي بازي کند و هر وقت هم خواست از علف هاي خوشمزه ي آبدار بخورد؟ ديگر دوست ندارد صداي درونش را بشنود. پاهايش بارِ ديگر قفل شده. به اطرافش نگاه مي کند. سگ نگهبان چقدر آرام و زيبا خوابيده. ياد موقع هايي مي افتد که 5بچه ي چوپان مي آمده به ديدن پدرش و بعضي وقت ها به سوي او هم مي آمده و کمي نوازشش مي کرده. ناخودآگاه دو قدم به سمت عقب برمي دارد. چند ثانيه همان جاي سابقش مي ايستد. به خودش مي گويد فردايي هم هست. حالا معلوم هم نيست. دوستم بد شانس بود. از کجا معلوم که همين فردا مرا سر ببرند. از کجا معلوم که تا مدت ها باز هم بازي بازي نکنم. اصلاً ولش کن. سرم درد گرفت. بعداً راجع به اين موضع تصميم مي گيرم. و... گوسفند باقيمانده مي رود سر جايي که معمولاً مي خوابيده و آرام و راحت به عمليات خوشگوار و زيباي خوابيدن مشغول مي شود. اينجا پايان وضعيت اول است. چون معمولاً هر داستاني بايد پاياني هم داشته باشد دو پايان بندي در نظر مي گيريم. شما خواننده ي گرامي مختاريد بنا به روحيات و سليقه ي خود يکي را انتخاب نماييد. در پايان بنديِ اول گوسفند ما تا سال ها به خوشي و سلامتي زندگيِ خود را ادامه مي دهد. مدتي بعد عاشق گوسفندِ زيبايي از جنس مخالف خود مي شود... اِ... يادتان هست که جنسيت گوسفندمان را مشخص نکرديم... و با او ازدواج کرده و صاحب بچه هاي زيادي مي شود و جناب چوپان هم جهت عمليات سر بريدن هيچ وقت سراغ او و همسر و بچه هايش نمي رود.

در پايان بنديِ دوم چوپان صبح علي الطلوع گوسفند عزيز ما را در خواب غافلگير کرده و شما خواننده ي گرامي هم اکنون مي توانيد با مراجعه به کله پاچگيِ محلتان کله پاچه ي ايشان را تناول بفرماييد. نوش جان.

وضعيت شماره 2

در وضعيت شماره ي 2 به عنوان شخصيت اول يا همان آرتيست اصلي زني را داريم که اقدام به کشتن شوهرش نموده است و حالا هم به هر دري مي زند تا هر جور شده از طناب دار فرار کند. اينکه شکل و شمايلش به چه صورت است و جزئيات اندام و وزن و قد و اين جور چيزها کلاً به عهده ي شما خواننده ي محترم است، حتا نامش را هم مي توانيد خودتان انتخاب کنيد و با توجه به جبر مؤنث بودن هر نامي را که مايل باشيد مي توانيد برايش انتخاب نماييد. اما سنش مهم است و در اين مورد با اجازه ي شما اينجانب يعني خداي داستان سن 21 را برايش انتخاب مي نمايم. اين زن 4 سال پيش، منظور از زمان، زمان داستان است، بله داشتم چه مي گفتم، چهار سال پيش يعني در سن 17 سالگي با شليک گلوله اي شوهرش را از پاي درآورده است. اينکه اسلحه در خانه يشان چکار مي کرده و يک نوجوان چگونه اسلحه پيدا کرده و شوهرش را کشته در داستان مشخص نشده اما چيزي که مشخص شده اين است که مرتب توسط شوهرش مورد ضرب و شتم قرار مي گرفته و هميشه کتک مي خورده و تحقير مي شده و موقعي هم که به خانه ي بخت مي رفته تنها 14 سال بيشتر نداشته است. در روز حادثه هم دو سيليِ جانانه از شوهرشان نوش جان فرموده اند و بعد وقتي شوهرشان خواب تشريف داشته اند اسلحه که البته باز در داستان مشخص نشده که منظور دقيقاً چه نوع سلاحِ گرمي مي باشد را برداشته و با شليک شوهرشان را از پاي درآورده اند. بعد هم جسد را مخفي و انگار نه انگار که شوهرشان مرده وانمود مي کنند که ايشان گم شده اند و حتا همراه يکي از برادر شوهرهايشان به دانشگاه همسرشان مراجعه و به دنبالشان مي گردند که در اين اثنا جسد توسط خانواده ي شوهرشان به وسيله ي عاملِ بوي بد کشف و سر و کله ي اداره ي آگاهي پيدا مي شود و آن موقع هم ايشان، يعني جناب شخصيت زن داستان خيلي راحت اعتراف کرده و واقعيت را براي کارآگاهان تعريف مي کنند و پيش خودشان اينگونه فکر مي کنند که اگر بگويند شوهرشان مرتب ايشان را مي زده است خُب، حتماً راحت ولشان مي کنند.

خلاصه آنکه حدوداً يک چهارسالي کاغذبازي و اينجور کارها و به اصطلاح مراحل دادگاه طول مي کشد تا اينکه زمان اعدام شخصيت داستان ما فرا مي رسد. (و البته در اين اثنا تحقيقات بيشتر روي کشته شدن شوهر توسط زن متمرکز است و کسي کاري ندارد که اسلحه در خانه ي شوهر چه مي کرده و شوهر به چه حقي زنش را مي زده و غيره و غيره.) خُب ايشان را مي گيرند کشان کشان مي برند سمت محل اجراي حکم. دقت نکرديد، وجه تشابهي با داستان وضعيت شماره يک نديديد؟ گوسفندي که کشان کشان مي کشندش سمت چاقوي سلاخي و انساني که کشان کشان مي برندش سمت چوبه ي دار!!!!!!!!!!!

به علت کمبودِ چوبه ي دار شخصيت داستان ما بايد مدتي در صف به انتظار بنشيند و همانطور که گوسفندهاي داستانِ وضعيت شماره ي يک به عمليات سر بريدنِ همنوعشان نگاه مي کردند ايشان هم مجبورند عمليات خفه شدن تدريجيِ زني ديگر را مثل فيلم سينمايي از لحظه ي اول که طناب توسط جناب جلاد (يا شايد هم خانواده ي محکوم.) به گردن زن آويخته مي شود با تمام جزئيات يعني کشيده شدن صندلي و تکان هاي مداوم و سياه شدن صورت و تلاش براي زندگي که ثمري ندارد و آخرين تکان هاي پاهاي زنجير شده به تماشا بنشيند و بعد از يک بار مرگ و دوباره زنده شدن در اثر ديدن سرنوشتي که انتظارش را مي کشد حالا نوبت خودشان است. مادر شوهر سابقشان هم تشريف آورده اند. زن را مي برند خدمت مادر شوهر و زن به دست و پايش مي افتد و کلي طلب بخشش مي کند و بسيار هم خودش را مقصر مي داند و تمام تقصيرها حتا از نظر خودش بر گردنش است و اصلاً هم حتا از نظر خودش مهم نيست که تنها چهارده سال داشته که به خانه ي بخت رفته و شوهرش مرتب کتکش مي زده و تحقيرش مي کرده و او چون ضعيف است تمام تقصيرها به گردنش است و مي بايست کلي التماس و گريه کند تا شايد مادر شوهرش او را ببخشد و مرتب مي گويد شما که مي دانيد من 6بچه دارم، مرا به نوه يتان ببخشيد و البته مادر شوهر چنين نمي کند و مي گويد که شخصيت داستان ما بايد عبرتي براي ديگر زن ها باشد تا ديگر هيچ زن تحقير شده و کتک خورده اي جرأت کشتن شوهرش را نداشته باشد و بدين ترتيب زن را از روي پاي مادر شوهر مي کشند و او قدم بر صندلي مي گذارد که يک آن بلند مي گويد در موقع قتل فقط 17 سال داشته و صدايش به گوش قاضيِ اجراي حکم که از قضا زن است و در اوقاتِ فراغت زياد کتاب هاي فمنيستي مي خواند مي رسد و در کمال تعجبِ نويسنده و شايد شما خواننده ي محترم وجدان قاضي بيدار مي شود و دستور به توقف حکم مي دهد و بعد از چند بار تلفن توسط جناب قاضي اجراي حکم، زن را پس از چند بار مردن و زنده شدن که فقط بصورت قطع نفس واقعي اتفاق نيفتاده برمي گردانند به زندان تا بعداً در موردش تصميم گرفته شود.

حالا هم شخصيت داستان ما در زندان است تا رئيس قوه ي قضائيه تصميم نهايي را در مورد ايشان بگيرند.

باز دو پايان بندي جهت انتخاب در اختيار شما خواننده ي محترم قرار مي گيرد.

در پايان بنديِ اول حالا يا رئيس قوه ي قضائيه برايش اجراي قانونِ الهي از هر چيز مهم تر و بالاتر است و زن يک بار ديگر مي بايست تمام مراحل قبلي را پشت سر بگذارد و جوري حالش سرِ جا بيايد که حتا بعد از مرگ هم شدتِ استرسِ وارده رهايش نکند و يا اينکه منشي ها اصلاً لزومي بر گذاشتن پرونده روي ميز رئيسشان احساس نمي کنند و اين طور مصلحت مي بينند که جناب رئيس به کارهاي مهم تري برسد و باز سرنوشت زن قدم گذاشتن بر صندلي مي شود.

در پايان بنديِ دوم پس از کلي تبليغات منفيِ مراجع حقوق بشر و خارج نشينان و شبکه هاي ماهواره ايِ دشمن رئيس قوه ي قضائيه خودکارشان را به حرکت درآورده و زن بخشوده شده و مي توانند به آغوش گرم خانواده و کنار فرزند خردسالشان برگردند. اوه نه... چنين پايان بندي اي حتا در داستان هم که هر چيزي ممکن است غير ممکن است. در پايان بنديِ دوم زن بخشوده شده اما مي بايست مابقيِ عمر را براي دهه ها در پشت ميله ها بگذراند. در محيطي پر از شپش، دور از فرزند خردسالش که هرگز او را نخواهد ديد و فرزند هم پس از بزرگ شدن به علت تبليغات مادر شوهر و مقصر دانستن زن هرگز به ملاقاتش نخواهد آمد، با آدم هايي مثل خودش که اکثراً روانشان پاک شده است و زندان باناني که خوب بماند و غيره و غيره.

توصيه ي نويسنده به خواننده اين است که همان پايان بنديِ اول را انتخاب نمايد چون در هر حال پنج دقيقه تحمل طناب بر گردن راحت تر از يک عمر زجر زندان کشيدن و مرگ تدريجي است.