چشمام پر از اشک شده بود، چطور میتونست اینقدر بیوفا باشه و به راحتی دل به کسی ببنده و حالا هم با افتخار تو صورتم نگاه کنه و حرف از عشق بزنه. من خودم رو در عشق او محصور کردم و سالهایی از زندگیم رو بخاطر او ندیدم، اما حالا بايد دو دستی عشقم رو که لحظه به لحظه برای «بودنش» از «خودم» گذشتم به دست زن دیگهای میسپاردم.
خیره شدم به دستایی که بیهیچ شرم وحیایی دستای عشقم رو گرفته بود و آروم سرانگشتاش رو نوازش میکرد. نگاه محیلانهشو بهش انداخت، پشت چشمی عشوهگرانه نازک کرد بعد صورتش را برگردوند و با صدایی زنگدار و شطاح گفت:«عزیزم بهتره از حالا بدونه دیگه تو مال اون نیستی».
به اون مردمکایی که دو درجه از حدقه چشماش جلوتر بود چشم دوختم، با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم: «چطور تونستی اینقدر بیوفاش کنی؟ اصلاً تو چی داشتی که عشق تو رو جایگزین عشق من کرده؟ اون حرف اول و آخرش من...» دست و پام میلرزيد، میخواستم چشمام رو ببندم تا اون چشمای حیلهگر رو نگاه نکنم اما نتونستم.
چطور میتونستم به زنی که مثل شيطان خودش رو بزک کرده بود داستان عشقم به مردی رو بگم که حالا یک نفر دیگه به جای من به اندازه خدا براش بزرگ شده، چطور میتونستم بهش بگم که یکی بـود، یکی که همیشه بهم میگفت «بودنم» شوق زیستن بهش میده، که هیچوقت از نگاه کردن بهم خسته نمیشه، چطور میتونستم قصۀ عشق مردی رو بگم که حس «بودنش» شوق زندگی رو به من داده، چطور میتونستم از خاطرات کسی بگم که حالا بیوفاست و بیخیال عشقیه که یه روزی هوای نفس کشیدنش بوده، اونم خاطراتی که زبان آدمیزاد سرشون نمیشه و اشک رو روانه صورتم میکنه. راست گفتن که جاده عشق هموار نیست اما منِ عاشقِ، خیالپرداز فکر میکردم که همیشه هموار و صافه.
یه خنده موذیانه روی لبش نشست و گفت:«من کاری نکردم، خودت خوب میدونستی که یه روزی همچین اتفاقی میافته، مگه خودت تو هم این کار رو نکردی، چیزی که عوض داره گله نداره،اینو بدون که ما متعلق به همیم، نه من بدون اون دوام میارم و نه اون بدون من، تو یه زنی منم یه زنم و هردومون هم عاشقیم، اما عشق تو یه جوره عشق منم یه جور دیگه، ما میتونیم با صلح و صفا کنار هم باشیم. تا بوده همین بوده و جای گله و شکایت هم نیست، یه روز تو عزیزش هستی یه روز یکی دیگه، و اون یکی دیگه الان من هستم."
آدم، قربانی دوست داشتنش میشه و چشم بستن روی عشقی که فقط مال من بود مطمئناً دردناکترین راه برای فراموش کردن میتونه باشه هرچند که زندگی یعنی همین، همین اجبارها،شاید برای آرامش خودم، باید عشقی رو که داشتم نادیده میگرفتم، اما نمیتونستم نه به خودم و اون و نه به این چشم آبی اجازه بدم که کسی که رو یک عمر عزیز قلبم بوده به این راحتی از من بگیره و جدا کنه. ما با هم خندیدیم، گریه کردیم، خوابیدم و بیدار شدیم، جنگیدیم، درد کشیدیم و در این راه با همعشق رو تجربه کردیم یه عشقی که مثالی براش نبوده و نیست آخه چطور میشه این همه خاطرات رو فراموش کرد.
زل زدم به لکه های ریز صورتش که حتی زیر کرم پودر هم مخفی نشده بودند و گفتم: "ببین اول و آخرش اون مال منه، هر کاری بکنی مثل سایه دنبالشم و دنبالتم، من به این راحتی دست از سر تو و اون برنمیدارم، این سالها بیخود عمرم رو براش نگذاشتم، اینم یادت باشه اگه بتونه من رو فراموش کنه مطمئن باش یه روزی تو رو هم فراموش خواهد کرد".
-"من مشکلی با این دنبال کردن ندارم چون برام مهم نیست به شرط اینکه نخواهی با احساساتت با من رفتار کنی، بهتر از هر کسی میدونی که احساسات همیشه دردسر برای آدمی درست میکنه. موهای طلائیش رو که از فرق باز کرده بو دستی کشید و ادامه داد: بهرحال باید بدونی عشق تو دیگه اون هیجان رو براش نداره و تو اون اتفاق شگفتانگیز زندگیش نیستی، خودت هم خوب میدونی یه مدت دیگه آنچنان زندگیتون کسالتبار میشد که خودت از زندگیت بیرونش میکردی، پس بهتره از حالا حد و حدودمون رو خوب بدونیم و دستمون بیاد و بفهمیم که هرکدوم کجای کاریم تا حرفی نزنیم و نشنویم تا به تریج قبامون بربخوره اونوقت گیوه وربکشیم و بخوایم بهم دیگه حملهور بشیم،هر کسی قیمتی داره و بهتره که...».
شنيدن اين حرفهای تحقيرآميز خيلی عذابم میداد، آره خوب میدونستم که یه روزی منو میذاره و میره، خوب میدونستم یه روزی دیگه مال من نیست اما عشق این حرفها رو نمیفهمه، دلم میخواست چشمای آبی گستاخش رو از کاسه دربیارم، اون لبای بزرگ و پهنش رو که با خنده مثل «کش»، کش اومده بود با دستام پاره کنم و موهای طلائیش رو دونه دونه از زیر اون روسری گل منگلی سرخ و زردش بکنم، اما انگاری افکارم رو از چشمام و اون عضلات پرشی صورتم خوند چون دستش رو حلقه کرد دور کمر مردی که دیگه مال من نبود، اونم با یه خندۀ پرهیجان این حلقۀ شگفت انگیز رو تبرک کرد و نگاه سیاهش رو که یه زمانی پر از عشق به من بود اما حالا فقط یه نگاه معمولي بیشتر نبود بهم انداخت و گفت: «بهتره که بپذیری که یه روزی تو اولین بودی و حالا باید... ببین من نمیخوام که تو رو ترک کنم یا بخوام که تو من رو ترک کنی ما میتونیم کنار هم ... اصلاً بزار اینطوری بگم هوای ما یکیه اما با کمی فاصله، حسرت چی رو میخوری، کنارت هستم اما این بودن دلیل بر این نیست که حق ندارم یکی دیگه رو انتخاب ..."
به آخر خط که میرسی باید فقط نگاه کنی، اما نمیشد با نگاه حرفم رو بزنم، آخه اون اصلاً نمیفهمیدحسرت خلاصه میشه تو همین فاصلهای که بین ما ایجاد شده "راست میگی فقط کمی «فاصله» است اما افسوس که فاصله بین ما بیشتر از این حرفها شده، هرجا که دلت میخواد برو اونم با هرکی که دوست داری برو، فقط آرزو میکنم وقتی دلتنگم شدی چنان آسمان دلت بگیره که با گریه آرام نگیری،یه روز میرسه که بهم زنگ میزنی میگی عشقم اونوقته که بهت میگم کدوم عشق؟یه روز میرسه که میگی دارم میمیرم اونوقت منم میگم مزاحمت نمیشم، برو هرجا دوست داری با هرکی دوست داری برو، اصلاً میتونی بری قصه و رویا بشی، میتونم با قصه و رویا هم زندگی کنم، میتونم بدون ... من از همه چیز تو زندگیم گذشتم تا تو...".
-"مگه من خواستم بخاطرم از زندگی کردن دست بکشی، خودت خواستی اینطوری زندگی کنی ولی این دلیل نمیشه که منم دست از زندگی کردن بکشم، اینم باید بدونی که زندگی یه چیز ثابتی نیست البته یه چیزایی توش ثابته همین هم بهمون میگه که باید خیلی راحت باهاش کنار بیاییم. اگه بخاطر من از خیلی چیزها گذشتی فقط میتونم بگم ممنونم اما یه کارایی رو باید انجامش میدادی چون «خودت» منو خواستی، حالا بیانصافیه که بگی بخاطر «من» از زندگیت گذشتی، من نخواستم که «خودت» رو نبینی این خودت بودی که خواستی جایی در زندگی «خودت» نداشته باشی، هرکسی نقشه زندگی خودش رو داره."
راست میگفت هیچوقت از من نخواسته بود، اما اون از جنس من نبود تا عشقی رو که دارم بفهمه، اون نمیتونست بفهمه عشقی که من دارم یعنی فراموش کردن «خودم»، اونقدری که گاهی برای یه لبخند شیرین روی صورت قشنگش با تمام خستگیهام تمام شهر را برای خواستهاش زیرورو میکردم تا دوست داشتنم رو ثابت کنم، اونم وقتی که میدونی و همه بهت میگن که ورق برای اونهایی که خودشون رو فدا میکنن برمیگرده اما حاضر نیستی بازم خودت رو ببینی.
انگاری ماهیچههای غیر ارادی صورتم رازهای بگو نگوی دلم رو افشا کرد که با نگاهی دلسوزانه گفت:"بیخود داری این مسئله رو بزرگ میکنی من نگفتم که دوست ندارم، نگفتم که میخوام تو رو از زندگیم بیرون کنم، اونقدرها هم بیوفا نیستم، عشق تو رو درک میکنم، اما اون دیگه عشقی نیست که زندگی من رو پر از هیجان کنه، نه تو مقصری نه من...مشکل تو اینه که کل زندگیت رو صرف فکر کردن به آرزوهایی کردی که باید میسپردیشون دست باد."
وقتی آدمی دلت رو به درد میاره که هیچ وقت حاضر نبودی غمش رو ببینی و حتی برای برطرف کردن اندوهش از خودتم مایه گذاشتی دلت خیلی میگیره، واقعا ارزشش رو داشت که به خاطر اون از زندگی کردن دست بکشم؟ کاش میشد برگشت به گذشته و خیلی چیزها رو عوض کرد مثل جاهایی که دوست داشتم برم و بخاطرش نرفتم، کارایی که دوست داشتم بکنم اما بخاطر اون نکردم، انتخابهایی که داشتم اما بخاطر اون گذشتم، کاش میشد نگاههای پر از عشقی که بینمون ردو بدل شده رو فراموش کنم، آخه مگه میشه آغوشی رو که برای هم داشتیم فراموش کنم، آره شاید میشد، به اندازه عمری که برام مونده وقت داشتم تا فراموشش کنم اما زخمی که به دلم میافتاد با چی درمان میشد؟ خوب میدونستم زخم دلتنگی یعنی چی، اونم دلتنگ آدمی که وقتی حرفش میشه، دل آدمی مثل تبکردهها گرم و سرد میشه. آخ که بزرگترین خدمت به آدم بیوفا اینه كه متولدش نكنی اما بدبختی اینجاست که بیوفایی با هیچ آدمی متولد نمیشه.
-"چرا اینطوری نگاهم میکنی، من بهت گفتم و رفتم تو هم موافقت کردی و «نه» نیاوردی، یعنی نمیتونی کنار یکی دیگه مثل خودت زندگی کنی، یعنی نمیتونی یکی مثل خودت رو تحمل کنی، درسته مثل هم نیستید اما هردو از یک جنس هستید بالاخره که میتونید همدیگر رو درک کنید، من که نمیخوام فراموشت کنم شبهای جمعه و جمعه مال تو البته نمیتونم بهت قول صددرصد بدم که این همیشگی باشه اما تا جایی که بتونم سعی میکنم که این دوشب رو برات حفظ کنم، میدونم که میتونی درکم کنی، خودتم خوب میدونی هیچکس جای تو رو نمیتونه در قلبم بگیره، هرچی باشه تو اولین زنی بودی که قلبم رو فتح کردی و منم اینقدر نامرد نیستم که تمام محبتها وعشقت رو فراموش کنم اما خب دیگه هر «بودنی» یه «زمانی» داره، همونطور که هر «رفتنی» برای «فراموش» شدن نیست، خودت همیشه میگفتی که آرزو موندنی نیست پس چرا حالا داری... "
رفتن اتفاق قشنگیه به شرط خنده، اما این رفتن خنده نداشت، میدونستم «بره» و «برم» برای دیدنش باید روزها رو به ماه یا شاید هم سال تبدیل کنم، و بدترین نوع رفتن اینه که میدونی باید بری اما با خودت از سرلجبازی درمیایی و نمیخوایی که بری، میخوایی بمونی، موندنی که هرلحظهاش عین رفتنه و منم لج کرده بودم به خودم و عشقی که نمیخواستم از دستش بدم، بخصوص که اون لبخند گرمش قلبم رو از سرمای خاصی پر کرده بود، واسه همین نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و تمام این سالها وعشقی که بیبدیل و بیمنت بود رو بخاطر یه یکی دیگه که همجنس خودم بود زیر پاش بگذاره.
با خشم نگاهش کردم به تندی چند موزاییک زخم خورده رو که فاصله انداخته بود بینمون رد کردم تا دستی رو که بالا برده بودم با تمام قدرت بکوبم به صورت غدارش و به زور هم که شده دستاش رو قفل کنم تو دستام تا جلوی رفتنش رو بگیرم که یکدفعه جاخالی داد، تعادلم رو از دست دادم و رفتم تو بغلش، سرم رو بالا بردم تا جملهای رو نثار بیوفائیش کنم و بگم که از زندگیش بخاطر هیچ عشق دیگهای بیرون نمیرم، که دیدم پسر کوچولوی نازنینم کنارم خوابیده و حریصانه انگشتم رو به دهانش گرفته و لیس میزنه و ملچ ملوچ میکنه، دستی به چشمای خوابآلودم کشیدم و با عشق در آغوش کشیدمش و بیخیال کابوس زنی که شاید روزی عشق من رو در قلب اون کمرنگ کنه گذاشتم شیره وجودم را با نیش دندونای کوچیکش که سر از پوسته در آورده بودند گوارای وجودش کنه که بوسهای گرم روی صورتم نشست، دو تیلۀ سیاه گرم و شیرینش رو به چشمای آبیم انداخت و گفت: "پسرمون رو آماده کن که دیر نریم، میدونی که چشم انتظار همین شبهای جمعه است».