جلوی کافی شاپ ایستادم و از در شیشه ایش نگاهی به داخل انداختم. از توی شیشه بیشتر خودم را دیدم که پلکهام نیمه بسته مانده و لبهی شال محکم در دست تا از سرم کنده نشود. از آن بیشتر، آدم ها را میدیدم که با قدم های تندشان فرار میکردند از تند باد روز اول پاییزی که همهی خرده آشغال بلند شده از کف خیابان و پیاده رو را در خود میپیچاند و میبرد. به خودم گفتم: «حقته! تو باشی که ساعت دیواریت رو سر وقت بکشی عقب.» از پشت سر، صدای خش خش ورقه های روزنامه می آمد که در حال کنده شدن از پیشخان دکهی روزنامه ای بودند. صدای رگبار وحشتناکی در گوشهام پیچید و از جا پراندم.
دیگر نمیشد آن یک ساعت عقب نکشیدهی کوفتی را آن بیرون منتظر لیلا ماند. بی اینکه به پشت سر نگاه کنم که ببینم چه خبرهاست، بی هیچ معطلی داخل کافه شدم و نفس راحتی کشیدم. با سرانگشتان، چتری موهام را که پخش و پلا روی پیشانیم ریخته بودند، هل دادم زیر شال. انگار توی دلم رخت میشستند، الکی. مثل همیشه. حال چرا انگشتانم میلرزیدند، نمیدانم. دکتر گفته بود اضطراب دارم. از آن اضطراب های بیخودی. شاید هم نه بیخودی. به هر حال پشتبند تنهایی، افسردگی و هزار جور مرض ردیف میشود. نگاهم را به روی صندلی و میزهای خالی چرخاندم تا جایی مناسب پیدا کنم. رفتم طرف میز چسبیده به سه کنج دیوار. اینطوری آرامتر میشدم. یعنی وقتی دیواری باشد که سنگینی شانه هام را بهاش تکیه دهم، کمی آرامترم. نشستم روی صندلی و کیفم را پرت دادم روی میز. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهام را بستم. توی سرم، تاریکی بود و صدای رگه دار و لرزان بهرام، که در چهار گوشهاش ول میشد. «زیاد چِشِت به ساعتها نباشه. اگه بخوام خودم برمیگردم.» بی اختیار چشمهام باز شد و نگاهم به دنبال ساعت روی دیوارهای خاکستری راه رفت و بالاخره جایی زیر سر آهوی چوبی کنده کاری شده، ایستاد. ساعت گرد متوسطی بود. چشمهام را چند باری گشاد و ریز کردم. نمیشد بی عینک در آن فضای کم نور سالن ببینم سر عقربهی بزرگ کجای آن صفحهی گرد وسفید ایستاده. بی خیال شدم و به میزهای دور و برم نگاهی چرخاندم. معلوم بود آن حوالی و در آن وقت روز، هیچکس دلش نبوده که برای گپ زدن یا چه میدانم حرفهای کوفتیِ خلوتی راهش را به آنجا کج کند. از پشت پیشخان مردی نسبتاً جوان داشت به سمتم می آمد که موقع ورود متوجهش نشده بودم. نگاهی به منوی روی میز انداختم تا سفارش نوشیدنی، چیزی بدهم. هنوز لیست را کامل نخوانده، صدایش در گوشم پیچید. «خانم چی میل دارین؟» نگاهی گذرا سمت صاحب صدا که تا نزدیکیهای میز آمده بود انداختم تا بگویم «یه لحظه صبر کنین لطفاً.» ولی همان نگاه کافی بود تا زبان در دهان نچرخد و گو اینکه موجودی عجیب الخلقه جلوی رویم سبز شده باشد، مات و مبهوت سر جا خشکم زد. لابد متوجه حالات من شده بود که گفت: «ببخشید اتفاقی افتاده؟» واژهی اتفاق در سرم چرخید و چرخید و تا بخواهم معنای اتفاق را به خاطر آورم مدتی که نمیدانم چند ثانیه یا دقیقه بود، طول کشید. خواستم بگویم اتفاقی بزرگتر از این که شخصیت داستانم حاضر و ناظر جلوی چشمهام ایستاده، با همان شکل و شمایل و صدا. بریده بریده گفتم: «ببخشید شما- منظورم- میتونم اسمتون رو بپرسم؟» مثل ارسلان نبود که وقتی کسی اسمش را بپرسد برقی به چشمهای تیله ایش بدود و بگوید:«چاکر شما ارسلان.» به جایش با چینی که بر پیشانیش انداخت و با طنین سردی که در صدایش بود،گفت: «ارسلانم. امری داشتین؟» خواستم بگویم: «یعنی تو خودِ خود ارسلانی؟» ولی لبهام از هم باز مانده و کلمات همان دم خروج، بخار و محو میشدند. از جام بلند شدم. به لرزش انگشتهام، لرزش ماهیچهی پاهام هم اضافه شد که نگذارد صاف بایستم. سرم را جلوتر بردم تا چهره اش را با تمام خطوط و چین و چروکش ببینم. شاید اگر کسی مرا از دور میدید خیال میبرد مادری هستم که فرزندش را بعد سالها میبیند. غرق شوق و غرور. خودش بود، حتی جای آن سالک کنار ابروی راستش هم پیدا بود. گو اینکه کلمات بخار شده را شنیده باشد، خود را قدری عقب کشید و با قاطعیتی که در چهره اش نمایان بود، گفت: «گمونم منو با کسی اشتباه گرفتین.» نمیدانم چه شد که آن خنده های پشت سر هم تهوع آور سراغم آمد و اشک از گوشهی چشمهام جاری شد. حین خنده ها با چشم و ابرو اشاره میدادم که دست خودم نیست این قهقهه ها. نگاهم نمیکرد ولی زیر لب چیزهایی میگفت که متوجهشان نمی شدم. پشت پیشخان برگشت و بی اینکه خطوط چهره اش به هم بریزد گفت: «خانوم لطفاً آرامش خودتون رو حفظ کنید، اینجا یه مکان عمومیه.» و با دست و تحکمی که در چشمهاش نشسته بود، اشاره داد سر جام بنشینم. همهی زورم را بستم به روی عضلات صورتم تا مگر خنده ها بند شود. گفتم: «شما حتماً منو نمیشناسین. ولی من شما رو خوب میشناسم. خوبِ خوب...» لیوان پایه بلندی را از قفسه ی لیوان ها که چسبیده به دیوار پشتی پیشخان بودند بیرون آورد. همانطور که مشغول ها کردن و دستمال کشیدنش شد، گفت: «این عالیه که تو دنیا حداقل یکی پیدا شه که آدم رو خوبِ خوب بشناسه. ولی نه، زیاد هم مطمئن نباشین!» و لیوان را محکم به روی پیشخان کوبید طوریکه صدای دنگش بیرون زد از تک تک لیوان های آویزان شده از بالای پیشخان و از گلدان های آبیِ بلورین روی میزها. چیزی در نگاهش بود که پری را همچون آهنربایی از لابه لای سطور داستان کشاند و پرت داد توی ذهنم. فکر کردم اگر پری را بشناسد، اگر پری هم واقعاً وجود داشته باشد من چه حالی میشوم. صدای قلبم در گوشهام پیچیده بود. انگشتهای سردم را در هم فرو برده و چند قدمی طرف پیشخان رفتم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: «شما پری نامی می شناسین؟» بگمانم از لرزش صدام بود که دستش را پشت گوشش گرفت و گفت: «متوجه نشدم چی گفتین؟» تکرار کردم. دستی به سبیل مشکی و کم پشتش برد و لبخندی کمرنگ بر لبش نشست. سرش را به نشانهی تأیید تکانی داد و گفت: «میشناسمش، ولی نه به خوبی شما!» طنین برزخی کلماتش که در فضا پیچید، دلم هری ریخت. نمیدانم قصد تمسخرم را داشت یا چه، ولی برای اینکه خیال نکند تک تک کلماتش همچون پتکی بر سرم فرود میآید، خونسردی ساختگی در چهره ام نشاندم و گفتم: «از همون موقع که دخترک مو سیاه پونزده ساله ای بود میشناسمش. دختر بینظیریه.» خواستم ادامه دهم که سرنوشت آدم ها گاهاً ربطی به بینظیر بودن یا نبودنشون ندارد که نگاهم دوخته شد به دستمال گلدوزی شده ی قرمزی که داشت بین انگشتان کش و قوسش میداد. روزی که پری باید برمیگشت به خانه ی پدربزرگ، سرانده بودش توی جیب پیراهن ارسلان. «بذار همینجا روی قلبت بمونه. منتظرت می مونم.» پرسیدم:« ازش خبر داری؟ میدونی کجاست؟» دستمال را توی جیب شلوارش فرو کرد و گفت: «شما که باید بهتر بدونین!» در چشمهاش به جای آن برق شیطنت کودکانهی همیشگی، نگاه کشدار پیرمردی نشسته بود برابرِ جوانی که خبطی نابخشودنی از او سرزده باشد. گفتم: «یه مدته بیخبرم ازش.» پوزخندی زد و گفت: «خودتون رو نگران نکنین.آبمیوه، قهوه، نسکافه؟» دیگر نمیتوانستم کنایه هاش را تاب آورم. داد زدم: «الان کجاست؟خبر داری ازش؟» به نقطهی نامعلومی روی خاکستریِ دیوار کناریاش خیره شد و گفت: «جایی که آرومه و دست کسی بهاش نمیرسه. اسمشو بذار قبرستون. میخواستی اینو بشنوی؟» ناگهان احساس کردم زیر پام خالی شد و روی صندلی نزدیک پیشخان وا رفتم. پری نمرده بود. درست که جانش در خانهی قدیمی پدربزرگش، خان آقا و زیر نگاه شهوت آلود پسر داییش نادر درمیآمد، ولی زنده بود و چشم براه ارسلانش. اصلاً چرا باید میمرد وقتی هنوز داستانم تمام نشده بود. همچنان که نفسم داشت به سختی بالا میآمد پرسیدم: «آخه کِی؟» جواب داد: «دونستنش چه فرقی میکنه؟» نگاههای تند و تیزش کلافه ام کرده بود. سرم تیر میکشید. ارسلان که بدعنق نبود. درست که آتشی و زود از کوره در رو بود ولی آن لبخند کمرنگ هرگز از لبش دور نمیشد. گفتم: «میشه یه قهوه بدین؟» گفت: « الساعه. حتماً.» از روبرو نگاهم روی سر گوزن سرید که داشت معصومانه نگاهم میکرد. از آن فاصله دیگر عقربه ها را درست میدیدم. پنج دقیقه مانده به سه بود. باید زنگی به لیلا میزدم و آدرس کافه را میدادم. میدانستم اگر خودم تلفنی برایش ماجرا را تعریف میکردم باور نمیکرد که هیچ، توصیه هم میکرد به روانپزشک مراجعه کنم. باید خودش می آمد و میدید که ریه های آدمهای داستانم از همان هوایی پر میشوند که ریه های من و او. پری خود را چسبانده بود بر تارهای کهنه و پوسیدهی خیالاتم. درست شبیه خطوط رگباری که بر در شیشه ای کافه میچسبیدند و ولش نمیکردند. از روی صندلی پایه بلند برخاستم و سمت میزی که کیفم روش بود رفتم. تلفن همراهم را از توی کیف بیرون کشیده و نگاهم را بر در و دیوار کافه چرخاندم تا شاید اسمی چیزی ببینم برای دادن نشانی به لیلا. شاید هماینکه میگفتم کافه روبروی دکه ی روزنامه کافی بود. باید مطمئن می شدم. پرسیدم: «ببخشید اسم کافهتون چیه؟» بی اینکه سرش را از روی فنجانی که در حال ریختن قهوه تویش بود، گفت: «چه زود یادتون رفته! همون دیگه. رویا.» گویی از سر غیب اسم کسی را حدس زده باشم، توی سرم بشکن میزدم. خودش بود. رویا. کافه ایی با آنهمه مشتری شبانه روزی که ارسلان میچرخاندش. خوب که دقت کردم تنها فرقش با کافهی داستان، سکوت سنگینش بود که آدم را بیهیچ دلیلی به وحشت می انداخت. صدای تقهی در که آمد نگاهم طرف زنی که داخل سالن شد سرید. کوبش ظریف پاشنه های کفشش بر کف، از در و دیوار پیچید توی گوشم. دلم میخواست لیلا باشد ولی نبود یعنی اندام باریکش به لیلا نمیخورد. پاشنه ها جلوی پیشخان از صدا افتادند. برگشت نگاهی به طرفم انداخت و کلماتی چند بین او و ارسلان رد و بدل شد. کاش عینکم را خانه جا نمیگذاشتم تا از آن فاصله می دیدم چهرهی کسی را که وارد کافهی رویایی من شده بود. هر که بود داشت سمتم میآمد. نشست مقابلم. فکر کردم حالاست که چشمانم از کاسه بیرون زند. پس دروغ گفته بود که پری مرده. شاید هم برداشت من اشتباه بوده از حرف هاش. پری روبرویم بود با چهرهی مهتابی رنگ و شال سفیدی بر سر که سیاهی چشمهاش را دو چندان نشان می داد. گویی دو گوی سیاه و براق در چشمخانه جا خوش کرده باشد و آمادهی پرتاب به طرفم. پشت خود را به صندلی چسباندم. کاش دیواری نبود و میتوانستم از آن عقبتر هم بروم. نمیدانم از حالت چشمهاش بود یا طرز نگاه کردنش که ترسیده بودم. آنقدر که فقط توانستم بگویم: «تو- اینجا.» چیزی نگفت. انگشتهای سفید و باریکش، پاکت سیگاری را از کیف بیرون آورد و با ضربه ای کوچک به تهاش، نخ سیگاری را بیرون کشید و با آتش فندکی گیراندش. پچ پچه ای در سرم شور گرفت که پری سیگاری نبود. وقتی خان آقا سیگارش را میگیراند، خود را به بهانه ای از اتاق گم و گور میکرد. فکری شدم که نکند اتفاقاتی در داستان افتاده که من فراموشش کرده ام. اتفاقاتی که به سیگاری شدن پری منجر شده. درست که لیلا مدام بهام میگفت فراموشی گرفته ام ولی دیگر امکان نداشت داستانی که ده سال مدام نوشته و پاکش کرده ام فراموشم بشود. بعد چند پک در حالیکه داشت حلقه های دود را با نگاهش دنبال میکرد، گفت: «فکر نمی کردم یه روزی ببینمت.» صداش دیگر آن صدای ملایم و آهنگین نبود، همان صدایی که روح ارسلان از شنیدنش به پرواز در میآمد. بوی خاک از دهانش بیرون میزد. بوی نفرت. نمیدانستم چه باید به اش میگفتم. اصلاً چرا باید به من فکر میکرد. فقط گفتم: «خیلی خیلی خوشحالم از دیدنت.» لبخند کجی گوشهی لبش نشست و گفت: «گمون نکنم.» دسته موی مشکی اش را از کنار گونه داد پشت گوشش و از گوشهی چشم نگاهی به ارسلان انداخت. تازه متوجه حضور ارسلان شدم که کنارم سرپا ایستاده بود با طنابی در دست. نگاهم بر طناب قفل شد و صدای ضرب گرفتن سرانگشتان پری بروی میز، مثل سوهانی بر مغزم کشیده شد. مگر نه اینکه پری پروردهی خیالاتم بود، معصوم و تو دل برو که موقع احوال پرسی ساده با ارسلان، هرم گرما میدوید به لپ هاش و سرخ می شد. از پری فقط لباس هاش مانده بود که خیالم بافته بود بر تنش و آنهم زار میزد. از ارسلان هم همینطور. دیگر نمیشناختمشان. دیگر تکلیفم را با آن دو نمیدانستم. بایست بنحوی خود را از آن مهلکه بیرون میبردم. یعنی قاعدهی زندگیم همین بود که فرار کنم از جاهایی که باید دست و پا میزدم. جا میزدم از تقلا، حتی شده برای ابراز خودم. همین شد که وقتی بهرام خواست ترکم کند و برود، بی هیچ تلاشی برای نگه داشتنش و به خیال اینکه پشیمان شده و برمی گردد گذاشتم که برود. او هم رفت بی اینکه پشت سرش را نگاه کند. درحالیکه انگشتان سرد هر دو دستم توی هم وول میخوردند از روی صندلی بلند شدم. دست ارسلان بر شانه ام نشست و آن را به پایین فشار داد. طوری نگاه کرد که یعنی بتمرگم. آب در چشمانم جمع شد و کلمات از لای لبهای لرزانم بیرون زد: «چی ازم میخواین؟» پری ته سیگارش را روی میز فشار داد و با صدایی که شبیه به بغضی قورت داده بود، گفت: «انگشتهامو ببین. دارن میلرزن. موهای ارسلان رو ببین. نصف بیشترش سفید شدن. دیگه هیچ رویایی نداریم. میفهمی؟ هیچی. حتی رویای بهم رسیدن. آدمی که نشسته باشه تو گور که نفهمه میمیره یا زنده میمونه، میتونه رویا داشته باشه؟» راست میگفت. آنها قربانی حال پریشان من بودند. حالی که با رفتن بهرام در من ریشه دواند و با بیراهه شدن راههایی که به پیدا کردنش ختم میشد، من را چپاند توی خودم، توی خیالات درهم و برهمم. نگاهم بین چشمهاشان مثل پاندول ساعت چند باری تلو خورد. شبیه بمب ساعتی بودند که ممکن بود با هر عکس العمل من بترکند و طوفانی بپا شود. ارسلان کمر خم کرد و سرش را پایین آورد تا مستقیم در چشمهام نگاه کند و بگوید: «اینجا آخر خطه. میتونست نباشه. اینطور نیست؟» سرم را به پایین تکان دادم و گفتم: «هر چی شما بگین. فقط یه سوال. شما چطوری اینجایین؟ منظور چطوری اومدین توی دنیای واقعی.» ارسلان در حالیکه داشت لب پایینی اش را میگزید، با نیشخند گفت: «ما تو دنیای خودمونیم لابد تو اومدی به دنیای ما!» نگاهش را سمت پری گرفت که خیره به او مانده بود. گویی ردی، نشانهای، چیزی را روی چهرهی ارسلان میجورید و پیدایش نمیکرد. حرفی که زد کاملاً مسخره بود. چطور ممکن بود آدم وارد دنیای تخیلش شده باشد. دوباره آن خنده های لعنتی مسلسل وار از لای لبهام بیرون میزدند. فکر کردم لابد کسی شوخی مسخرهای را با من آغازکرده. مثلاً همین لیلا که همیشه میگفت داستانت را تمام کن و اِلّا یک روز میآیند سراغت. اصلاً پی همین حرف های او بود که خیال میکردم روزی میبینمشان. سعی کردم در یک لحظه تمام اتفاقات آن روزم را مرور کنم. یادم نمی آمد دست به قلم برده یا حتی به داستان فکر کرده باشم. پس چطور شده بود که من با آنها سر یک میز بودم. بعد اینکه قدری آرام شدم، گفتم: «همهمون، یه طوری لَنگ همین بازیهای الکی زندگی هستیم. زندگی که نفهمیدیم واسه چی بود اصلاً.» نگاهم را رو به ارسلان گرفتم که خیره به پیچهی طناب بود توی دستش. گفتم: «میدونم خستهاین. منم خسته ام از این بلاتکلیفی. قول میدم همین امشب همه چی تموم شه.» پری سیگار دیگری آتش زد و گو اینکه بخواهد ادای من را دراورد لبهاش را کج و کوله کرد. «میدونم خسته این-حرف مفت نزن. یه کلام، خلاصمون کن.» گفتم: «خلاصی از چی؟» ارسلان نیم تنه اش را کشید سمتم و گفت: «از این دنیای نکبتی که توش ولنگاریم. جایی که هیچ نقطه ی روشنی نداره و آدماش از سایهی خودشونم فرارین. خودت ما رو کشوندی تو این دنیا، خودت هم خلاصمون کن.» طناب قرمزی را جلوی دستم پرت داد. یادم آمد همان طنابی بود که ارسلان خواسته بود خود را با آن دار بزند وقتی خبر خودکشی پری را شنیده بود. سرم سنگین بود و خون با فشاری بی امان در رگهام میچرخید. با فشاری که بر سر کلمات می آوردم، گفتم: «من نمیتونم. از دستم برنمیآد.» پری از جاش بلند شد و گفت: «داری اون روی سگیمو بالا میاری. مثل اینکه یادت رفته چند بار منو کشتی، ارسلان رو کشتی و دوباره میلت برگشت و زندهمون کردی. خب حالا هم بکش. چیه میترسی بهت بگن قاتل؟» خوب که نگاهش کردم دیدم بیشتر از هر کسی شبیه خودم هست. رمیده از این زندگی بی ته و ریشه. بی سبک و سنگینی، فکری را که از ذهنم گذشت بر زبان آوردم: «شما منو بکشین. من که نباشم، شما هم نیستین. منم عین شما ته این دنیا رسیدم.» باور نمیکردم چنان حرفی از دهانم بیرون زده باشد ولی مطمئن بودم از برق رضایتی که در چشمهام دویده بود. لااقل از آن همه تنهایی و قرص های اعصاب رنگ و وارنگ رها میشدم. بالاخره روزی میبایست تکلیف آدم یکسره شود چه بهتر که زودتر. هنوز صدای رگبار باران در گوش هام میپیچید و با خود گفتم که چرا بند نمی آید آن لعنتی. حتماً بهرام از دست من نبود که پانزده سال آزگار بیخبر گذاشته و رفته بود، لابد برای او هم دنیا نقطهی روشنی نداشت. کسی چه میداند شاید او هم به نوعی درگیر با فکر خلاصی بوده. هر دو نگاه معناداری بهم انداختند. ارسلان که سمت راستم ایستاده بود طناب را برداشت و دور گردنم پیچاند و سر دیگر طناب را به پری که در سمت دیگرم ایستاده بود داد. جز اینکه با سرانگشتان زانوهایم را چنگ میزدم، بی هیچ گونه تقلایی برای زنده ماندن، با چشمان بسته، منتظر ماندم تا طناب دور گردنم سفت تر و سفت تر شود. از نفس نفس زدن هاشان معلوم بود که همه ی زورشان را سر طناب خالی میکنند ولی من فشاری احساس نمیکردم. جرأت باز کردن چشمهام را هم نداشتم. توی سرم تاریکی بود و صدای بهرام که دیگر نمیلرزید و زیر لب بیتی زمزمه میکرد «از خاک در آمدیم و بر باد شدیم.» و بعدش صدای خفه ی ارسلان که میگفت: «اینطور که این شق و رق نشسته به نظر نمیاد مرده باشه.» پری زیر لبی جواب داد: «آره بگمونم زنده س.» شستش را چسباند روی شاهرگ دستم. صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم وقتی که گفت: «نمیزنه.» هرم نفس یکیشان را روی صورتم احساس میکردم و بعدش صدای بهرام که آهسته گفت: «ماهور.» چشمهام را گشودم. کسی نبود، نه ارسلان، نه پری. کافه خلوتِ خلوت بود. کجا غیبشان زده بود، نمیدانم. عرق سردی بر پیشانی و تیرهی پشتم نشسته بود. از جام بلند شدم. با پاهایی سنگین که گویی خسته ی هزار سال دویدن باشند به طرف در دودی رنگ رفتم. موقع رفتن، مردی از روی صندلی پشت پیشخان برخاست. گفت: «خانوم ببخشید حالتون خوب نیست؟ چند باری صداتون کردم که چیزی براتون بیارم ولی شما ظاهراً خواب بودین.» چه حرفها! خواب بودم! خواستم بگویم مگر کور بودی و ندیدی چه خبرها بود اینجا. حوصله ی جواب دادن نداشتم. فقط پرسیدم: «کسی رو ندیدین که الان از اینجا بره بیرون؟» گفت: «مگه غیر شما کسی هم اینجا بود؟» در دلم گفتم: «بود.» طرف در رفتم. همین که در را گشودم باد مطبوعی به صورتم خورد که بوی خاک را در خود پیچانده بود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را به اطراف چرخاندم. لیلا را دیدم که جلوی دکهی روزنامه سرش را از روی این روزنامه به روی آن روزنامه میچرخاند. جلوتر رفتم و صداش زدم. مرا که دید دستش را بالا آورد و لبخندی پررنگ تحویلم داد. نزدیکتر که شد با چشمان گرد شده پرسید: «چرا رنگ و شکلت اینطوریه؟ زبونم لال عین میت شدی.» انگشتهام را در هم فرو بردم تا لرزششان زیاد به چشم نیاید. گفتم: «گمونم فشارم افتاده. بهتره از اینجا بریم.» راه افتادم. از پشت، کف دستش را روی شانه ام گذاشت و سمت خودش کشاند: «حالت خوبه؟ میخواستی راجع به داستانت یه چیزهایی بگی.»
«آره. میخواستم بگم که بالاخره تمومش کردم.»
«جدی؟ بالاخره پس تموم شد. از آخرش بگو، چی شد؟»
«هر دو خودکشی کردن. دور از هم.» اخم هایش در هم رفت و گفت: «دوباره؟» خواستم بگویم میل خودشان بود که دستم را گرفت و ادامه داد: «از بهرام خبری شده؟خیلی بهم ریخته به نظر میای.» گفتم: «آره. مرده. بذار فکر کنم مرده. اینطوری دیگه عذاب چشم انتظاری رو نمیکشم.»
«میخوای به خودت دروغ بگی؟ تا کی؟»
«تا وقتی که یادم نره ساعتم رو سر وقت بکشم عقب. کاش میشد ساعت رو انقدر برد عقب که همه چی برمیگشت سر جای اولش. کاش میشد.» گفت: «تو حالت خوش نیس. با یه قهوه چطوری؟» و با انگشت اشاره، کافه را نشان داد. گفتم: «میخوام برگردم خونه.» داشت میگفت: «آخه-» که راه افتادم و نگاهم را به لامپ نئون کافه که با ریتمی کند روشن و خاموش میشد دوختم. رویا. چیزی داغ از وسط سینه ام رها شد و ریخت توی پاهام. فکر کردم باید اسمش را هم عوض کنم.