داستان کوتاه «مرگ آقای فخری» نویسنده «آذر جبارزاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «مرگ آقای فخری» نویسنده «آذر جبارزاده»

مراسم خاکسپاری ساعت 11 صبح روز سه شنبه تمام شد. پسر ارشد مرحوم فخری موقع دفن و طلب حلالیت گفت: عزیزان هر کی طلبی از پدر مرحوم داره بیاد طلبشو بگیره. مجلس هفتم در خانه شخصی مرحوم فخری برگزار شد. خانه باغ از قبل برای مراسم آماده شده بود. دو طرف درب ورودی دو گلدان بزرگ سیاه با گل‌های یاس سپید گذاشته شده بود. عکسی از مرحوم در قاب بزرگ وسط دو گلدان گذاشته شده بود. از لحظه ورود به حیاط روبان سیاه رنگی در حاشیه باغچه تا دم در خانه بسته شده بود. در سرسرا دسته گل‌ها به ترتیب و دور تا دور حال صندلی چیده شده بود و مخمل صندلی‌ها سیاه بود.

چند پیش خدمت مرد با چای دارچین و حلوای خرما- گلاب و حلوای زعفرانی از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردند. گوشه پذیرایی میز بزرگی بود که روی‌اش عکس مرحوم، چند ظرف گلاب پاش و مجمرهای کوچک قلم زنی حلوا و خرما و یک جلد قرآن و گلدان بزرگ گل مریم و لاله‌های سیاه قرار داشت. صدای صوت قرآن به گوش نمی‌رسید. مهمان‌ها هر کدام در گوشه‌ای می‌نشستند و صدای تسلیت و صلوات گاهی سکوت را می‌شکست. مجلس تا ساعت هفت عصر بود. مرحوم چهار پسر داشت که هیچ کدام در حرفه پدر نبودند. جمعی از کارمندان درگذشته هم آمده بودند. آقای احمد اغلو هم در بینشان حضور داشت. کت و شلوار نو و کفش مشکی براقی پوشیده بود. در کنجی از سالن دست به سینه نشسته بود و مدام جمله آقای فخری بزرگ یادش می‌آمد و در گوشش می‌پیچید: اگر کسی از ایشان طلبی داشته ... . هنگام اتمام مراسم و خداحافظی آقای شهیدی از همکاران رو به احمداغلو کرد و گفت: آقا هر جا مسیرت هست برسونم در خدمتم. الان عصره جمعه اس و ماشین پیدا نمی شه.

احمد اغلو گفت: والا راضی به زحمت نیستم آگه می شه تا همین میدون گاهی هم شده برسون بعدش با ماشین سواری میرم.

شهیدی گفت: آقا بیا اصلاً کارت دارم.

سوار شدند و شهیدی از سر مسیر شروع کرد به حرف زدن در مورد خواستگاری پسرش و حرف از آب و گل آدم و مرگ بنی آدم تا حلقه ارزان و عروسی کم خرجو و فامیل زن پسرش که چه شانسی آورده‌اند و چه خانواده‌ای و چه دختر صرفه جویی و چه ها و چه ها.

احداغلو فقط به شام فکر می‌کرد؛ شهیدی دید که احد اغلو ساکت است، گفت: چرا تو خودتی احمداغلو چته؟ تو مراسم هم دیدم همین طور چشمت به عکس آقای فخری دوخته شده و پکر بودی. مگه پدر تو مرده که این قدر عذا گرفتی؟

احد اغلو گفت: نه بابا خدا رحمت اش کنه مرد خوبی بود.

شهیدی گفت: نه نکنه تو هم مثل من داشتی حساب کتاب خرج مراسمو می‌کردی؟ دیدی احمداغلو دیدی چه خستی کرده بودن و نکردن یه کره پلو بدن مثلاً برای صلوات. یک کیلو خرما و یک کیلو حلوا گرفتن و خلاص. مردم جمع کردن خونه و زندگیشونو نشون بدن یعنی مرحوم نداشت پول مسجد بدن.

احمداغلو گفت: ول کن بابا

شهیدی گفت: نه نشد احمد جان نگرفتی این همه راه ملتو کشیدن که چی اون صلوات رو مردم سر قبر هم داده بودن دیگه. ما رو کشیدن اینجا خونه و زندگیشونو به رخ ما بکشن. آقای نعمت الهی رو که می‌شناسی مسوول انبار کارخونه؟ می‌گفت بیچاره رو فرستادن بازار مبل که چی برو مبل مخمل سیاه بگیر فرستادن بازار پرده مولوی که چی برو برای سرسرا پرده سیاه بگیر. برو گل فروشی فلان تو میدون فلان گل لاله سیاه بگیر.

احمد اغلو گفت: خوب این کارا که لازمه.

شهیدی گفت: نه آقا چه لازمی. طرف تو سن نود سالگی مرده رفته حالا گل لاله سیاه به چه دردش می خوره اینا می خوان چوب تو چشم مردم بکنن. دارن الان دیگه اینا آب از دستشون نمی چکه خدا می دونه چه ثروتی دارن و نکردن مثلاً یه خیرات کوچیک بدن تا بلکه از هر دهن یه صلوات بره به عرش خدا. ما تو مراسم عروسی پسرم فهمیدیم که این همه دختر دم بخت بدبخت، هست که ندارن یه قالی بیارن برای جهاز.

احمداغلو گوش می‌داد و صدای شکم گرسنه‌اش با صدای آقای شهیدی توی هم می‌پیچید.

دو ساعتی در راه بودند تا رسیدن و آقای شهیدی آقای احمداغلو را تا دم در رساند. آن شب صدای پسر بزرگ آقای فخری توی گوشش مدام تکرار می‌شد. احمداغلو با خودش گفت: به آقای فخری بزرگ می گویم: «پدرتان مقداری به بنده قرض داشتند البته قابل شما را ندارد فراموش کردند پس بدهند طبق فرمایش شما آمده‌ام ...» و با هر پهلو به پهلو شدن جملات را تکرار می‌کرد، گاهی عوض می‌کرد. عذاب وجدان می‌گرفت و چشم‌هایش را روی هم فشار می‌داد و در دل به خود لعن و نفرین می‌فرستاد. اما از چند دقیقه بعد دوباره صدایی در گوشش می‌پیچید که می‌گوید: «خوب چه اشکالی دارد، کسی نمی‌فهمد من هم یک بنده بدبخت خدا؛ اصلاً کسی هم بفهمد به کسی ربطی ندارد مگر خدا از حال و روز آدم‌ها خبر ندارد، مگر این افکار را خدا در مغز آدم‌ها نمی‌گذارد پس دیگر چه حساب و کتابی چه نکیر و منکری خدا خودش یک کار و بار حسابی جور کند تا آدم هم مجبور نشود به هر راه و کاری فکر کند مگر نه این که هر کس باید خودش جواب خدای خودش را بدهد اصلاً وصیت نامه می‌نویسم و ...» صدایی از درون وجود منصرفش می‌کرد. دوباره با خودش گفت: «پول زیادی نمی‌گیرم تا بعداً نتوانم پی بدهم. فقط مقداری که بتوانم کرایه شش ماه آینده را بدهم و سال بعد که حقوق‌ها زیاد شد پس می‌دهم. اما چه طور پس بدهم؟ نمی‌پرسند این چه پولی است که داری پس می‌دهی. اگر کسی بفهمد آبرویم می‌رود. اخراج می‌شوم. زنام طلاق می‌گیرد و دو تا بچه‌هایم آواره می‌شوند. اما نه اگر وصیت بنویسم بعد از مرگم زن و بچه‌ام می‌روند برای حلالیت و پول را پس می‌دهند. اول وصیت می‌نویسم و بعد پول را می‌گیرم.

فردا شب، خوش خط و خوانا وصیت نامه را در پاکتی سفید قرارداد و لای قرآن گذاشت قرار ملاقات با آقای فخری بزرگ را هم در تقویم علامت زد.

صبح زود از خانه خارج شد، هنوز خستگی کارهای دیشب در جانش مانده بود آهسته قدم بر می‌داشت اتوبوس با سرعت نزدیک شد به خود جنبید تا قبل از اتوبوس به آن سوی خیابان برسد که دیگر هیچ نفهیمد، مکان و زمان معنای خود را از دست داد و گویی در کمتر از یک آن همه جا سفید شد.

همسر آقای احمد اغلو بعد از مرگ همسرش چهار سال تمام کار کرد تا بتواند علاوه بر کرایه خانه و هزینه مدرسه بچه‌ها به وصیت شوهرش عمل کند و قرض آقای فخری را پس بدهد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692