داستان «خفگی» نویسنده «سیروان قادرمزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «خفگی» نویسنده «سیروان قادرمزی»

ما در یک سی متری به هم رسیدیم . مرد بنگاهی روی پله آخر ایستاد و گفت :« جون شما بهتر از این گیرتون نمیاد » بعد کمی مکث کرد و با خنده مضحکی ادامه داد :« البته با این پولی که شما دارید ...» ادامه نداد . انگار گفت عوضی ها . آنا دستم را فشار داد . مرد بنگاهی کلید کنار در را زد و چراغی در پاگرد بالایی روشن شد . هرچه دنبال کلید دیگری گشت چیزی جز کثیفی دستش نصیبش نشد . دوباره همان کلید را زد . این بار فکر کنم چراغ تیر برق سر کوچه خاموش شد .مرد بنگاهی آرام طوری که ما نشنویم گفت :« پدر سگ ».بعد طوری که ما بشنویم گفت :«این روزها هیچی درست کار نمیکنه » بویی شبیه راهروهای بیمارستان به مشامم رسید .

بوی شاشی ممتد در گوشه ای از دیوار ، بوی نا ، نکبت . مرد بنگاهی گفت :« با این پولی که شما دارید .....» احساس میکردم گوشه پارکینگ آدم های زیادی در آن تاریکی به ما خیره شده اند . آدم هایی که زمانی شاید بهتر از این گیرشان نیامده بود . چشم هایشان بیش از حد معمول باز شده اند . پلک نمیزنند. و من فکر میکردم اگر کل جهان هم جلوی چشمانشان پودر شود محال است پلک بزنند. مطمئن بودم . چشم هایی که انگار از اتفاق های هولناکی جان سالم به در برده بودند . چیزی شبیه قتل عام ، شبیه یک خشکسالی چند هزار ساله ، ناخوداگاه پاهایم به آن سمت رفتند . انگشتان آنا را از دست دادم . صدایی گفت :« چیز خاصی اونجا نیست ». من گفتم :« دیوارها حافظه بلند مدت دارند .» آنا گفت :« دوباره شروع کردی ». انگشتانش چیزی شبیه زنجیر را با انگشتانم تکرار کرد . مرد بنگاهی بار دیگر کلید را زد . کسی در طبقه ای نامعلوم داد زد .« ای خدا مرگ ....» صدایش یکدفعه خفه شد . مرد بنگاهی خندید و گفت :« طبقه دوم ، زن تا میخواد شوهرش و نفرین کنه ، شوهر می پره خفه اش میکنه ، میگه خدا صدای نفرین و شکایت زن رو زود تر از همه چیز میشنوفه » بعد خندید و وسط خندهایش گفت : « بنده خدا از مرگ میترسه » . انگار کسی به من توهین کرده بود . با حالت عصبی گفتم :« شما از مرگ نمی ترسید ؟؟؟» . هیچ صدایی نمی آمد . آنا انگشتانم را فشار داد . انگار از مرگ می ترسید . صدایی گفت :« خب راستشو بخواید ...» مطمئن بودم میخواهد دروغ بگوید . گفت :« پشت سر من بیاید » . پاهایش را روی زمین می کشید و گفت :« مگه چیکار کردیم که بترسیم » . با تحکم بیشتری گفتم :« ظلم » . صدای کفش ها قطع شد . کسی در تاریکی تا نزدیکی صورتم آمد و کلماتی با بوی سیگار گفتند :« ان الله لا یحب الضالمین ...» . بعد شروع کرد به نچ نچ کردن و بعد فقط صدای کفش هایش می آمد. صدای کفش هایش در سرم چندین برابر بلند شد . کسی داشت در سرم تیغ می کشید . داد زدم :« وایسا » . آنا جیغ بلندی کشید . هیچ صدایی نمی آمد . بعد کسی با خنده گفت :« ظلم » . و ادامه داد :« پشت سرم بیاید » و ادامه داد :« با این پولی که شما دارید ...» . آنا تعادلش را در تاریکی از دست داد . دستش به دیوار کشیده شد . چیزی از دیوار کنده شد . آنا جیغ کوتاهی کشید . احساس می کردم افرادی در زیر آن پوسته پوسته ها در حال فرار از دیوار ها هستند . آنا گفت :« دیوارهاش چقدر کثیف اند .» من گفتم :« همه دیوارها کثیف اند . » آنا انگشتش را از دستم خارج کرد و گفت :« اصلانم اینجوری نیست ، خونه سارا اینا دیوارهاش انقدر تمیزند که آدم دوست داره بغلشون کنه » . آنا باز متوجه حرفم نشده بود . مرد بنگاهی انگار از این حرف های ما خوشش نیامده بود که با لحنی که یعنی این چرت و پرت ها را تمام کنید گفت :« دیوار، دیوار دیگه .» . انگشتان آنا به دست هایم برگشت . میخواستم حرف بزنم اما به آنا قول داده بودم که سرم را پایین بیاندازم و فقط زندگی کنم .

_ یک زندگی آروم مثل این همه آدم

به آدم های مد نظر آنا نگاه کردم . زنی کودکش را روی زمین می کشید و آنقدر با عجله راه می رفت که من فکر می کردم دوست دارد بچه اش زود تر با زبری آسفالت ها ذره ذره از بین برود . مردی در پشت روزنامه ای اخم کرده بود. با رنگ قرمز در گوشه بالای سمت چپ روزنامه نوشته شده بود :« صبح امروز » .دختری در هندزفری هایش توهم زده بود . و خیلی ها آن پشت خوابشان برده بود . روی زمین ، صندلی ها ، داخل جدول ها ، روی دیوارها ، سطل های بزرگ آشغال ، و آن روز برای اولین بار با دقت ، معنی زندگی آرام را فهمیدم . و قول دادم . مرد بنگاهی گفت :

_ مثل این همه آدم

و به دیوارهای پوسیده راه پله اشاره کرد . چهرهای استخوانی با چشم های بزرگ از پشت دیوارها به طرف ما نزدیک می شدند و با لبخندی عجیب کمی می خندیدند و سریع به ما پشت می کردند و پشت دیوارها گم می شدند . انگار صورت هایشان را با ناخن کنده بودند . خطوط قرمز نامنظمی در صورتشان بود . انگار این تنها راه اثبات زنده بودنشان بود . در تاریکی به صورت آنا نگاه کردم . خطوطی قرمز روی گونه هایش خشکیده بود . چشمانم را بستم . ایستادم . هیچ صدایی نمی آمد . قول داده بودم . میخواستم بگویم .... اما آنا گفت :

_ حرف میزنی که چی بشه ؟؟؟ واسه کی ؟؟؟؟

من گفتم : زندگی

مرد بنگاهی گفت : مرگ ،؟؟؟؟ هه ... اصلا مگه ما زندگی کردیم که از مرگ بترسیم ؟؟؟

آنا انگشتانم را فشار داد . یعنی بحث نکن . یعنی به ما چه . یعنی بذار بگه . یعنی مثل همه این آدم ها . مرد بنگاهی گفت :

_ بفرمائید

در بزرگ چوبی روبرویمان بود . آنا دستم را فشار داد . عاشق در های بزرگ و چوبی بود . می گفت :

_ سلطنتیه

از مبل های سلطنتی هم خوشش می آمد . مغازه دار در حالی که به چشم های آنا خیره شده بود گفت :

_ بیست و چهار و چهارصد

من رفته بودم و آنا در خیالش انگار در مهمانی برای سارا و دختر عموهایش از خوشبختی هایش تعریف می کرد . و مغازه دار هم در خیالش ... آنا گفت : « بیخیال بابا ، میخوای با چند نفر دعوا کنی ؟؟؟ » . مرد بنگاهی گفت :« بفرمائید ..» . در را که باز کرد موشی از لای در به سرعت وارد راه پله شد . آنا جیغ کشید . مرد بنگاهی خندید . نمای بیرون و داخل ساختمان اصلا شبیه هم نبودند . از بیرون با سنگ های سفید ستون هایی درست کرده بودند و در انتهای نما یک سنتوری بزرگ ساخته بودند که آدم را یاد بناهای یونان می انداخت . آنا گفت : « عالیه ، شبیه کاخ های سلطنتیه »

آنا عاشق کلمه سلطنت بود . مثل این همه آدم . اول آنا وارد شد . آرام قدم بر می داشت . یک قدم . دو قدم . ته آشپزخانه رسیده بود . یک ، دو ...

کنار من ، جلوی در بود و مرد بنگاهی بی دلیل خندید . رفت و در قهوه ای را که پوستر یک زن بازیگر روی آن می خندید را باز کرد . در لولای در صدای گربه ای به گوش رسید . انگار زن بازیگر بیشتر خندید . مرد بنگاهی گفت :

_ اینم اتاق خوابش .

یک ، دو ، سه .... آنا به دیوار اتاق خواب رسید . خودش را به زور از در بالکن به داخل اتاق کشاند .موهایش خیس بود . رطوبت تمام خانه را پر کرده بود . قطره های آب هنوز خودشان را روی صورت آنا نگه داشته بودند . موهای سیاهش صورتش را خط انداخته بودند که گفت :

_ چرا هیچ چیز اون جوری نمیشه که آدم تصور میکنه ؟؟؟؟

بلند شدم تا حرفی نزده باشم .

دلم چای می خواست . یک ، دو ، سه ....

من در آشپزخانه بودم و صدای گریه های زنی در سه قدمی من ، در سی متر مربع پیچید . به در گاو صندوقی نگاه کردم . محکم بسته شده بود و مطمئن بودم که هیچ صدایی بیرون نمی رود . میخواستم از در بیرون بروم . اما قول داده بودم . مثل این همه . صدایی در طبقه ای نامعلوم گفت :« ای خدا مرگ .....»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692