با چرخش تندي وارد بزرگراه 54 شد "بايد جدّي و مصمّم نشون بدم." بعد هم با خودش فكر كرد "و وقتشناس."شک نداشت که مديران شركت چنين كارمندي ميخواستند ، کارمندی با سوابق خوب كه در كارش دقيق باشد و البته زرنگ. اين يک فرصت استثنايي بود ، فرصتی كه ممكن است فقط يكبار در زندگي كسي با موقعيّت او اتّفاق افتاده ، همان تغيير بزرگی باشد برای رسیدن به آنچه که هميشه فكر ميكرد لياقتش را داشته. در طول راه سؤالهايي را كه ممكن بود بپرسند بارها مرور کرده ، براي هرکدام پاسخ های خوبی داشت . تنها نگرانيش پرسشهايي بود كه بعضي از مديران شكّاك براي مچگيري مطرح میکنند . " لعنتی ! " بخاطر می آورد که چطور یکبار در این دام گرفتار شد ، به لکنت افتاده ، تحقير شده بود.
بين همكارانش شخصيّت موفّقي بحساب مي آمد. حتّي بعد از آن بقول خودش زرنگي كه براي خنثي كردن موفّقيّت محصول شركت رقيب بخرج داد و به آنها رودست زده بود مدير شركت هم روی او حساب ميكرد، ولي اين فرصت جدید چيزي نبود كه بشود بسادگي از كنارش گذشت . حتی ارزش از دست دادن موقعيّت فعلي را هم داشت.
باز هم جوابها را مرور كرد. بايد طوري جواب ميداد كه مصاحبهكنندهها تحت تاثیر قرار بگیرند. بعد از شنيدن سؤال بايد كمي مكث کند ، آنقدر كه احساس كنند پرسش برایش غيرمنتظره است ولي نه تا جایی كه فكر كنند پاسخ دادن برایش سخت است و حتماً جواب موثری که ميداد باعث ميشد به دقّت و تسلّطش مطمئن بشوند . البته كمي هم بايد خود را مضطرب نشان بدهد تا طبيعي جلوه کند .
آئينه را جابجا كرد تا چند ژست را تمرين كند. دو نفر از مصاحبهكنندهها را خوب ميشناخت . همانها هم سؤالها را به او فروخته بودند. نگــرانیش از آن بود که نكند ديگــران هم سؤالها را داشته باشند " دیگران !" " چرا بفكرش نرسيده بود؟ ممكن بود در هریک از ماشينهاي اطرافش رقبايي باشند كه به همان مقصد ميروند. اگرچه تلاش كرد این احتمال را از ذهنش دور کند اما بياختيار پایش را بر پدال گاز فشرد. بی تردید تعداد رقبا زياد بود و خيلي از آنها باید از همين مسير عبور کنند . ذهنش در سلسله ای از احتمالات پيچيده درگیر شد. هميشه جزئيّات را محاسبه ميكرد و با نتيجههای حاصل ، ديگران را شگفت زده ميكرد. اينبار هم وقتي به نتيجهی محاسبهها ، تعداد رقبايي كه از شهرهاي ديگر در مصاحبه شركت ميكردند را افزود ، تصميم گرفت جريمهی سرعت را قبول كند. "به نتيجهاش ميارزد" با سرعت از كنار ماشينهايي عبور ميكرد كه بعضياز آنها با چراغزدن سرعتش را هشدار ميدادند ، امّا وقتي فكر ميكرد راننده ای كه چراغ ميزند هماني است كه بازندهی اين رقابت خواهد بود در آئينه لبخند ميزد " اینو نخوندن ! "
به ساعتش نگاه كرد. همه چيز درست بود . فكر همه چيز را كرده بود ، دو دست كت و شلوار و حتي دو جفت كفش روي صندلي عقب ماشين براي اطمينان. بايد فرصتي فراهم ميشد تا قلم مونت بلانك كه از سري ساعتش بود را نشان بدهد . چپ دست بودنش اين امتياز را داشت كه هر دو با هم ديده ميشد. مطمئن بود كه مديرها به اين جزئیات اهمّيّت زیادی ميدهند . كاش ميشد به قدرت نامهنگاري اداريش هم پي ببرند. هميشه موقع نوشتن نامهها نکات ظریفی را در نظر میگرفت که از نظر اداري اهميّت داشت. خوب بلد بود كلمات كليدي را لابلاي جملههاي ديگر طوري پنهان کند كه در صورت لزوم بتوان از آن بهرهبرداري كرد. "بايد احمق باشن كه چنين گزينهاي رو رد كنن."و نگاهش را به جادّه دوخت.
دوباره به ساعتش نگاه كرد. كمي عجيب بنظر ميرسيد. با توجّه به سرعتش بايد به مقصد رسيده باشد ولي هنوز جادّه تا انتهاي افق امتداد داشت. گيج شده بود. جايي از مسير منحرف نشده بود و در همان بزرگراه بود ولي هنوز خروجي دیده نمیشد " ممکنه رد شده باشم."به شدّت نگران شد. يادش نمی آمد خروجي را رد كرده باشد ولي مطمئن هم نبود " لعنتي!"خيلي مفت به رقبا امتياز داده بود . تابلوي پمپبنزين را از دور تشخيص داد ، تصميم گرفت حداقل تا رسیدن به آنجا اعصابش را كنترل كند. همين كار را هم كرد. امّا وقتي كارگر پمپبنزين گفت چيزي در مورد آن خروجي نميداند بياختيار كلمهی ركيكي بزبانش آمد و به سمت فروشگاه رفت. فروشنده وقتي ديد به حرفایش اطمينان نميكند نقشهاي را باز كرد و موقعيّت را روي نقشه نشانش داد.
زانوهایش سست شده بود. هنوز هم باورش نميشد. احساس ميكرد اينبار ذهنش دچار لكنت شده.
تمام مسير را بر عكس آمده بود...