باران تندی می بارید. بارانی که پنجره را به تبدیل به قاب عکسی کرده بود که درخت های شسته رفته و شیشه های خیس رانمایش می داد. و برگ های درختان که از دلتنگی او به خود رنگ خزان گرفته بودند.
او نشسته بود و به گذشته اش فکر می کرد.آیا دلش تنگ شده بود؟نه هرگز از پس آن مسئولیت نه چندان سخت بر نمی آمد.
می توانست یک تاکسی کرایه کند و خود را به آن جا برساند. اما هرگز نمی توانست خود را ببخشد ، حتی نمی دانست چگونه در صورت مادرش نگاه کند.تنها سخنانی که زیر لبش زمزمه می شدند ، چرا و ای کاش هایی بودند که باعث می شد بارها و بارها حسرت آن روز ها را بخورد.
تصمیم خودش را گرفت . ژاکت آبی رنگش رابه تن کرد . سوار اولین تاکسی شد و به راه افتاد. در راه یادش افتاد که امروز بیست و هشتم صفر است. یعنی روز نذری مادر.
خود را با عجله و شتاب به خانه سالمندان رساند. همه جا سراغ مادرش را گرفت اما او را را ندید.
چشمهایش به میزی پر از شله زرد افتاد.به خیال اینکه شاید نذری مادرش باشد ، خوش حال شد.ازخانمی که پشت میز نشسته بود پرسید:نذریه؟
جواب داد:نه. خیراتی است برای شادی روح خانم صدیقه رحمانی. (مادرش)
او نشسته بود و به گذشته فکر میکرد. باران هر لحظه شدید ترمیشد و برگ ها هم همینطور میریختند. او دلتنگ شده بود
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا