داستان «با بقيه فرق داشتي» نویسنده «زهرا دستاویز»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «با بقيه فرق داشتي» نویسنده «زهرا دستاویز»با بقيه فرق داشتي. نمي دانم اسم آن چيزي كه از چشم ها و كلام و حركاتت مثل امتداد حركت گلوله اي كه از اسلحه بيرون مي جهيد و در ناپيداترين پستوهاي خيالم لانه مي كرد را غرور بگذارم يا اعتماد به نفس بيش از حد، ولي هر چه بود آن روزها در نشخوارهاي ذهني ام كه رنگ و لعاب آينده ي نيامده را داشتند معناهايي را خلق مي كرد تا جذبت شوم. از همان روز اول عاشقت شدم.

اولين برخوردمان همان روز اول در اولين كلاس و اولين رديف صندلي هايي بود كه داخل كلاس چيده شده بودند. روز نخست ورودمان به دانشگاه بود و احساس عجيبي كه از تلفيق ذوق و شوق دانشجو شدن و احساس شرمناك ترم اولي بودن در مقابل ترم بالايي ها، در رگ و پي مان مي سريد، ملغمه ي عجيب و غريبي از كار درآمده بود كه در جسم و جانمان مي لوليد و از چشم هايمان بيرون مي جست و رسوايمان مي ساخت.

روز ثبت نام، برنامه ي كلاس هاي ترم اول را به دستمان داده بودند و حالا من و بقيه ي ورودي هاي سال جديد گيج و گول و سراسيمه داشتيم به دنبال كلاسي كه نخستين جلسه ي درس در آن برگزار مي شد مي گشتيم و به طرز ابلهانه اي يكي يكي شماره ي چسبيده به پشت در كلاس ها را با آنچه در پرينت برنامه ها تايپ شده بود مقايسه مي كرديم. ترم اولي ها همهمه اي به راه انداخته بودند تماشايي! اين اولين باري بود كه جماعت كثيري از جنس مخالف را دوروبرشان مي ديدند و دست و پايشان را گم كرده بودند و نمي دانستند چه واكنشي بايد نشان بدهند! مي رفتند، مي آمدند، مي خنديدند، بلند بلند حرف مي زدند و همديگر را برانداز مي كردند و خلاصه راهروي دانشكده را روي سرشان گذاشته بودند. باور اينكه اين جماعت هيجان زده قرار بود روزي ماري كوري و ماكس پلانك و پل ديراك آينده باشند مرا به خنده وامي داشت.

بالاخره كلاس را پيدا كردم، دستگيره را چرخاندم و رفتم داخل. هنوز نيم ساعتي به شروع كلاس مانده بود. يكي دو نفري آخر كلاس نشسته بودند و بعضي ها هم به سرعت در را باز مي كردند و سركي مي كشيدند و بي دليل هرهر مي خنديدند و برمي گشتند توي راهرو. تو رديف اول جلوي در كز كرده و دستت را زير چانه ستون كرده و به صفحه ي سفيد تخته وايت برد روبه رويت زل زده بودي. كيفت را كه يك كوله ي صورتي رنگ بزرگي بود انداخته بودي پشت سرت روي پشتي صندلي. خرگوش پشمالوي سفيدي از زيپ كوله ات آويزان بود و يك دفتر پاپكوي باز شده هم جلوي دستت ديده مي شد. در بالاي صفحه ي اول با خودكار قرمز نوشته بودي: فيزيك يك، جلسه ي اول

نگاهت كه نبوغ سوفي ژرمن را در پندار آدمي زنده مي كرد، با حالتي كش آمده از تخته جدا شد و توي چشمهاي من نشست: (( چپ دستيد؟ ))

(( بله. از كجا فهميدين؟ ولي انگار صندلي مخصوص چپ دستا نيست اصلا ))

(( چرا اتفاقا اين مال چپ دستاس ))

بايد كنار دستت مي نشستم. اما معذب بودم (( پس من با اين يكي جا به جاش مي كنم كه شما اذيت نشين؟ ))

(( نه مشكلي نيس ))

درست یادم نیست آنچه اسمش را رابطه ي دختر و پسري ميگذارند چه زماني بين ما شكل گرفت. شايد همين برخورد اول تولد نطفه اي بود كه بسته مي شد و چهار سال بعد جنين معلول و كج و كوله اي را به كام مرگ مي كشيد. درست نمي دانم از چه زماني هر وقت كسي اسم من را مي آورد پشت بندش بلافاصله تصوير يا اسم تو هم به ذهن و زبانش جاري مي شد و چشم ها بعد از ديدن تو پشت سرت به دنبال من مي گشتند. (( سلام خوبي مهيار پس زهره كو؟ )) (( اين پروژه رو تو برداشتي؟ با زهره با هم؟ )) زهره و مهيار ... مهيار و زهره ... هيچ كس نمي دانست در پس آن صورت موقر و آرام من چه ادراك عميقي از شكوه آفرينش جريان داشت. از اينكه رتبه ي تك رقمي دانشكده مرا مجبور مي كرد كنار دستش بنشينم و تمام واحدهايم را با او تا حد امكان يكسان بردارم و تمام پروژه ها و مقالاتم مشتركا با او انجام شود و همان ناهاري را بايد بخورم كه او از خانه آورده است و همان لباسهايي را بپوشم كه او مي خواهد و همان ...، خود را مستعد مي ديدم و از شادي جواني و توانايي درك آينده سرشار بودم .

با خودت مي جنگيدي ولي به هر مشقتي بود بر زبان مي راندي: (( ترانه اينجا چيكار داشت؟ چي مي گفت؟ )) سرم را از روي جزوه ي پيش رويم بالا مي آوردم و خيلي آهسته طوري كه صدايم مزاحم بقيه ي دانشجوهاي توي كتابخانه نباشد مي گفتم: (( جزوه ي مكانيك تحليلي دو رو ميخواست. ميگفت اگر دارم بيارم كپي بگيره. چيه حسودي كردي؟! )) پوزخند مي زدي و چون غرورت اجازه نمي داد حرف ديگري بزني مي گفتي: (( نه. همين طوري ))

من دو تا انتخاب داشتم يكي تو و يكي ترانه! تو و ترانه دو قطب مخالف يك آهنربا بوديد. از هم دور مي شديد و در نهايت در يك نقطه ي دور كانوني كه من در آن قرار داشتم بهم مي پيوستيد و باز همديگر را دفع مي كرديد و باز ...! ترانه سفيدرو و چاق بود با موهايي يكدست سياه و بلند، متناسب با زيبايي شناسي عهد قديم! و تو لاغر و سبزه با موهايي خرمايي و كوتاه، تجسمي از مدرنيسم عصر حاضر! او هميشه مي خنديد و تو يك اخم دائمي بين ابروهايت جاخوش كرده بود. او هميشه روي لبهايش رژلب هاي سرخ و نارنجي مي درخشيد و تو برق لبهاي بي رنگت همان بود كه از اول بود و هيچ وقت عوض نشد. او محبوب همه ي دخترها و پسرهاي هم دوره اي يمان بود و همه دوستش داشتند و تو به واسطه ي درسخوان بودن و هوش سرشارت ورد زبان استادها و اعضاي هيئت علمي دانشگاه بودي كه براي آينده ات خواب هاي روشن و طلايي زيادي مي ديدند و وعده هاي دلچسبي هم تحويلت مي دادند. او با زيبايي اش در صدد تسخير قلب من بود و تو از طريق فرمانروايي بر زندگي من مي خواستي كه مفهوم عشق را برايم تداعي كني. حالا كه از هم جدا افتاده ايم و همه ي آن روزهاي پرتب و تاب سركلاس رفتن و جزوه نوشتن و تحقيق و مقاله و ترجمه كردن جلوي چشممان مثل تكه كاغذ چركنويس باطله اي پرپر شدند و به زباله دان گذشته ها پيوستند، پيش خودم اينطور فكر مي كنم كه شايد اگر به جاي تو ترانه را انتخاب مي كردم نتيجه چيز مطلوبتري مي بود! نه بخاطر اينكه او زيباتر از تو بود و يا بخاطر خنده هاي افسونگرش كه دل تمام پسرهاي دانشكده را مي برد، نه. شايد بخاطر اينكه او مثل تو مادري كه سه تا ليسانس داشته باشد و پدري كه استاد تاريخ باشد و خاله ها و شوهرخاله هايي كه همگي هيئت علمي باشند و عموزاده هايي كه فوق تخصص بيماري هاي مغز و اعصاب و رئيس بيمارستان و معاون وزير باشند نداشت و از آنرو به فكر سلطه ي مطلق و پرهيز از وابستگي و در خيال وعده هاي شيرين استادها هم نبود.

البته تو كار اشتباهي نكردي. فقط راهت را پيدا كرده بودي. راهي كه مي رفتي برنامه ريزي شده و منسجم بود و تمام مسير چهارساله و يا شايد هم چهل ساله ي پيش رويت در‌ آن مشخص و بديهي مي نمود. تمام علائم و ورودي و خروجي هايش را درست مثل تك تك فرمولهايي كه از بر مي كردي و معادلات ماكسول و قانون القاي الكترومغناطيسي فارادي و قوانين سه گانه ي كپلر، كه از روي پاورپوينت برايمان تشريحشان مي كردي، حفظ بودي و اين من بودم كه بدون توجه به چراغ هاي خطري كه در اين راه جلوي رويم چشمك مي زد ندانسته در مسيري مي رفتم كه بازنده ي اول و آخرش جز خودم كس ديگري نمي توانست باشد.

تو خوب مي دانستي كه چكار داري مي كني. بخاطر همين هم به محض اينكه كلاس هاي ترم دوم شروع شد و درس و كتاب رنگ جدي تري به خود گرفت، ديگر آن زهره ي ترم اول نبودي. نه مثل ترم اول آرايش مي كردي و نه ديگر آن مانتوهاي مد روز را مي پوشيدي. حتي موهايت را هم ديگر بيرون از مقنعه نمي افشاندي. از آن كوله هاي رنگارنگ و لاك پشتها و خرگوشهايي هم كه پشت سرت وقتي راه مي رفتي تلوتلو مي خوردند و بالا و پائين مي پريدند ديگر خبري نبود. وقتي بقيه راجع به اين تغيير ناگهاني ازت سوال مي پرسيدند مي گفتي: (( مامان و بابام اولتيماتوم بهم دادن اگه مثل دوران مدرسه ات نباشي و بخواي نمره هاي پائين بگيري از پول تو جيبي خبري نيست! )) بدنبال آن، مانتوها و كفش هايت همه ساده و معمولي شدند و آرايشت هم تقليل پيدا كرد به كرم ضد آفتاب و برق لبي كه صرفا براي جلوگيري از خشكي لب استفاده مي كردي. مي گفتي: (( اگه بخوام به ظاهر و پوششم برسم عقب مي افتم. ترجيح ميدم ساده باشم. اينطوري راحتترم )) من به اين تغيير رويه اميدوار بودم و احساس احترامي توأم با يك دلخوشي فرحبخش همچون هوايي بامدادي روحم را جلا مي داد. پا به پاي تو پيش مي آمدم، هر چند كه هرگز نتوانستم از تو جلو بزنم. يا دوشادوش و كنارت بودم يا يك پله عقبتر از تو. در حقيقت تو به هيچ كس اين اجازه را نمي دادي كه بخواهد از تو جلو بزند. همين كه استاد درس را شروع مي كرد و به عنوان مقدمه مي پرسيد تا به حال چيزي از قانون برنولي به گوشتون خورده، به سرعت دستت را بالا مي بردي و در همان حال كه با خودكارت اشكالي نامرئي را در فضا مي كشيدي مي گفتي: (( اگه سرعت يك سيال افزايش پيدا كنه فشاري كه بر يك سطح وارد ميشه كاهش پيدا ميكنه و بالعكس )). در چشمهاي استاد برق شادماني مي درخشيد و در چشمهاي بچه ها برق حسادت.

گاهي فكر مي كردم هيچ مسئله اي به اندازه ي جلو زدن از من برايت اهميت مرگ و زندگي را نداشت. شب هاي امتحان وقتي كه ساعت از نيمه شب هم مي گذشت اس ام اس هايت مي رسيد كه التهاب و اضطراب درونت را از پشت صفحه ي موبايل هم نشانم مي داد:

(( مهيار فصل دو الكترومغناطيسو خوندي؟ من هنوز نرسيدم بخونم اما تا صبح تموم ميكنم حتما ))

(( امتحان چطور بود؟ من همرو نوشتم. تو چي؟ ))

همه چيز همانطور پيش مي رفت كه مطلوب تو بود. تمام واحدها را بي وقفه و بدون لحظه اي درنگ گذراندي و من كه ديگر توان ادامه دادن نداشتم، ناگزير از باور آنچه كه سرنوشت مي نامندش، كنار كشيدم و دستهايم را به نشانه ي تسليم بالا آوردم و ميدان را به تو سپردم تا يكه و تنها بتازي و در قله ي آمال و آرزوهايت بدرخشي. شكستي شكوهمندانه! تو جلو زدي. چون معدلت A بود و شاگرد اول شده بودي سهميه ي ارشد بهت تعلق گرفت و بدون آزمون تو را نشاندند پشت ميز كارشناسي ارشد. من يك ترم عقب افتادم و همين يك ترم فاصله ي لعنتي كار خودش را كرد. گفتم:‌ (( زهره ديگه وقتشه. نمي خواي عقد كنيم؟ نميشه كه تا ابد انگ دوست دختر دوست پسري رو پيشونيمون بمونه ))

(( ميدوني كه اصلا وقتش نيست مهيار. اصلا شرايطشو ندارم. درسا سنگينن. استادا ول كن نيستن. مدام مقاله و ترجمه ميخوان. مدام پروژه و تحقيق بايد ارائه بدم. تو اين شرايط كه نميشه ))

(( دو سال پيشم همينو گفتي ))

(( يكم ديگه صبر كن. بايد بيشتر فكر كنيم ))

(( فكر براي چي؟ ))

چيزي نگفتي. تودار بودي و پوشيده، اما من مي توانستم از كمترين جنبش اعضاي صورتت احساسهايت را حدس بزنم. توي خجالت چهار سال رفاقتمان گير كرده بودي و رويت نميشد حرفي بزني. اما براي من همه چيز بديهي بود. فروريختن نظمي كه اكنون در زندگي ات حاكم بود و مدام موفقيتهاي ريز و درشت را برايت به ارمغان مي آورد و شروع يك زندگي جديد آن هم با مردي مثل من كه بايد حالاحالاها هم كار مي كرد و هم درس مي خواند و از مادر پيرش هم مراقبت مي كرد چيزي نبود كه با چارچوب هاي شكل گرفته ي افكارت جور دربيايد و من اين را نگفته از چهارسال نشستن كنار دستت سركلاس و چشم دوختن به نيم رخت وقتي كه به تخته زل مي زدي و اعداد و ارقام و فرمول هاي كج و معوج نوشته شده توسط استاد را همچون شهد گوارايي سرمي كشيدي فهميده بودم و نياز به گفتنش نبود.

براي ارشد جاي ديگر و دانشگاه ديگري را انتخاب كردم. رفتم و تو را با دنياي محبوبت و با درس ها و پروژها و مقالات و ترجمه هايت تنها گذاشتم...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692