داستان «افسون مه» نویسنده«عباس پورهمرنگ»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «افسون مه» نویسنده«عباس پورهمرنگ»

- حواست باشد پروار ترین و سرحال ترین گوسفند ده را انتخاب کنی. مش حیدر همین روزهاست که برگردد.

این را کدخدا در حالی که تسبیح یاقوتی رنگش را در دست می چرخاند به کاس آقا گفت و کاس آقا دستی به ریش های تُنُکش کشید و چشمان آبیش را به تپه های سرسبز آن سوی ده دوخت.

زیر لب زمزمه کرد: دختره ی بی بته.

کد خدا ابرو هایش را بالا داد و چینهای پیشانیش روی سیاهی گردی که بر آن نقش بسته بود بیشتر خود نمایی کرد

- چه گفتی کاس آقا؟!

کاس آقا که فکر نمی کرد کد خدا حرفش را شنیده باشد دستش را بر کلون در گرفت و آرام گفت:

-گل نسا را می گویم. میترسم سر به هواییش کار دستمان بدهد. هر بار گله را میبرد چرا حواسش به همه چیز هست الا گوسفندها. اصلا نمی دانم مش حیدر چه در این دختر دیده که افسار زندگیش را داده دستش.

کد خدا دستی به ریش های جوگندمی و ژولیده اش کشید و سعی کرد صافشان کند. سرش را به گوش کاس آقا نزدیک کرد و گفت: همین روز هاست که مش قاسم خطبه سرا برای مش حیدر حلالش کند و تمام. دخترک بیچاره از پدر و مادر که خیری ندید. آن از پدرش که همراه میرزا شد و با تیمورتاش و نیرو های قزاق در افتاد. آن هم از مادرش که آنقدر گفتند با روسها سر و سر دارد که خودش را به گور دره انداخت. لا اقل اینطوری سر و سامانی می گیرد و حرف و حدیث ها هم تمام می شود. بی بی هاجر هم که این روزها دیگر حوصله نگهداریش را ندارد. گل نسا هم از آب و گل درآمده و شانزده سالش شده، بچه که نیست. وقتش است.

هوای مطبوع بهاری بوی علف تازه را در تمام روستا پراکنده می کرد و تکه های پنبه ای ابر در آبی آسمان غوطه می خوردند. گل نسا همینطور که گله را از میان انبوه علف ها به جلو هی میکرد جست و خیز کنان جلو می رفت. گاهی چرخی می زد و گیس هایش را که با روبان قرمزی بسته بود در هوا تاب میداد. علف ها ی دشت آنقدر نرم بودند که دلش می خواست خودش را روی آنها ولو کند. در یکی از همین جست و خیز ها همین کار را کرد و غلطی زد. چشمش به آسمان افتاد و همانطور طاق باز ماند. ابر ها هر لحظه پیش چشمش به شکلی در می آمدند. یکی شبیه سگی بود که پارس می کرد. کمی آن طرف تر یک گوسفند و یک چکش. با خودش فکر کرد

پس داسش کجاست؟ هر چکشی یک داس هم باید داشته باشد. مثل همان سرباز هایی که یک شبه کل روستا را قرق کرده بودند و آرم داس و چکشی روی بازویشان بود. کوچک تر که بود پدرش روی پا نشانده بودش و از کارگران و کشاورزان گفته بود. برایش از ظلمی گفته بود که به آنها می شود و باید کسی کاری بکند. اولین شبی که روسها ده را غرق کرده بودند و در کوچه های باریک و مه گرفته صدای خنده های مستانه شان را شنید وحشت کرد و خودش را به آغوش پدر رساند و پدر برایش لالایی خواند

شالی[1] شالی تَره دَردی بگیره

می عزیز کوچیکه خوابی بگیره

شالی شالی بشو آواره ببو

می عزیز کوچیکه آروم بگیره

پدر می گفت شغال در تاریکی به مرغدانی می زند. در روز روشن جرات نمیکند نزدیکی ده هم بیاید. درست مثل فکر مردم که تاریک شده، که شغال بهش زده. در یکی از جلسه هایی که در رشت داشت گل نسا را هم با خودش برده بود در آنجا مردی چهار شانه با چشمان روشن و ریشی انبوه و چهره ای مهربان و مجرب به سمتش آمده بود و دستان بزرگش را روی صورتش گذاشته و پرسیده بود:

- می گول دختر، تی اسم چیه؟چند سال داری؟

گل نسا هم صورتش گل انداخته بود و آرام اسم و سنش را زمزمه کرده بود

مرد که میرزا صدایش می کردند با همان صدای مهربان اما این بار رسا تر گفته بود:

- گیلان دوختر محکم و قوی خوره معرفی کونه.

و گل نسا این بار فریاد زده بود:

- می اسم گول نسائه 9 سال دَرَم.

لبخند روی صورت میرزا پهن شد و به سمت پدر رفت. حرفهایی زدند که گل نسا چیز زیادی از آنها سر در نمی آورد تنها چند کلمه ی بلشویک و حزب سرخ و نهضت جنگل را از آن روز به یاد سپرد.

روزی که سعی کرده بود در انشاءش تمامی این کلمات را بیاورد با قیافه ی درهم آقای معلم روبرو شده بود، دستش را گرفته بود و کشان کشان پیش مدیر رفته بود. آقای مدیر هم پدرش را که معلم همان مدرسه بود توبیخ سختی کرد. دستش را در هوا تکان می داد و می گفت:

- حالا کارتان به جایی کشیده که افکار کمونیستی خود را به مدرسه هم می آورید؟! بهتر است به دخترتان هم یاد بدهید چموش بازی را کنار بگذارد وگرنه رفتارتان را به بالا گزارش خواهم کرد.

پدر مانند آهن تفته سرخ شده بود و هیچ نمی گفت

از همان وقت بود که گلنسا را دیگر به رشت نبرد و به مادر سپرده بود حرفی از مراوداتش با میرزا و نهضت جنگل پیش او نزند.

ابری که شبیه گوسفند بود آرام آرام شکلش را از دست می داد و به دهان سگ نزدیک میشد که گل نسا از خیالات خود بیرون پرید و یاد گوسفند ها افتاد. ایستاد و دامن چین دارش را تکانی داد و یک دستش را سایه ی چشم کرد و به اطراف نگاهی انداخت. گوسفند ها در کوه پراکنده شده بودند و هر کدام به راهی رفته بودندیاد پدرش افتاد که بعد از روزها زندگی در جنگل با حالتی مستاصل و آشفته به خانه آمده و به مادر گفته بود

- مردم این روزها شبیه گوسفند شده اند. به هر سمتی که هی کنیشان همان سمت می روند. امان از روزی که به حال خود رها شوند. در این وانفسای حزب ها و سرخ و سپید ها هر کس ساز خودش را می زند.

مادر هم مو و ریشش را شانه کشیده بود و فقط نگاهش می کرد انگار می خواست هر لحظه با او بودن را یکجا ببلعد.

بره ای که از گله جدا مانده بود بع بع کنان به سمت سراشیبی کوه روان شده بود و اگر گل نسا کمی دیر تر خودش را رسانده بود از سراشیبی تند کوه پرت شده بود ته دره. اهالی ده می گفتند که هر آدم و جانوری از این دره پرت شده جسدش را هم پیدا نکرده اند. برای همین اسمش را گور دره گذاشته اند. به هر زحمتی بود گله را سر و سامانی داد و در سایه ی درخت گردوی کهنسالی نشست و نگاهش را به روستا که در سایه ی مه غلیظی آرمیده بود دوخت. از دور شبحی را دید که به او نزدیک می شد و هر چه جلو تر می آمد بیشتر شبیه کاس آقا با آن مو های سرخ و اندام بی قواره اش می شد. آه که چقدر از این مرد بدش می آمد. وقتی تنها ده سال داشت یک روز با کد خدا و چند تا از ریش سفید های ده به خواستگاریش آمده بود و پدر چند درشت بارشان کرده و از خانه بیرونشان انداخته بود. بی بی هاجر می گفت لگد به بختت زده اند دختر! چه کسی بهتر از کاس آقا. هم دنیا دیده است و هم با بزرگان ده برو و بیایی دارد. شکر خدا وضعش هم آن قدر خوب هست که هم به زنش بمانی برسد هم به تو.

از فکر کردن به این حرف بی بی هاجر عقش گرفت. سرش را میان زانو هایش پنهان کرد و منتظر ماند تا کاس آقا نزدیکتر بیاید. هر وقت گوسفند ها را به چرا می آورد گاه گداری کاس آقا پیدایش می شد. چند لیچار بارش می کرد، چرخی میان گوسفندان می زد و می رفت. چشمانش را بست و نزدیک شدن کاس آقا را به خودش تجسم کرد. با خودش گفت الان است که چیزی بگوید. اما صدایی نیامد. سر بلند کرد و کاس آقا را در بین گوسفندان در حال وارسی بزرگترین گوسفند گله که پیله جان صدایش میزد دید. پیله جان زیر دستان زمخت کاس آقا دست و پا می زد. کاس آقا سر چرخاند و نگاهش به نگاه گل نسا گره خورد. گوسفند را رها کرد و به سمتش آمد. با حالتی میان تهدید و تذکر گفت:

- خوب گوش کن گل نسا، مش حیدر دارد از زیارت بر میگردد و کد خدا گفته بزرگترین گوسفند گله را برایش قربانی کنم. گوسفند را که دیدی، مراقبش باش و به ده برگشتی آن را از بقیه جدا کن و کنار طویله ببند.

دستش را به درخت گردو گذاشت و دست دیگرش را لای موهایش برد و با پوزخندی ادامه داد

- راستی شنیدم داری عروس می شوی. آن هم عروس مش حیدر ذغال فروش. زن لکاته مش حیدر برایت بس است. سیاهی زغال هایش به سیاهی بختت نمیشود دختر. همین روزهاست که دستت را در دستش بگذارند و خلاص.

گل نسا وا رفت. زانو هایش دیگر تاب نگهداشتن هیکل نحیفش را هم نداشتند. بی اختیار روی زمین سرید و بغض راه گلویش را بست

کاس آقا که از دیدن این حال گل نسا قند در دلش آب شد ادامه داد:

- اگر آن پدر سبک مغزت همان روز که من آمدم قبول کرده بود الان حال و روزت این نبود. حالا بکش.

گل نسا آنقدر گیج و منگ شده بود که متوجه غوطه خوردن کاس آقا در مه و رفتنش به سمت روستا نشد. از بین حرف های بی بی هاجر چیز هایی بو برده بود اما فکر نمی کرد اینقدر جدی باشد. اگر پدرش هنوز بود نمی گذاشت تنها دخترش را اینطور در عمل انجام شده بگذارند. حتما دوباره جلوی آنها می ایستاد و آنها را از خانه بیرون می کرد.

یاد لحن مهربان و پدرانه میرزا افتاد. شاید اگر او هم بود نمی گذاشت چنینی مصیبتی دامانش را بگیرد.

از آخرین باری که پدرش را دیده بود ماه ها می گذشت تا اینکه مادر، پریشان و مستاصل دستش را گرفت و به رشت رفتند تا بلکه از حسن آلیانی که از دوستان قدیمی پدرش بود خبری بگیرند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که صدای هولناکی از همهمه و و فریاد آنها را به سمت خودش کشاند. درست روبروی انبار نفت نوبل، نزدیک سربازخانه شهر سر بریده ای را آویخته و مردم دورش حلقه زده بودند. وحشت سراپایش را لرزاند. خود را به آغوش مادر انداخت اما مادر هم روی زانو نشست و تنش به لرزه افتاد. با اینکه صورت آن سر بی تن در اثر سرما و یخ زدگی حالت خود را از دست داده بود اما در نگاه اول آن چهره ی مهربان را شناخته بود.

صدایش هنوز در گوشش زنگ می انداخت:

- گیلانِ دوختر محکم و قوی خوره معرفی کونه.

از میان همهمه جمعیت صدای مردی می آمد که می گفت:

قشون قزاق همه ی هم قطارانش را هم سلاخی کرده اند.حتی یک نفر هم زنده نمانده.

مردی درشت هیکل با سری طاس و شکمی بر آمده از دکان خود بیرون آمد و داد زد.

- عاقبت کسی که با بلشویک ها روی هم بریزد همین می شود دیگر.

از آن روز دیگر مادر آن مادر سابق نبود. حتی به کمونیست ها و روس ها هم رو انداخته بود که کاری کنند بلکه اثری از پدر پیدا شود ، اوضاع از ان شبی بد تر شد که یکی از همین روسها پدرش را شناخته بود و لحظه ای که تیر بارانش کرده بودند و زیر سم اسب ها بدن تکه تکه شده اش را به خورد زمین داده بودند برایش تشریح کرد.

مادر هیچ نگفت، زجه نزد، حتی قطره اشکی از چشمانش بر گونه نلغزید. تنها ساعتها روی ایوان می نشست و بدون پلک زدن به کوه خیره میماند. شب قبل از اینکه نا پدید شود تنها دو کلمه به بی بی هاجر گفته بود.

- گور دره

بی بی هاجر قسم می خورد که مادرش خود را از دره پرت کرده اما دلیر ترین مردان ده هم جرات نداشتند برای پیدا کردنش پایشان را آن حوالی بگذارند. چه رسد به اینکه به پایین رفتن از آن فکر کنند. همان روز مش حیدر دو نفر از کارگران ذغال سازی را اجیر کرده بود که برای پیدا کردنش به گور دره بروند اما بین راه پشیمان شده و برگشتند.

فکر مش حیدر با آن موهای ژولیده وشکم جلو آمده و لباس های همیشه خیس از عرق و متعفنش دلش را به هم زد. یادش آمد این روزها بیشتر به خانه شان می آمد و به بهانه ی احوال پرسی از بی بی هاجر چند دقیقه ای می ماند و سر تا پای گل نسا را حریصانه برانداز می کرد.وقتی هم که می رفت بوی عرقش تا ساعتها در خانه می ماند. از همان روز باید شصتش خبر دار می شد که چه نیتی پشت این سر زدن ها می توانست باشد.

آنقدر در افکار خود غرق بود که متوجه غلیظ شدن مه نشد. سرش را که به سراشیبی کوه چرخاند حجمی از مه گوسفندها را بلعیده بود و تنها صدای بع بعشان به گوش می رسید. متاصل و گیج بود از یک طرف فکر مش حیدر یک لحظه رهایش نمی کرد از طرفی هر چه چشم می چرخاند پیله جان را در میان گوسفند ها نمیدید. نا امیدی تمام وجودش را گرفته بود و در رگ و پی تنش دویده بود.بی هدف و افتان و خیزان راه می رفت. مه به همان سرعتی که آمده بود رخت سپیدش را جمع کرده بود و گل نسا خود را کنار گور دره یافته بود.

در کوچه های تو در توی روستا جنب و جوشی افتاده بود. یکی اسپند دود می کرد. یکی گوسفندی را برای قربانی شدن آب می داد. سلام و صلوات بود که از در و دیوار روستا به گوش می رسید. پسرکی از روی پشت بام خانه فریاد کشید:

- آمدند، آمدند.

کاس آقا صلوات بلندی فرستاد و به استقبال رفت. مش حیدر را در آغوش کشید و زیارت قبولی گفت.

ساعتی بعد انگار تمام روستا در قهوه خانه جمع بودند و مش حیدر از سفر برایشان می گفت. بچه ها روی زمین نیم خیز شده بودند و مردان در بین هر چای هورت کشیدن مش حیدر با هم اختلاتی می کردند.

کد خدا چپقش را چاق کرد و رو به کاس آقا گفت:

- حالا این نشد یکی دیگر. دختر کریم بزاز هم دختر خوبیست

کاس آقا در حالی که وانمود می کرد حرف های مش حیدر را گوش می دهد درآمد که:

- باز خدا را شکر پسر مش قاسم گوسفند ها را پیدا کرد. دختر را چاره هست.

هوا آرام آرام تاریک می شد و از روی کوه، روستا به چراغ گرد سوزی میمانست که شعله اش پایین و پایین تر می رود. مه غلیظی از گور دره سر ریز شده بود و روستا را آهسته در خود فرو می برد.

 


[1] شال در گویش گیلکی به معنای شغال است

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692