داستان«شبیه زمزمه» نویسنده «مریم سادات ذکریائی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان«شبیه زمزمه» نویسنده «مریم سادات ذکریائی»

 

پشت دیوار کاهگلی خانه‌ای جاگیر شده‌ام و توی تاریکی چشمم به آن‌هاست. نگاهشان می‌کنم. دور آتش نشسته‌اند و دارند حرف می‌زنند. دو نفر هم اسلحه به دست، دور و بر را می‌پایند. یکی‌شان مرد است و دیگری زن. ترس وجودم را گرفته. اگر گیرشان بیفتم، تکّه تکّه‌ام می‌کنند. فکرش را هم نمی‌کردم این همه جمعیت باهم بیایند توی روستا. بی‌سیم را هم نمی‌توانم روشن کنم به بچه‌ها خبر بدهم کجا هستم. هوا دارد روشن می‌شود. صبح که بشود دیگر جایی برای پنهان شدن ندارم. کارم ساخته‌ است. خدایا خودت کمکم کن.

توی همین فکرها هستم که یکهو صدایی شبیه زمزمه از پشت سرم می‌شنوم.

- این‌جا چه کار می‌کنی؟

هرچند زن‌های کُرد هم صدایشان یک کم کلفت است، اما توی این دو ماه که توی کردستان خدمت می‌کنم، آنقدر مهارت پیدا کرده‌ام که لااقل صدای زن‌هایشان را از مردهاشان تشخیص بدهم. به خودم جرأت می‌دهم و برمی‌گردم. درست حدس زده‌ام. دختر جوانی است که لباس کردی به تن دارد و روسری را پشت سرش گره زده. با خودم فکر می‌کنم: حتماً جزو همین کومله‌هاست.

جمله‌اش فکرم را به هم می‌ریزد. می‌گوید:

- اگر گیر اینها بیفتی، سرت را گوش تا گوش می‌بُرَند. چرا آمدی این‌جا؟

نمی‌توانم مأموریتم را برای او شرح بدهم. نمی‌توانم بگویم با یک گروه پنج نفری آمده بودیم برای مردم روستا صحبت کنیم و آن‌ها را آگاه کنیم که با ما همکاری کنند. وقتی کومله‌ها را دیدیم، مجبور شدیم پخش بشویم و هرکدام‌مان به یک سمت برویم. هنوز جواب سؤال قبلی‌اش را نداده‌ام که باز می‌پرسد:

- تو پاسدار هستی؟

می‌دانم کومله‌ها چه بلایی سر پاسدارها می‌آورند. می‌گویم:

- نه. سربازم.

می‌گوید: من می‌توانم کمک‌ات کنم. به من اعتماد کن.

سر حرف را با او باز می‌کنم.

- می‌توانی من را از روستا ببری بیرون؟

- می‌توانم. تا صبح نشده، باید بروی. یک راهی دارم که از همه مطمئن‌تر است. همین جا بمان.

این را می‌گوید و از من دور می‌شود. می‌رود سمت کومه‌ای که چند متر آن طرف‌تر است. نمی‌توانم به او اعتماد کنم. جایم را عوض می‌کنم. چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که با یک قاطر از کومه بیرون می‌آید. روی قاطر پر از بسته‌های کاه است. می‌آید پشت همان دیواری که من آن‌جا بودم. دور و برش را می‌پاید. به او اشاره می‌کنم. مرا می‌بیند. سر قاطر را برمی‌گرداند و می‌آید به طرفم. چند بسته از کاه‌ها را برمی‌دارد و روی زمین می‌گذارد. می‌گوید:

- بخواب روی قاطر. این کاه‌ها را هم می‌گذارم روی تن‌ات. دیده نمی‌شوی.  

دل به دریا می‌زنم. مجبورم بهش اعتماد کنم، راه دیگری ندارم. می‌گوید:

- زود باش.

می‌خوابم روی قاطر، لابه‌لای کاه‌ها. یک پارچه هم می‌اندازد رویم. خدا را شکر می‌کنم که قد بلند و درشت اندام نیستم و میان این بسته‌های کاه گم شده‌ام. دختر کُرد، طناب قاطر را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد. بی‌خیال از وسط آن‌ها عبور می‌کند. به زبان کردی سلامی می‌کند و خسته نباشید می‌گوید. راهش را کج می‌کند و من و قاطر هم که اختیارمان دست اوست، پی‌اش می‌رویم. سربالایی تندی را می‌گذرانیم و می‌رسیم اول روستا. خم می‌شود روی کاه‌ها و صدایش را می‌شنوم که می‌گوید:

- این قاطر، خودش راه را بلد است. تو را می‌رساند پاسگاه.

تعجب می‌کنم.

- چه‌طور راه را بلد است؟

- خیلی وقت است که این قاطر را تربیت کرده‌ایم برای رفت و آمد از روستا به پاسگاه.

با خودم فکر می‌کنم: اصلاً ما چرا آمدیم این‌جا؟ مردم این روستا که نیاز به آگاهی ندارند. خودشان بهتر از ما می‌دانند چکار کنند.

با دست ضربه‌ای به پشت قاطر می‌زند و می‌گوید:

- برو خدا به همراهت.

به گمانم این جمله را به من گفت. چند قدم که دور می‌شوم می‌بینم‌اش که هنوز ایستاده و نگاهم می‌کند. توی تاریک روشن هوا می‌توانم صورتش را ببینم، از آن شیرزن‌های روزگار است.