داستان «خط زرد» نویسنده «مهناز پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «خط زرد» نویسنده «مهناز پارسا»

من دیوونه نیستم. البته که سالمم اما نمی دونم چرا هر وقت می رم مترو ، آن وسوسه ی لعنتی به جونم می افتد! وقتی از پله های مرمریخاکستری مترو پایین می روم، تند تند قدم برمی دارم. وقتی وارد سالن می شوم، کارتم را به دستگاه می زنم و نرده های تیز و سه گوش مترو باز می شود. آن وقت به فضای باز مترو می رسم. بی اختیار روسری ام را کمی مرتب می کنم، نفسم به سختی بالا می آید، قلبم تند تر از همیشه می زند.

البته که هوا گرمه و تابستانی نحس به زندگی ام پا گذاشته اما من از گرمای هوا ناراحت نیستم و راستش هوای مترو خنک و دلچسب است. با این حال نفسم می گیرد. من به آدم هایی نگاه می کنم که در مترو هستند. زن و مرد ، پیر و جوان روی نیمکتها نشسته اند و منتظرند که قطار بیاید و آنهارا به جایی که می خواهند ببرد. به سنگهای خاکستری مرمر زیر پایم نگاه می کنم. همه جا زمین به رنگ خاکستری است غیر از کنار قطار ، به فاصله ی 20 سانت از کناره ی زمین که منتهی به محل گذر ریل می شه، یک خط زرد تقریبا پهن کشیده شده، این خط یعنی خط قرمز، یعنی از اینخط نباید جلوتر بریم. چرا به رنگ زرد هست؟ خط قرمز ها همیشه قرمز بوده و هست! خط زرد؟ من باید از خط زرد رد بشم. اگر از این خط رد بشم و خودم را به زیر قطار بندازم چه می شود؟ هیچ خواهم ُمرد. زندگی ام تمام می شه، من تمام می شم. دیگر منی به اسم آذر وجود ندارد.

تابلوی جلوی روی من با خطوط سرخ رنگ الکترونیکی متحرک نشان می دهد که دو دقیقه ی دیگر قطار خواهد رسید. دو دقیقه زود می گذرد، زمان اصلا زود می گذرد. دو دقیقه بعد فضای مترو به لرزش تندی می نشیند، صدای کوبش چرخهای قطار را بر روی ریل بگوشم می رسد. قطار با هیاهو از راه می رسد. چشمهایم به قطار مانده است. از دور مثل اژدهایی می ماند که چراغ هایش در فضای تیره و مبهم تونل می درخشد. من چشم به تنه ی آبی و گرد قطار می دوزم. یکی به من می گوید: خودت را زیر چرخهای قطار پرت کن! زود باش از خط زرد بگذر! من به خط زرد نگاه می کنم، بی اختیار واپس می کشم، فکر می کنم: بعد از اینکه خودتو کُشتی دیگران در موردت چه خواهند گفت؟ تصور لحظه ای که خودم را به زیر مترو پرت کرده ام در ذهنم به تصویر می آید. قطار ناگهان از حرکت باز می ایستد و صدای وحشتناکی ناشی از ایست قطار به گوش می رسد و حالا تنه ی منجمد آبی رنگ قطار بی حرکت است و هیکل بی قواره و درهم تنیده ی من آن زیر گلوله شده! جماعت بیکار دور من جمع می شوند. همه زمزمه می کنند: خودشو ُکشت! بعد نگاههای ماتزده و گیج تبدیل به همهمه ی گنگی بین مردم می شود: این دختره کی بود؟ چرا خودشو کشت؟ شاید عاشق بود؟ مشکل روحی داشته؟ شوهر و بچه نداشت؟ بیچاره.. بدنش را دیدی؟ یه توده ی خونین شد؟

از خط زرد نگذشته ام. فقط نگاه می کنم. جماعت از کنارم می گذرند. من تنها کسی ام که سوار قطار نمی شوم. مسافرها سوار می شوند. بلاخره آخرین سوت قطار شنیده می شود، درها بسته می شود و قطار راه می افتد. این رفت و آمدهای قطار مرا به یاد زندگی می اندازد. نمی دونم چرا حس می کنم زندگی مثل همین قطار هست که حرکت می کند. قطار که راه می افتد بعضی از ما جا می مانیم!! گاه فکر می کنم در زندگی از جامانده ها باشم! اینجور وقتها آدم باید با قطار بعدی برود. نیست؟ قطار همیشه هست. همیشه به مقصد گمنامی که باید برود می رود. گاهی می شود که آدم با قطار فرار کند به جایی برود که دیگر هرگز برنگردد، که هرگز پیدایش نکنند. آدم خودش را گم و گور کند، قطار گریز گاهی برای فرار ما از زندگی است. مگر نه؟

تابلو نشان می دهد که تا ده دقیقه ی دیگر یک قطار دیگر می آید. حس می کنم که دو دقیقه وقت برای من کم است!باید بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنم! خوب معلوم است که مرگ را انتخاب می کنم! آره. چه فایده از بودن و رنج بردن؟ همان بهتر که نباشم. قطار که رسید خودم را زیر چرخ های آن پرت می کنم. فقط یک ثانیه برای حرکت من کافی است. یک حرکت تند برای خیزش به سوی مرگ ، بعد همه چیز تمام می شود!

دیروز از کنار خانه دکتر زاهدی می گذشتم. خانم دکتر را کنار در دیدم. مانتوی سورمه ای پوشیده بود و شال زرد رنگی موها و شانه هایش را پوشش می داد، عینک دور مشکی به چشم زده بود، خانم دکتر می خواست پشت رل بنشیند که مرا دید، مدتی نگاهم کرد و بدون سلام و احوال پرسی پرسید: تصمیم نداری بیای مطب من؟ نگاهش می کنم ، دلم می خواهد که بهش بگم : خانم دکتر، آخر چه کار به زندگی من داری؟ اما هیچ نمی گویم. خانم دکتر بعد از این حرف از کنارم گذشت ، پشت رل نشست و ماشین پژوی سیاهش را به حرکت در آورد. گفت: خود دانی.

صدای خانم دکتر توی گوشم طنین خاصی دارد. سردرد دارم ، حالم اصلا خوش نیست. فکر می کنم که حالا خانم دکتر نمی داند که من توی سراشیبی افتاده ام. فردا پس فرداست که موضوع مرگ مرا از توی جراید بخواند. روزنامه ها یک تیتر تکراری می زنند: زنی در مشهد خودکشی کرد.. یا خودکشی مشکوک زنی در مشهد.. از این تیترهایی که حال آدم را بهم می زد. چرا مشکوک؟ وقتی یکی خودکشی می کنه با زبون بی زبانی می گوید: که دیگر طاقت این زندگی را ندارم. مرگ پایان همه ی دردها و رنج هاست. مشکوک چرا؟ کسی یکی دیگر را وادار به خودکشی نمی کند که.. چطور است بعد از مرگم یک کاغذ بنویسم که هیچ کس در مرگ من تقصیر ندارد؟ حمید چی؟ حمید وقتی خبر مرگ مرا بخواند پشیمان نمی شود؟ نمی گوید: کاش آذر را طلاق نمی دادم؟ حمید حتما ناراحت خواهد شد. اما چکار کنم؟ بمانم که رنج ببرم؟ می گویند: خودکشی معصیت داره اما خدا بخشنده است، من می دانم مرا خواهد بخشید. من اگر بمیرم از زیر نگاههای تند دیگرون خلاص می شم. این روزا از وقتی که دیگر حمید در زندگی ام نیست نگاهها به من چپ چپ شده است. دیروز زن آپارتمان پایینی تا مرا توی راه پله دید زودی رفت توی اتاق و مثلا جوری رفتار کرد که مرا ندیده اما من که دیدمش. همه از من فراری اند. انگار من مجرم هستم. یه مجرم خطرناک که باید ازم بترسند. من آسیبی به کسی نمی زنم. حالا اگر آسیب بخواهم بزنم اول به خودم می زنم.همین را به حمید گفتم. اما باور نکرد. حمید نگاهم کرد و سر تکان داد که راهت در زندگی درست نیست. اوایل که حمید نمی دانست. من هم همیشه مراقب بودم که حمید جریان را نفهمد. یک بار که دوستم نارین به خانه ی ما آمده بود حمید همه چیز را فهمید. آن روز من و نارین توی خونه نشسته بودیم. من به مبل تکیه داده بودم. نارین گفت: این یکی حرف ندارد! باور کن معرکه است! بیا برو دستشویی و امتحانش کن! گفتم: گران که نیست؟ اخیرا حمید از ولخرجی های من به تنگ آمده است و به من می گوید: این همه پول را چکار می کنی؟ نارین گفت: ای بابا ، امان از این مردا! این بار به حساب من! بسته را می گیرم ،در همان لحظه بود که قفل در چرخید و در باز شد، حمید اندکی نگاهمان کرد. من مواد بدست خشکم زده بود، انگار منجمد شده بودم ، زبانم قفل شده بود و جرات نداشتم کلامی حرف بزنم. نارین به من گفت: تو گفتی شوهرت بی خبر از سر کار خونه نمی یاد؟

نارین با دیدن این صحنه بلند شد و کیفش را برداشت. حمید در را باز کرد و نارین رفت. حمید سیگار را با زیر سیگاری ها نشانم داد و گفت: این بار دیگر نمی توانی انکار کنی! خیال کردی من بچه ام؟ تو تفننی نمی کشی آذر. تو معتادی. یا با من می آی کلینیک ترک اعتیاد خانم دکتر و دست از این کثافتها کاریها می کشی یا به خدا قسم طلاقت می دم آذر.

دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد. اشک از چشمهایم می ریخت. قسم خوردم که معتاد نیستم و آبرو دارم، کلینیک ترک اعتیاد هم نمی آیم. حمید با تشر گفت: ببینیم و تعریف کنیم. ساعتی بعد وقتی حمید از خشم و خروش افتاد به من که مدتها در خودم فرو رفته بودم و به فضای خالی خیره شده بودم نگاه کرد و به من اعتراف کرد: آذر، تو زن منی. من دوستت دارم. الان باید به فکر باشی که در آینده مادر بشی ، من که می دونم تو بیگناهی. امان از این دختره نارین.. تو را مثل خودش معتاد کرده. بیا فردا ببرمت کلینیک خانم زاهدی که ترک اعتیاد بکنی . می یای؟

به حمید نگاه می کنم و می گویم: من معتاد نیستم. به خدا یک دفعه تفریحی کشیدم. همین و بس.

حمید دستی به ریشش کشید و ناگهان پرسید: شیشه می کشیدی این مدت؟ چشمهایم را به زمین می دوزم و حرفی نمی زنم. حمید می گوید: پس شیشه می کشیدی!!

توهمات ناگهانی آمد ، دست و پا زد ، به ذهنم نشست. اولین بار که شیشه کشیدم یه حس خاصی داشتم. سبک شده بودم ، انگار توی ابرها هستم. آرامش مضاعف و غیر قابل وصفی در خودم حس می کردم.. اما همه چیز گذری بود. همراه مصرف مواد توهمات هم آمد. حمید تازه از سر کار آمده بود و وقتی چشمش به من افتاد. گفت: چرا چشمات خماره؟ تو باز چیزی مصرف کردی؟ من زدم زیر خنده و غش غش خندیدم. حمید دستی به ریش هایش کشید و لباس هایش را در نیاورد. زنگ زد جایی بعد به من گفت: لباسهایت را بپوش! گفتم: برای چی؟ گوش کن صدا را، می شنوی؟ صدا می گوید: حمید را باید از بین ببری! یواش می گه! چرا لحنش یواشه؟! حمید گفت: پرت و پلا نگو. با خانم زاهدی حرف زدم. همین الان تو را می پذیرد. زود باش باید بریم کلینیک ، تو باید ترک کنی. می گویم: ترک کنم؟ من هیچ جا نمی آیم. حمید عصبی شد، اخم کرد. گفت: من زن معتاد نمی خوام. می فهمی؟ طلاقت می دم. اینجا بود که من شروع کردم: طلاق می دی که بده. بدرک!.. من تو را می خواهم چکار؟ حمید گفت: الان مواد زده ای، نمی فهمی چی می گی. باشه یه وقت دیگر که تو مواد نزده باشی.. من ناگهان و بی اختیار زدم زیر خنده و گفتم: حمید تو هم بکش. یه کیفی داره! حمید جوابم را نداد و زیر لب گفت: استغر الله.

کشمکش من و حمید ادامه داشت. من نمی خواستم مواد را ترک کنم. آن وقت بود که حمید واقعا از زندگی ام رفت ، منو طلاق داد، وقت رفتن چشمایش اشکی بود. گفت: اگر ترک کنی می تونی برگردی. من پاک تنها شدم. مادر و پدر هم که از اول نداشتم. یک مادربزرگ داشتم و بس که او هم فوت کرده بود. میزان موادم بیشتر از گذشته شده بود. دوری از حمید را تاب نمی آوردم و کم کم یه حس گناه در درونم رخنه کرد. اول مواد می زدم و حس خوشی به من دست می داد ولی بعد دیدم همه از من فراری اند، هیچ جایی اعتبار نداشتم، همیشه خمار بودم و خمیازه می کشیدم. وقتی می رفتم از نارین مواد بگیرم در برگشت توی مترو خوابم می برد. حواسم همیشه پرت بود. از زندگی پرت شده بودم.. به دنیایی قدم گذاشته بودم که این دنیا معنایش استفاده از مواد بود، نشئه گی ، تنهایی و القای حس انزجاری بود که مردم از من داشتند. سنگینی نگاه همسایه ها را حس می کردم. آنها فکر می کردند من گناهکارم. شاید گناهکار باشم اما چکار کنم؟ مواد جاذبه ای داشت که منو اسیر خودش کرده بود. خیلی سخت بود ترکش کنم. این روزای خماری و بدمستی را چطور ترک کنم؟ حالا چرا باید مواد را ترک کنم؟ حالا که حمید منو طلاق داده و منو از زندگی اش رانده. خدایا حمید مرد بدی نبود. چقدر اوایل زندگی مان شاد بودیم. با هم سینما می رفتیم. چقدر مرا عاشقانه دوست داشت. خانم دکتر زاهدی یه بار در خیابان به طعنه به من گفته بود: شوهر به آن خوبی و مهربانی. خودت باعث بدبختی خودت شدی..

همه اینطور فکر می کنند...انگار من طاعون دارم ، همه ازم فراری اند. روی پیشانی ام مگر نوشته معتاد؟ دیروز که توی پارک روی نیمکت نشسته بودم ، زنی خیره نگاهم می کرد. خوب من روی نیمکت نشسته بودم و با موبایلم آهنگ تندی را گوش می کردم. زن از مقابلم گذشت و خیره خیره نگاهم کرد.

وای امروز که از خواب بیدار شدم دیدم تنم مور مور می شه. سرم درد می کند. نفسم تنگ شده بود. به سراغ بسته ی موادم رفتم. خدای من تمام شده بود. آخرین بست را دیشب کشیده بودم. خاک بر سرم شده! باید هر چه زودتر نارین را ببینم. به نارین زنگ می زنم. نارین گوشی اش خاموش است. صدایی می گوید: مشترک مورد نظر شما در دسترس نیست. به تلفن منزل نارین زنگ می زنم. نه برنمی دارد. خدایا چکار کنم؟ نارین یه باره کجا رفته است؟ خدایا هر لحظه داره حالم بدتر می شه. حس می کنم تهوع دارم. سرم داره گیج می ره. خدایا کمکم کن. نارین ، نارین جان ، عزیز دلم گوشی ات را بردار. نارین با توام. دارم می میرم. نارین کجایی؟ دوباره شماره را می گیرم. .. مشترک مورد نظر شما... گوشی را می گذارم. خدایا بلند شم بهتره برم پارک. شاید توی پارک یکی پیدا بشه که بهم مواد بده.. بلند می شم. مانتو را به سرعت روی دوشم می اندازم و روسری را می بندم. ساعتی است که در پارک هستم. زن جوانی مبلغ 100 هزار تومان ازم گرفته و قول داده تا یک ساعت دیگر بهم مواد برساند. خورشید خیلی داغ می تابد. دستم را حایل چشمانم می کنم تا نور خورشید اذیتم نکند. مقداری آرام بخش خورده ام. دختره کجا رفت؟ یه چیزی توی سرم چنان می کوبد.. دردش مرا یاد حرکت قطار می اندازد. کاش الان توی مترو بودم. اگر الان توی مترو بودم به زندگی سراسر رنجم خاتمه می دادم. این بار واقعا خودم را پرت می کردم و از خط زرد می گذشتم. من باعث بدبختی خودم و حمید شدم و باید که به زندگی خودم خاتمه بدم. زندگی من همه اش ننگه ، نشئگیه، شیشه و اعتیاده. وقتی نیم ساعت بعد دختر برنگشت متوجه شدم که دختره منو قال گذاشته و صد هزار تومان پول منو به جیب زده و رفته .. من باید به هستی ام پایان می دادم. باید کار را یکسره می کردم. آره چرا خودکشی نکنم؟ باید همین الان برم مترو. بلند می شوم. راه رفتن برایم چقدر سخت است. نفسم تنگی می کند. قلبم می خواهد از سینه بیرون بزند، بند بند تنم از هم جدا می شود ، عرق صورتم را پاک می کنم. به سختی به راهم ادامه می دهم. اولین ماشینی که می رسد می گویم: مترو.. اما راننده نگه نمی دارد. ماشین دومی هم می رود. سومین ماشین نگه می دارد و راننده شیشه را پایین می کشد و با حیرت می پرسد: منظورت اینه که می خوای مترو بری؟ خانم از اینجا که مترو نمی برند، باید بری آن طرف خیابان، آنجا سوار ماشین شو. سرم را تکان می دهم. آفتاب به سختی به سرم می تابد. چه وقت روز هست؟ چرا زمان و مکان از دستم در رفته؟ از خیابان به سختی رد می شم. دختری که بازویم را گرفته خیلی مهربان است. می گوید: عزیزم، با این حالت نباید توی خیابان می آمدی. مواظب نباشی می ری زیر ماشین، دستتو بده من. دستم را می گیرد و از خیابان ردم می کند.

آن سوی خیابان ایستاده ام. نفسم تنگ تنگ است. بدنم سرد شده و مور مور می شود. یه درد به درونم چنگ انداخته است. سرم دارد از درد می ترکد. کناره ی جدول آن سوی خیابان می نشینم. رهگذران از مقابلم می گذرند. خدایا با این حالم چطور برم مترو؟ شاید نارین آمده باشد. باید به نارین تلفن کنم. موبایل را بدست می گیرم. دکمه را فشار می دهم و شماره خود به خود گرفته می شود. اما موبایل را خاموش می کنم. دارویی از کیفم در می آورم و بدون آب می خورم. یک ربع بعد احساس بهتری دارم. حداقل دردم کمی کم شده است. بلند می شم و فکر می کنم: باید برم مترو، این آخر کار هست. از جایم که بلند می شم چشمم به خانه های کنار خیابان می افتد. در حالی که به سختی نفس می کشم به اولین ماشینی که می آید با همه ی قوتم می گویم: مترو! ماشین نگه می دارد. راننده می گوید: خواهر ،من مترو نمی رم. سر ظهره. می رم ناهار. تا اول خیابان می برمت. آن طرف مترو هست. بی اختیار سوار می شم. بزودی در محلی که ماشین ایستاده پیاده می شوم. راننده چند بار مرا از شیشه نگاه می کند. آینه ای در می آورم و چهره ی خودم را نگاه می کنم..چهره ام زرد شده و زیر چشمانم هاله ای سیاه افتاده است. چهره ام چقدر لاغر دیده می شود. دماغم کشیده شده. عین معتادها شده ام! راننده می گوید: من بیشتر از این نمی رم.

پیاده می شوم. جایی که راننده پیاده ام کرده آشناست. خیابانها ، آدم ها و مغازه هایش آشناست. خدایا من کجا هستم؟ سر ظهره. چرا اینجا آشناست؟ ناگهان چشمم به کلینیکی افتاد. خدای من! من در خیابان بهار هستم. در حالی که این بار حس می کنم بند بند درونم داره از هم گسسته می شه قدم به پیاده رو می گذارم. از سمت راست خیابان می روم. وقتی مقابل کلینیک رسیدم ازش گذشتم و بعد یک لحظه مکث کردم. این کلینیک آشنا بود. کجا قبلا دیدمش؟ جلوتر می روم و ناگهان تصمیم خودم را می گیرم. زنگ کلینیک را می زنم. مردی گفت: شما؟ گفتم: خانم زاهدی .. را می خوا..م. دقیقه ای بعد خانم زاهدی روی پله ها ظاهر شد. گفت: آذر جان. بیا بالا. نترس. دستم را به دست های خانم زاهدی سپردم و بی اختیار زدم زیر گریه. همراهش از پله ها بالا رفتم.

دیدگاه‌ها   

#1 احسان 1399-10-04 21:25
آذر زندگی سختی داشت. اما در ثانیه های اخر زندگیش تصمیمی گرفت ک تموم زندگیشو تعغیر داد. این کلینیک مثل تموم راه هایی هست ک خدا جلو پامون میذاره و باید ببینیمش. و بی تفاوت از کنارش رد نشیم.
اون راننده ماشین هم ک تا انتها نرفت و وسط راه نگه داشت. مث اینه که خدا بازم بهمون می خاد فرصد بده.
از لحاظ فرهنگی هم مواد مخدر باعث تباهی زندگیساس

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692