داستان «کافه رویا» نویسنده «بهناز اصفهلانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «کافه رویا» نویسنده «بهناز اصفهلانی»

جلوی کافی شاپ ایستادم و از در شیشه ایش نگاهی به داخل انداختم. از توی شیشه بیشتر خودم را دیدم که پلک­هام نیمه بسته مانده و لبه­ی شال محکم در دست تا از سرم کنده نشود. از آن بیشتر، آدم ها را می­دیدم که با قدم های تندشان فرار می­کردند از تند باد روز اول پاییزی که همه­ی خرده آشغال بلند شده از کف خیابان و پیاده رو را در خود می­پیچاند و می­برد. به خودم گفتم: «حقته! تو باشی که ساعت دیواریت رو سر وقت بکشی عقب.» از پشت سر، صدای خش خش ورقه های روزنامه می آمد که در حال کنده شدن از پیشخان دکه­­ی روزنامه ای بودند. صدای رگبار وحشتناکی در گوش­هام پیچید و از جا پراندم.

دیگر نمی­شد آن یک ساعت عقب نکشیده­ی کوفتی را آن بیرون منتظر لیلا ماند. بی اینکه به پشت سر نگاه کنم که ببینم چه خبرهاست، بی هیچ معطلی داخل کافه شدم و نفس راحتی کشیدم. با سرانگشتان، چتری موهام را که پخش و پلا روی پیشانیم ریخته بودند، هل دادم زیر شال. انگار توی دلم رخت می­شستند، الکی. مثل همیشه. حال چرا انگشتانم می­لرزیدند، نمی­دانم. دکتر گفته بود اضطراب دارم. از آن اضطراب های بیخودی. شاید هم نه بیخودی. به هر حال پشتبند تنهایی، افسردگی و هزار جور مرض ردیف می­شود. نگاهم را به روی صندلی و میزهای خالی چرخاندم تا جایی مناسب پیدا کنم. رفتم طرف میز چسبیده به سه کنج دیوار. اینطوری آرامتر می­شدم. یعنی وقتی دیواری باشد که سنگینی شانه هام را به­اش تکیه دهم، کمی آرامترم. نشستم روی صندلی و کیفم را پرت دادم روی میز. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم­هام را بستم. توی سرم، تاریکی بود و صدای رگه دار و لرزان بهرام، که در چهار گوشه­اش ول می­شد. «زیاد چِشِت به ساعت­ها نباشه. اگه بخوام خودم برمی­گردم.» بی اختیار چشم­هام باز شد و نگاهم به دنبال ساعت روی دیوارهای خاکستری راه رفت و بالاخره جایی زیر سر آهوی چوبی کنده کاری شده، ایستاد. ساعت گرد متوسطی بود. چشم­هام را چند باری گشاد و ریز کردم. نمی­شد بی عینک در آن فضای کم نور سالن ببینم سر عقربه­ی بزرگ کجای آن صفحه­ی گرد وسفید ایستاده. بی خیال شدم و به میزهای دور و برم نگاهی چرخاندم. معلوم بود آن حوالی و در آن وقت روز، هیچکس دلش نبوده که برای گپ زدن یا چه می­دانم حرفهای کوفتیِ خلوتی راهش را به آنجا کج کند. از پشت پیشخان مردی نسبتاً جوان داشت به سمتم می آمد که موقع ورود متوجهش نشده بودم. نگاهی به منوی روی میز انداختم تا سفارش نوشیدنی، چیزی بدهم. هنوز لیست را کامل نخوانده، صدایش در گوشم پیچید. «خانم چی میل دارین؟» نگاهی گذرا سمت صاحب صدا که تا نزدیکی­های میز آمده بود انداختم تا بگویم «یه لحظه صبر کنین لطفاً.» ولی همان نگاه کافی بود تا زبان در دهان نچرخد و گو اینکه موجودی عجیب الخلقه جلوی رویم سبز شده باشد، مات و مبهوت سر جا خشکم زد. لابد متوجه حالات من شده بود که گفت: «ببخشید اتفاقی افتاده؟» واژه­ی اتفاق در سرم چرخید و چرخید و تا بخواهم معنای اتفاق را به خاطر آورم مدتی که نمی­دانم چند ثانیه یا دقیقه بود، طول کشید. خواستم بگویم اتفاقی بزرگتر از این که شخصیت داستانم حاضر و ناظر جلوی چشم­هام ایستاده، با همان شکل و شمایل و صدا. بریده بریده گفتم: «ببخشید شما- منظورم- میتونم اسمتون رو بپرسم؟» مثل ارسلان نبود که وقتی کسی اسمش را بپرسد برقی به چشم­های تیله ایش بدود و بگوید:«چاکر شما ارسلان.» به جایش با چینی که بر پیشانیش انداخت و با طنین سردی که در صدایش بود،گفت: «ارسلانم. امری داشتین؟» خواستم بگویم: «یعنی تو خودِ خود ارسلانی؟» ولی لب­هام از هم باز مانده و کلمات همان دم خروج، بخار و محو می­شدند. از جام بلند شدم. به لرزش انگشت­هام، لرزش ماهیچه­­ی پاهام هم اضافه شد که نگذارد صاف بایستم. سرم را جلوتر بردم تا چهره اش را با تمام خطوط و چین و چروکش ببینم. شاید اگر کسی مرا از دور می­دید خیال می­برد مادری هستم که فرزندش را بعد سال­ها می­بیند. غرق شوق و غرور. خودش بود، حتی جای آن سالک کنار ابروی راستش هم پیدا بود. گو اینکه کلمات بخار شده را شنیده باشد، خود را قدری عقب کشید و با قاطعیتی که در چهره اش نمایان بود، گفت: «گمونم منو با کسی اشتباه گرفتین.» نمی­دانم چه شد که آن خنده های پشت سر هم تهوع آور سراغم آمد و اشک از گوشه­ی چشم­هام جاری شد. حین خنده ها با چشم و ابرو اشاره می­دادم که دست خودم نیست این قهقهه ها. نگاهم نمی­کرد ولی زیر لب چیزهایی می­گفت که متوجه­شان نمی شدم. پشت پیشخان برگشت و بی اینکه خطوط چهره اش به هم بریزد گفت: «خانوم لطفاً آرامش خودتون رو حفظ کنید، اینجا یه مکان عمومیه.» و با دست و تحکمی که در چشمهاش نشسته بود، اشاره داد سر جام بنشینم. همه­ی زورم را بستم به روی عضلات صورتم تا مگر خنده ها بند شود. گفتم: «شما حتماً منو نمیشناسین. ولی من شما رو خوب می­شناسم. خوبِ خوب...» لیوان پایه بلندی را از قفسه ی لیوان ها که چسبیده به دیوار پشتی پیشخان بودند بیرون آورد. همانطور که مشغول ها کردن و دستمال کشیدنش شد، گفت: «این عالیه که تو دنیا حداقل یکی پیدا شه که آدم رو خوبِ خوب بشناسه. ولی نه، زیاد هم مطمئن نباشین!» و لیوان را محکم به روی پیشخان کوبید طوریکه صدای دنگش بیرون زد از تک تک لیوان های آویزان شده از بالای پیشخان و از گلدان های آبیِ بلورین روی میزها. چیزی در نگاهش بود که پری را همچون آهنربایی از لابه لای سطور داستان کشاند و پرت داد توی ذهنم. فکر کردم اگر پری را بشناسد، اگر پری هم واقعاً وجود داشته باشد من چه حالی می­شوم. صدای قلبم در گوش­هام ­پیچیده بود. انگشت­های سردم را در هم فرو برده و چند قدمی طرف پیشخان رفتم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: «شما پری نامی می شناسین؟» بگمانم از لرزش صدام بود که دستش را پشت گوشش گرفت و گفت: «متوجه نشدم چی گفتین؟» تکرار کردم. دستی به سبیل مشکی و کم پشتش برد و لبخندی کمرنگ بر لبش نشست. سرش را به نشانه­ی تأیید تکانی داد و گفت: «می­شناسمش، ولی نه به خوبی شما!» طنین برزخی کلماتش که در فضا پیچید، دلم هری ریخت. نمی­دانم قصد تمسخرم را داشت یا چه، ولی برای اینکه خیال نکند تک تک کلماتش همچون پتکی بر سرم فرود می­آید، خونسردی ساختگی در چهره ام نشاندم و گفتم: «از همون موقع که دخترک مو سیاه پونزده ساله ای بود میشناسمش. دختر بینظیریه.» خواستم ادامه دهم که سرنوشت آدم ها گاهاً ربطی به بینظیر بودن یا نبودنشون ندارد که نگاهم دوخته شد به دستمال گلدوزی شده ی قرمزی که داشت بین انگشتان کش و قوسش می­داد. روزی که پری باید برمی­گشت به خانه ­ی پدربزرگ، سرانده بودش توی جیب پیراهن ارسلان. «بذار همینجا روی قلبت بمونه. منتظرت می مونم.» پرسیدم:« ازش خبر داری؟ می­دونی کجاست؟» دستمال را توی جیب شلوارش فرو کرد و گفت: «شما که باید بهتر بدونین!» در چشم­هاش به جای آن برق شیطنت کودکانه­ی همیشگی،­ نگاه کشدار پیرمردی نشسته بود برابرِ جوانی که خبطی نابخشودنی از او سرزده باشد. گفتم: «یه مدته بی­خبرم ازش.» پوزخندی زد و گفت: «خودتون رو نگران نکنین.آبمیوه، قهوه، نسکافه؟» دیگر نمی­توانستم کنایه هاش را تاب آورم. داد زدم: «الان کجاست؟خبر داری ازش؟» به نقطه­ی نامعلومی روی خاکستریِ دیوار کناری­اش خیره شد و گفت: «جایی که آرومه و دست کسی به­اش نمیرسه. اسمشو بذار قبرستون. می­خواستی اینو بشنوی؟» ناگهان احساس کردم زیر پام خالی شد و روی صندلی نزدیک پیشخان وا رفتم. پری نمرده بود. درست که جانش در خانه­ی قدیمی پدربزرگش، خان آقا و زیر نگاه شهوت آلود پسر داییش نادر در­می­آمد، ولی زنده بود و چشم براه ارسلانش. اصلاً چرا باید می­مرد وقتی هنوز داستانم تمام نشده بود. همچنان که نفسم داشت به سختی بالا می­آمد پرسیدم: «آخه کِی؟» جواب داد: «دونستنش چه فرقی میکنه؟» نگاههای تند و تیزش کلافه ام کرده بود. سرم تیر می­کشید. ارسلان که بدعنق نبود. درست که آتشی و زود از کوره در­­ رو بود ولی آن لبخند کمرنگ هرگز از لبش دور نمی­شد. گفتم: «میشه یه قهوه بدین؟» گفت: « الساعه. حتماً.» از روبرو نگاهم روی سر گوزن سرید که داشت معصومانه نگاهم می­کرد. از آن فاصله دیگر عقربه ها را درست می­دیدم. پنج دقیقه مانده به سه بود. باید زنگی به لیلا می­زدم و آدرس کافه را می­دادم. می­دانستم اگر خودم تلفنی برایش ماجرا را تعریف می­کردم باور نمی­کرد که هیچ، توصیه هم می­کرد به روانپزشک مراجعه کنم. باید خودش می آمد و می­دید که ریه های آدمهای داستانم از همان هوایی پر می­شوند که ریه های من و او. پری خود را چسبانده بود بر تارهای کهنه و پوسیده­ی خیالاتم. درست شبیه خطوط رگباری که بر در شیشه ای کافه می­چسبیدند و ولش نمی­کردند. از روی صندلی پایه بلند برخاستم و سمت میزی که کیفم روش بود رفتم. تلفن همراهم را از توی کیف بیرون کشیده و نگاهم را بر در و دیوار کافه چرخاندم تا شاید اسمی چیزی ببینم برای دادن نشانی به لیلا. شاید هم­اینکه      می­گفتم کافه روبروی دکه ­ی روزنامه کافی بود. باید مطمئن می شدم. پرسیدم: «ببخشید اسم کافه­تون چیه؟» بی اینکه سرش را از روی فنجانی که در حال ریختن قهوه تویش بود، گفت: «چه زود یادتون رفته! همون دیگه. رویا.» گویی از سر غیب اسم کسی را حدس زده باشم، توی سرم بشکن می­زدم. خودش بود. رویا. کافه ایی با آنهمه مشتری شبانه روزی که ارسلان می­چرخاندش. خوب که دقت کردم تنها فرقش با کافه­ی داستان، سکوت سنگینش بود که آدم را بی­هیچ دلیلی به وحشت می انداخت. صدای تقه­ی در که آمد نگاهم طرف زنی که داخل سالن شد سرید. کوبش ظریف پاشنه های کفشش بر کف، از در و دیوار پیچید توی گوشم. دلم می­خواست لیلا باشد ولی نبود یعنی اندام باریکش به لیلا نمی­خورد. پاشنه ها جلوی پیشخان از صدا افتادند. برگشت نگاهی به طرفم انداخت و کلماتی چند بین او و ارسلان رد و بدل شد. کاش عینکم را خانه جا نمی­گذاشتم تا از آن فاصله می دیدم چهره­ی کسی را که وارد کافه­ی رویایی من شده بود. هر که بود داشت سمتم می­آمد. نشست مقابلم. فکر کردم حالاست که چشمانم از کاسه بیرون زند. پس دروغ گفته بود که پری مرده. شاید هم برداشت من اشتباه بوده از حرف هاش. پری روبرویم بود با چهره­­ی مهتابی رنگ و شال سفیدی بر سر که سیاهی چشم­هاش را دو چندان نشان می داد. گویی دو گوی سیاه و براق در چشمخانه جا خوش کرده باشد و آماده­ی پرتاب به طرفم. پشت خود را به صندلی چسباندم. کاش دیواری نبود و می­توانستم از آن عقب­تر هم بروم. نمی­دانم از حالت چشم­هاش بود یا طرز نگاه کردنش که ترسیده بودم. آنقدر که فقط توانستم بگویم: «تو- اینجا.» چیزی نگفت. انگشتهای سفید و باریکش، پاکت سیگاری را از کیف بیرون آورد و با ضربه­ ای کوچک به ته­اش، نخ سیگاری را بیرون کشید و با آتش فندکی گیراندش. پچ پچه ای در سرم شور گرفت که پری سیگاری نبود. وقتی خان آقا سیگارش را می­گیراند، خود را به بهانه ای از اتاق گم و گور می­کرد. فکری شدم که نکند اتفاقاتی در داستان افتاده که من فراموشش کرده ام. اتفاقاتی که به سیگاری شدن پری منجر شده. درست که لیلا مدام به­ام می­گفت فراموشی      گرفته ام ولی دیگر امکان نداشت داستانی که ده سال مدام نوشته و پاکش کرده ام فراموشم بشود. بعد چند پک در حالیکه داشت حلقه های دود را با نگاهش دنبال می­کرد، گفت: «فکر نمی کردم یه روزی ببینمت.» صداش دیگر آن صدای ملایم و آهنگین نبود، همان صدایی که روح ارسلان از شنیدنش به پرواز در می­آمد. بوی خاک از دهانش بیرون می­زد. بوی نفرت. نمی­دانستم چه باید به اش می­گفتم. اصلاً چرا باید به من فکر می­کرد. فقط گفتم: «خیلی خیلی خوشحالم از دیدنت.» لبخند کجی گوشه­ی لبش نشست و گفت: «گمون نکنم.» دسته موی مشکی اش را از کنار گونه داد پشت گوشش و از گوشه­ی چشم نگاهی به ارسلان انداخت. تازه متوجه حضور ارسلان شدم که کنارم سرپا ایستاده بود با طنابی در دست. نگاهم بر طناب قفل شد و صدای ضرب گرفتن سرانگشتان پری بروی میز، مثل سوهانی بر مغزم کشیده شد. مگر نه اینکه پری پرورده­ی خیالاتم بود، معصوم و تو دل برو که موقع احوال پرسی ساده با ارسلان، هرم گرما می­دوید به لپ هاش و سرخ می شد. از پری فقط لباس هاش مانده بود که خیالم بافته بود بر تنش و آنهم زار می­زد. از ارسلان هم همینطور. دیگر نمی­شناختمشان. دیگر تکلیفم را با آن دو            نمی­دانستم. بایست بنحوی خود را از آن مهلکه بیرون می­بردم. یعنی قاعده­ی زندگیم همین بود که فرار کنم از جاهایی که باید دست و پا می­زدم. جا می­زدم از تقلا، حتی شده برای ابراز خودم. همین شد که وقتی بهرام خواست ترکم کند و برود، بی هیچ تلاشی برای نگه داشتنش و به­ خیال اینکه پشیمان شده و برمی گردد گذاشتم که برود. او هم رفت بی اینکه پشت سرش را نگاه کند. درحالیکه انگشتان سرد هر دو دستم توی هم وول می­خوردند از روی صندلی بلند شدم. دست ارسلان بر شانه ام نشست و آن را به پایین فشار داد. طوری نگاه کرد که یعنی بتمرگم. آب در چشمانم جمع شد و کلمات از لای لب­های لرزانم بیرون زد: «چی ازم میخواین؟» پری ته سیگارش را روی میز فشار داد و با صدایی که شبیه به بغضی قورت داده بود، گفت: «انگشتهامو ببین. دارن می­لرزن. موهای ارسلان رو ببین. نصف بیشترش سفید شدن. دیگه هیچ رویایی نداریم. میفهمی؟ هیچی. حتی رویای بهم رسیدن. آدمی که نشسته باشه تو گور که نفهمه میمیره یا زنده میمونه، میتونه رویا داشته باشه؟» راست می­گفت. آنها قربانی حال پریشان من بودند. حالی که با رفتن بهرام در من ریشه دواند و با بیراهه شدن راههایی که به پیدا کردنش ختم می­شد، من را چپاند توی خودم، توی خیالات درهم و برهمم. نگاهم بین چشم­هاشان مثل پاندول ساعت چند باری تلو خورد. شبیه بمب ساعتی بودند که ممکن بود با هر عکس العمل من بترکند و طوفانی بپا شود. ارسلان کمر خم کرد و سرش را پایین آورد تا مستقیم در چشم­هام نگاه کند و بگوید: «اینجا آخر خطه. می­تونست نباشه. اینطور نیست؟» سرم را به پایین تکان دادم و گفتم: «هر چی شما بگین. فقط یه سوال. شما چطوری اینجایین؟ منظور چطوری اومدین توی دنیای واقعی.» ارسلان در حالیکه داشت لب پایینی اش را می­گزید، با نیشخند گفت: «ما تو دنیای خودمونیم لابد تو اومدی به دنیای ما!» نگاهش را سمت پری گرفت که خیره به او مانده بود. گویی ردی، نشانه­ای، چیزی را روی چهره­ی ارسلان می­جورید و پیدایش نمی­کرد. حرفی که زد کاملاً مسخره بود. چطور ممکن بود آدم وارد دنیای تخیلش شده باشد. دوباره آن خنده های لعنتی مسلسل وار از لای لب­هام بیرون می­زدند. فکر کردم لابد کسی شوخی مسخره­ای را با من آغازکرده. مثلاً همین لیلا که همیشه می­گفت داستانت را تمام کن و اِلّا یک روز می­آیند سراغت. اصلاً پی همین حرف های او بود که خیال می­کردم روزی می­بینمشان. سعی کردم در یک لحظه تمام اتفاقات آن روزم را مرور کنم. یادم نمی آمد دست به قلم برده یا حتی به داستان فکر کرده باشم. پس چطور شده بود که من با آنها سر یک میز بودم. بعد اینکه قدری آرام شدم، گفتم: «همه­مون، یه طوری لَنگ همین بازی­های الکی زندگی هستیم. زندگی که نفهمیدیم واسه چی بود اصلاً.» نگاهم را رو به ارسلان گرفتم که خیره به پیچه­ی طناب بود توی دستش. گفتم: «می­دونم خسته­این. منم خسته ام از این بلاتکلیفی. قول می­دم همین امشب همه چی تموم شه.» پری سیگار دیگری آتش زد و گو اینکه بخواهد ادای من را دراورد لب­هاش را کج و کوله کرد. «می­دونم خسته این-حرف مفت نزن. یه کلام، خلاصمون کن.» گفتم: «خلاصی از چی؟» ارسلان نیم تنه اش را کشید سمتم و گفت: «از این دنیای نکبتی که توش ولنگاریم. جایی که هیچ    نقطه ی روشنی نداره و آدماش از سایه­ی خودشونم فرارین. خودت ما رو کشوندی تو این دنیا، خودت هم خلاصمون کن.» طناب قرمزی را جلوی دستم پرت داد. یادم آمد همان طنابی بود که ارسلان خواسته بود خود را با آن دار بزند وقتی خبر خودکشی پری را شنیده بود. سرم سنگین بود و خون با فشاری بی امان در رگ­هام می­چرخید. با فشاری که بر سر کلمات می آوردم، گفتم: «من نمی­تونم. از دستم برنمی­آد.» پری از جاش بلند شد و گفت: «داری اون روی سگیمو بالا میاری. مثل اینکه یادت رفته چند بار منو کشتی، ارسلان رو کشتی و دوباره میلت برگشت و زنده­مون کردی. خب حالا هم بکش. چیه می­ترسی بهت بگن قاتل؟» خوب که نگاهش کردم دیدم بیشتر از هر کسی شبیه خودم هست. رمیده از این زندگی بی ته و ریشه. بی سبک و سنگینی، فکری را که از ذهنم ­گذشت بر زبان آوردم: «شما منو بکشین. من که نباشم، شما هم نیستین. منم عین شما ته این دنیا رسیدم.» باور نمی­کردم چنان حرفی از دهانم بیرون زده باشد ولی مطمئن بودم از برق رضایتی که در چشم­هام دویده بود. لااقل از آن همه تنهایی و قرص های اعصاب رنگ و وارنگ رها می­شدم. بالاخره روزی می­بایست تکلیف آدم یکسره شود چه بهتر که زودتر. هنوز صدای رگبار باران در گوش هام می­پیچید و با خود گفتم که چرا بند نمی آید آن لعنتی. حتماً بهرام از دست من نبود که پانزده سال آزگار بیخبر گذاشته و رفته بود، لابد برای او هم دنیا نقطه­ی روشنی نداشت. کسی چه می­داند شاید او هم به نوعی درگیر با فکر خلاصی بوده. هر دو نگاه معناداری بهم انداختند. ارسلان که سمت راستم ایستاده بود طناب را برداشت و دور گردنم پیچاند و سر دیگر طناب را به پری که در سمت دیگرم ایستاده بود داد. جز اینکه با سرانگشتان زانوهایم را چنگ می­زدم، بی هیچ گونه تقلایی برای زنده ماندن، با چشمان بسته، منتظر ماندم تا طناب دور گردنم سفت تر و سفت تر شود. از نفس نفس زدن هاشان معلوم بود که همه ی زورشان را سر طناب خالی می­کنند ولی من فشاری احساس نمی­کردم. جرأت باز کردن چشم­هام را هم نداشتم. توی سرم تاریکی بود و صدای بهرام که دیگر نمی­لرزید و زیر لب بیتی زمزمه می­کرد «از خاک در آمدیم و بر باد شدیم.» و بعدش صدای خفه ی ارسلان که می­گفت: «اینطور که این شق و رق نشسته به نظر نمیاد مرده باشه.» پری زیر لبی جواب داد: «آره بگمونم زنده س.» شستش را چسباند روی شاهرگ دستم. صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم وقتی که گفت: «نمی­زنه.» هرم نفس یکیشان را روی صورتم احساس می­کردم و بعدش صدای بهرام که آهسته گفت: «ماهور.» چشم­هام را گشودم. کسی نبود، نه ارسلان، نه پری. کافه خلوتِ خلوت بود. کجا غیبشان زده بود، نمی­دانم. عرق سردی بر پیشانی و تیره­ی پشتم نشسته بود. از جام بلند شدم. با پاهایی سنگین که گویی        خسته ی هزار سال دویدن باشند به طرف در دودی رنگ رفتم. موقع رفتن، مردی از روی صندلی پشت پیشخان برخاست. گفت: «خانوم ببخشید حالتون خوب نیست؟ چند باری صداتون کردم که چیزی براتون بیارم ولی شما ظاهراً خواب بودین.» چه حرفها! خواب بودم! خواستم بگویم مگر کور بودی و ندیدی چه خبرها بود اینجا. حوصله ی جواب دادن نداشتم. فقط پرسیدم: «کسی رو ندیدین که الان از اینجا بره بیرون؟» گفت: «مگه غیر شما کسی هم اینجا بود؟» در دلم گفتم: «بود.» طرف در رفتم. همین که در را گشودم باد مطبوعی به صورتم خورد که بوی خاک را در خود پیچانده بود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را به اطراف چرخاندم. لیلا را دیدم که جلوی دکه­ی روزنامه سرش را از روی این روزنامه به روی آن روزنامه می­چرخاند. جلوتر رفتم و صداش زدم. مرا که دید دستش را بالا آورد و لبخندی پررنگ تحویلم داد. نزدیکتر که شد با چشمان گرد شده پرسید: «چرا رنگ و شکلت اینطوریه؟ زبونم لال عین میت شدی.» انگشت­هام را در هم فرو بردم تا لرزششان زیاد به چشم نیاید. گفتم: «گمونم فشارم افتاده. بهتره از اینجا بریم.» راه افتادم. از پشت، کف دستش را روی شانه ام گذاشت و سمت خودش کشاند: «حالت خوبه؟ می­خواستی راجع به داستانت یه چیزهایی بگی.»

«آره. میخواستم بگم که بالاخره تمومش کردم.»

«جدی؟ بالاخره پس تموم شد. از آخرش بگو، چی شد؟»

«هر دو خودکشی کردن. دور از هم.» اخم هایش در هم رفت و گفت: «دوباره؟» خواستم بگویم میل خودشان بود که دستم را گرفت و ادامه داد: «از بهرام خبری شده؟خیلی بهم ریخته به نظر میای.» گفتم: «آره. مرده. بذار فکر کنم مرده. اینطوری دیگه عذاب چشم انتظاری رو نمی­کشم.»

«می­خوای به خودت دروغ بگی؟ تا کی؟»

«تا وقتی که یادم نره ساعتم رو سر وقت بکشم عقب. کاش می­شد ساعت رو انقدر برد عقب که همه چی برمی­گشت سر جای اولش. کاش می­شد.» گفت: «تو حالت خوش نیس. با یه قهوه چطوری؟» و با انگشت اشاره، کافه را نشان داد. گفتم: «می­خوام برگردم خونه.» داشت می­گفت: «آخه-» که راه افتادم و نگاهم را به لامپ نئون کافه که با ریتمی کند روشن و خاموش می­شد دوختم. رویا. چیزی داغ از وسط سینه ام رها شد و ریخت توی پاهام. فکر کردم باید اسمش را هم عوض کنم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692