داستان «اعتراف در برنامه زنده» نویسنده «مصطفی بیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

زمستان، آخرین زورش را در روزهای آخر اسفند می زد. باد سردی می وزید و دانه های ریز برف، منظره محوطه باغ خانه را زیبا کرده بود. صدای زوزه باد از میان درز پنجره شنیده می شد. دکتر کنار شومینه نشسته بود و به شعله های زیبا نگاه می کرد و خوشحال بود که تا چند ساعت دیگر، پیش تنها دخترش در وین خواهد بود و می تواند شب سال نو، کنارش باشد. او، یکی از برترین جراحان مغز و اعصاب کشور، خسته از عمل های سخت و جنجال های مطبوعاتی و کارهای اداری خوشحال بود که می تواند چند روزی به خودش مرخصی بدهد و تعطیلات سال نو را در یکی از مناطق زیبا وین، کنار دخترش بگذراند و می داند فردا شب مانند چنین ساعتی کنار دخترش خواهد بود.

صدای تلفن را شنید. از روی صندلی بلند شد و گوشی تلفن را کنار گوشش گرفت. صدای زیبای دختری جوان از پشت خط آمد: «سلام پدر جون، منم پریا»

لبخند بر روی چهره خسته اش نشست. پاسخ داد: «سلام به دختر خوشگلم، خوبی عزیزم؟»

«ممنونم، من برای فردا و پس فردا از شرکت مرخصی گرفتم که به محض رسیدن شما، بیام استقبالتون در فرودگاه.»

خنده ای کرد و گفت: «نه پریا جان، راضی به زحمتت نیستم. تو راحت باش. آدرس منزلت رو دارم. به محض رسیدن، باهات تماس می گیرم.»

«راستی پدر جون، پروژه موفقیت آمیزتون دنیا رو تکون داده. هنوز روزنامه های اینجا بی خیال این خبر مهم علمی شما نشدن!»

«در ایران کسی خبر نداره که قراره برای سفر به وین بیام. دوست ندارم تعطیلاتم در وین بهم بخوره؛ می دونی که، کافیه خبرنگارهای اونجا با خبر بشن! تعطیلات رو برام زهر می کنن.»

«خیالتون راهت باشه آقای دکتر!» و بعد خندید.

دکتر هم با خنده گفت: «عزیزم، مزاحمت نمی شم. اونجا می بینمت.»

گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. خواست که روی صندلی بنشیند که صدای باز شدن در اتاق را شنید. با تعجب مردی با موهای نسبتاً سفید را دید که با اسلحه به سوی او نشانه رفته است. به چهره مرد خیره شد. با وجود هوای سرد، لباس گرمی به تن نداشت و صورتش از سرما به سرخی می زد. دکتر با تعجب پرسید: «شما کی هستید؟ به چه اجازه وارد منزل من شدید!؟» مرد نگاهی به شعله های شومینه انداخت. گفت: «هوا بیرون خیلی سرده و من خیلی خسته هستم. می خوام روی صندلی شما بنشینم.»

دکتر نگاهی به اسلحه اش انداخت که کاملاً به طرف صورتش نشانه رفته بود. آب دهانش را به سختی فرو داد. نتوانست حرفی بزند. با اشاره دست صندلی را به او تعارف کرد.

مرد بی آنکه سرِ اسلحه اش را پایین بیاورد، به طرف شومینه رفت و روی صندلی نشست. گفت: «ممنونم آقای دکتر.»

دکتر گفت: «لطفاً بگین با من چکار دارین. گمان نمی کنم شما رو بشناسم، ولی احساسم بهم میگه که شما منو کاملاً می شناسید.» مرد در جواب دکتر خنده ایی بلند کرد و سرش را به نشان مثبت تکان داد: «آقای دکتر، معلومه خیلی ترسیدی.»

«نه، چطور مگه!؟»

«نه تنها من، بلکه همهٔ دنیا الان شما رو می شناسن. همین الان تلویزیون داره یک برنامه زنده علمی در مورد شما و کار علمی تون پخش می کنه! بهتر نیست یه فنجان چای داغ به من تعارف کنین؟ بیرون که بودم، از سرما می لرزیدم. به خودم گفتم وقتی که بیام پیش شما حتما یه فنجان چای داغ لب سوز و لب ریز مهمونم می کنین. از اون چای های اصیل ایرانی.»

دکتر بسته سیگارش را از روی میز برداشت و سیگاری روشن کرد. گفت: «بهتره حاشیه نرین و منظورتونو بگین. شما برای خوردن یه فنجان چای در این موقع شب به منزل من نیومدین. به چهره تون نمی خوره که دزد باشین و برای پول به سراغم آمده باشید!» لبخند کمرنگی روی لب های مرد نشست: «فکر نمی کردم دکتر پرویز ارجمند، یکی از بهترین متخصصان مغز و اعصاب که این روزها نامش در تمام رسانه های دنیا منعکس میشه، سیگاری باشه!» در پاسخ به حرف آن مرد، سیگارش را داخل جا سیگاری له کرد: «میشه برین سر اصل مطلب؟»

«پس فکر کنم خبری از یه فنجان چای نیست...!» مکثی کرد و ادامه داد: «آقای دکتر! برای بلیط پرواز ساعت یک، عجله نکنین.»

دکتر با شنیدن این جمله مرد، جا خورد. انتظار نداشت که او از رفتنش به وین اطلاع داشته باشد. زیرا هیچ کس، حتی نزدیکترین دوستان و همکارانش در بیمارستان و دانشگاه از برنامه مسافرت او آگاهی نداشتند.

مرد که انگار متوجه نگاه متحیر دکتر شده بود، لبخندی کمرنگ روی لب هایش نشست و با تکان دادن سَرِ اسلحه اش از دکتر خواست که روی صندلی مقابلش بنشیند.

دکتر روی صندلی کنار تلویزیون نشست. مرد ادامه داد: «شما درست حدس زدین آقای دکتر. من واسه خوردن چای به منزل شما نیومدم. شما نام سارا شاهسوندی یادتون هست؟» دکتر چند ثانیه به آن نام فکر کرد و به او خیره شد: «نه، متاسفانه...! بیمارم بودن؟»

«فکر می کردم نام این دختر رو بعد از دو سال و دو ماه به یاد داشته باشید. اگه یادتون رفته، بزارین بیشتر توضیح بدم. من پدر سارا شاهسوندی هستم. دختر من بیست و شش ماه قبل در بیمارستان شما جراحی شد. یادتون اومد؟»

دکتر پوزخندی زد و پاسخ داد: «بیست و شش ماه قبل!؟ من در این مدت کلی آدم رو جراحی کردم. معلومه که نباید به یاد بیارم.»

«شاید حق با شما باشه، ولی بیشتر توضیح میدم که یادت بیاد. بیست و شش ماه قبل، دختر من رو که تصادف کرده بود به بیمارستان شما آوردن. همون شب شما به مراسم عروسی بچهٔ یکی از وزیر وزرا دعوت شده بودین و با اینکه دختر من داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد؛ با کمال خونسردی مرگ مغزی دخترم رو اعلام کردین و به عروسی رفتین! در حالی که این طور نبود. دختر من مرگ مغزی نشده بود و می تونست زنده بمونه!»

دکتر انگار تازه متوجه علت آمدن مهمان ناخوانده اش شده بود. آب دهانش را به سختی فرو داد. نفس عمیقی کشید و خودش را جمع و جور کرد. با صدای بلند گفت: «مردک حقه باز! فکر کردی کی هستی؟ بعد از این همه مدت سراغ من اومدی و من رو در مرگ دخترت مقصر میدونی؟»

«فریاد نزنید آقای دکتر. خودتون بهتر از من می دونید که در مرگ دخترم مقصر هستید. سارا تنها فرزند من بود. شما با بی احتیاطی، تنها فرزند جوونم را از من گرفتید. من همان هفته های اول متوجه شدم، ولی هیچ مدرکی علیه شما پیدا نکردم. بخصوص وقتی همهٔ بیمارستان ها، دانشگاه ها و مراکز علمی شما رو به درستکاری قبول دارند!»

دکتر به قهقهه افتاد. گفت: «حالا فهمیدم به چه دلیل سراغم اومدی! آقای شاهسوند، دختر شما یک بیمار مرگ مغزی بود و همهٔ علائم یک مرگ مغزی رو داشت! متوجه هستی؟» مرد دندان هایش را به هم فشار داد: «کار شما یک قتل محسوب میشه...!» از روی صندلی بلند شد و سر اسلحه را به طرف صورت دکتر نشانه گرفت. ادامه داد: «من شما رو به جرم قتل دخترم، سارا شاهسوند به اعدام محکوم می کنم.» دکتر مکثی کرد. انگار که از گفتن حرفش پیشمان شده بود: «آقای شاهسوند! آروم باشید. خواهش می کنم این اسلحه رو کنار بکشید.» مرد صدایش را بلند کرد: «خفه شو! فکر کردی سر قانون رو با استفاده از اسم و موقیتت شیره مالیدی و تموم شد!؟ خیال کردی میتونی سر من رو هم کلاه بگذاری؟ من خودم محاکمت کردم و حالا هم می فرستمت جهنم.» دکتر عرق کرده بود و دهانش خشک بود. سعی کرد به خودش مسلط باشد. به سختی گفت: «اگه منو بکشید شما رو دستگیر می کنن.» مرد لبخند سردی زد: «نگران من نباشید آقای دکتر! من هم مثل شما بلدم چکار کنم تا گرفتار قانون نشم.»

دکتر داشت سایه مرگ را می دید. اصلاً باور نمی کرد که قبل از رفتن به وین بمیرد. او زندگی را دوست داشت و حاضر بود برای زنده ماندن، هرکاری بکند. با ناامیدی گفت: «اگر به من رحم نمی کنی، لااقل به دخترم پریا رحم کن. من هم مثل تو یه دختر دارم. اسمش پریاست و تا چند ساعت دیگر منتظر دیدن منه.»

مرد، لحظه ای مکث کرد. چند ثانیه نتوانست چیزی بگوید و به چهره دکتر خیره شد. انگار چشمانش خیس شده بود. نتوانست خودش را کنترل کند. روی صندلی نشست و گفت: «بعد از مرگ دخترم سارا، همسرم بیمار شد. مدتی حرف نمی زد. تا اینکه مثل مجسمه شد. حرکت نمی کرد. فقط به گوشه ای خیره می شد. پیش تمام دکترها بردمش. ولی نتونستن کاری براش انجام بدن. آخرش اونو برای همیشه از دست دادم.» از روی صندلی بلند شد. سر اسلحه را روی پیشانی دکتر گذاشت و با خشم ادامه داد: «تو می تونی دخترم و همسرم رو بهم برگردونی!؟ وصیت کن آقای دکتر.»

دکتر با بغض گفت: «خواهش می کنم منو ببخش. من نمی خوام بمیرم. من حاضرم هر کاری تو بخواهی انجام بدم.» مرد، نگاهش متوجهٔ صفحهٔ خاموش تلویزیون شد: «زود باش تلویزیون رو روشن کن.» دکتر از روی صندلی بلند شد و به طرف تلویزیون رفت. تلویزیون را روشن کرد.

مرد گفت: «نگاه کن دکتر، برنامه زنده مخصوص ابتکار علمی شماست. خیلی خنده داره؛ اونا الان مشغول تعریف و تمجید از شما هستن، ولی نمی دونن دانشمندشون به چه بدبختی گرفتار شده!»

«اگر منو نکشی، حاضرم هر کاری بخواهی انجام بدم.»

«برو گوشی تلفن رو بردار و به همین برنامه زنده شبکه زنگ بزن و جلوی همهٔ ملت توضیح بده که دخترم رو چطور کُشتی.»

جلوی پایش زانو زد. گفت: «خواهش می کنم این کار رو از من نخواه. من حاضرم هر چقدر پول بخوای بهت بدم.»

مرد دندان هایش را از خشم به هم فشار داد. سر اسلحه را داخلِ دهان دکتر فرو کرد و با فریاد گفت: «اگر این کاری که از تو خواستم انجام ندی، همین حالا شلیک می کنم.» دکتر از روی زمین بلند شد و به طرف تلفن رفت. گوشی تلفن را برداشت و با تردید شماره را گرفت.

«سلام، من دکتر پرویز ارجمند هستم. امکان داره با مدیر شبکه صحبت کنم؟»

وزیر بهداشت و درمان مقابلش نشست و در بهت و حیرت پرسید: «آقای دکتر! میشه توضیح بدین، این حرف هایی که دیشب در برنامهٔ زنده تلویزیون زدید، چه بود؟» دکتر، لیوان آب را روی میز گذاشت: «آقای وزیر، چند بار بهتون بگم که دیشب مردی به نام شاهسوند با اسلحهٔ گرم داخل خونهٔ من اومد و با تهدید اسلحه وادارم کرد که اون حرف های مزخرف رو در برنامه زنده تلویزیونی بزنم. همهٔ اون حرفا رو هم خودش به دهنم داد.»

رئیس پلیس گفت: «منظورتان اینه که آقای شاهسوند، پدر سارا شاهسوند با تهدید اسلحه به شما گفتن که این حرف ها رو در برنامه زنده تلویزیونی بزنید!؟»

دکتر، دست هایش می لرزید. این بار آب درخواست نکرد. بسته سیگار را از داخل جیب کتش خارج کرد و یک نخل سیگار آتش زد: «من رو بازجویی می کنید، قربان!؟ به جای این حرف ها بهتره دنبال اون مرد دیوانه برین که آبروی من رو در دنیا برد.»

در اتاق باز شد. افسر پلیس بعد از ادای احترام وارد اتاق شد و برگ کاغذی را به رئیس پلیس داد. رئیس پلیس بعد از خواندن متن کاغذ، آن را به دست وزیر داد و از او خواست که آن را مطالعه کند. وزیر بعد از خواندن متن کاغذ، قیافه اش به هم ریخت. از روی صندلی بلند شد. سعی کرد خودش را کنترل کند: «آقای دکتر ارجمند، شما آبروی نظام علمی کشور رو در دنیا بردید!» سیگار از دستِ دکتر رها شد. چشمانش از حدقه بیرون زد و دهانش هاج و واج باز ماند: «من متوجه حرف شما نمی شم آقای وزیر. انگار من بدهکار شدم!؟»

رئیس پلیس گفت: «من احساس می کنم که شما این حرف های شب گذشته تان رو فقط به خاطر عذاب وجدانی که داشتید، در برنامه تلویزیونی زدید.» دکتر سیگارِ نیمه روشن را از کفِ اتاق برداشت و داخلِ جا سیگاری له کرد. انگار یک سطل آب سرد رویش خالی کرده بودند: «معلومه شما چی میگی!؟»

رئیس پلیس برگ کاغذ را به دکتر نشان داد. گفت: «آقای شاهسوند، پدر سارا شاهسوند سه ماه قبل فوت کرده؛ بنابراین نمی تونسته دیشب به منزل شما آمده باشه. در ضمن، دوربین های مداربسته داخل منزلتون، تصویری از آمدن مردی غریبه و یا ناشناس رو نشون نمیدن!»

انتظار شنیدن این جملات را از رئیس پلیس نداشت. برای چند لحظه مکثی کوتاه کرد و حوادث دیشب را در ذهنش مرور کرد. گیج و سرگردان گفت: «شما فکر می کنید، من یا دروغ میگم یا خیالاتی شدم!؟ من خودم اون دیوانه رو دیدم. یک ساعت داخل منزل من بود و در تمام آن یک ساعت، اسلحه اش رو به طرفم نشانه گرفته بود.» آقای وزیر از روی صندلی بلند شد. عینکش را از روی دماغش بالا کشید و از پشت عینک نگاهی به دکتر انداخت: «آقای دکتر، شما از روی عذاب وجدان این کار رو انجام دادید. و من نمی دونم وقتی از این اتاق برم بیرون، چه جوابی باید به آقای رئیس جمهور و افکار عمومی بدم!»

دکتر ملتمسانه گفت: «لااقل می تونی به اتاقم بری، شاید ردی از اون مرد رو در اتاقم کشف کنید تا بفهمی خیالاتی نشدم!»

رئیس پلیس گفت: «مامورهای ما امروز صبح به منزل شما رفتن. هیچ مدرکی دال بر اینکه شخصی به منزل شما آمده باشه، پیدا نکردند. شما از روی فشار عذاب وجدان و تنهایی، شب گذشته این کار را انجام دادید. متاسفانه باید به شما بگم که آقای دکتر ارجمند، شما گناهکار هستید و پرونده شما به دادگاه فرستاده میشه.»

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692