پیرمرد کلاسهای مدرسه را تازه تمیز کرده بود و داشت استراحت میکرد. بچهها که مدرسه نبودند همه جا سوت و کور میشد. صدای دانههای تسبیحش در خانه سرایداری طنین میانداخت. زیر لب زمزمه میکرد:
-الهم صل علی محمد و آل محمد.
زنش با عجله داخل آمد. انگار خبر خوشی آورده باشد گفت: حاجی از مکه آمده!
- کدوم حاجی؟!
- همسایمون دیگه! حاج جلال با زنش!
وقتی این را زنش گفت، خوشحال شد و بعد احساسات آرزوی دیرینهاش برای رفتن به حج جوشید و چشمانش پر از اشک شد، طوری که زنش لرزش صدایش را نفهمد گفت:
- کی بریم زیارت!
زن که سرگرم تمییز کردن آشپزخانه کوچکشان شده بود، بودن اینکه به پیرمرد نگاه کند گفت:
- یه ساعت دیگه! حالا خونشون شلوغه!
- خوش بحالش!
- خدا نسیب تو هم بکنه!
این را که زنش گفت رفت به شهر مدینه ودر ذهنش حرم پیامبر را زیارت کرد. بعد رفت به شهر مکه وکعبه. داشت یکی یکی مراسم حج را که بارها از آخوند مسجد شنیده بود با دقت و وسواس انجام میداد.
***
حرف زنش اورا به خود آورد.
- می گن کلی سوغاتی آورده!
باتعجب گفت:
- سوغاتی؟!!
- آره دیگه سوغاتی!
- مگه اونجا وقت سوغاتی خریدن هم هست!
ولی زنش جواب نداد و از آشپزخانه خارج شد و از خانه بیرون زد. دوباره به یاد حاجی افتاد؛
- خوش بحالش چه سعادتی! الان چه صفایی داره! چه حالی داره! برای ما که تا امامزاده عابد آرک هم نمی تونیم بریم زیارت حاجی نعمتی یه! زیارت زائر کوی دوست زیارت خود دوسته!
وبا خودش زمزمه کرد:
- نمی دونم دلم دیونه کیست
کجا می گرددودرخونه کیست
زنش برگشت.
- بلند شو تا بریم، خونشون یه کم خلوت شده!
همینطور که بلند میشد گفت:
- چرا نگفتی بریم پیشواز! حیف شد خیلی ثواب داره!
- خیلی پولدارن، دیدی که. با این افادههای فامیلاشون خودمونو کوچک میکردیم.
- این حرفا چیه خانوم. حاجی حاجیه.
واز خانه با هم زدند بیرون.
***
وقتی پیرمرد وارد خانه شد بلند سلام کرد و یک راست رفت به طرف حاجی ودست او را محکم گرفت و دو طرف صورت او را بوسید.
- زیارت قبول حاجی! خوش آمدی! خوش بسعادت شما!
حاجی بدون اینکه هیجان پیرمرد را متوجه شود گفت:
- خدا نصیب شما هم بکنه!
وتعارف کرد که بنشیند. پیرمرد تازه متوجه مهمانها شد که با لباسهای شیک دور تا دور خانه روی مبل نشسته بودند. اودر نزدکترین جای خالی دو زانو روی زمین نشست و برای همه مهمانها با سادگی سری تکان داد، ولی از خجالت کمی سرخ شد. تسبیحش را از جیبش در آورد. آهسته چند صلوات فرستاد، حالش کمی جا آمد، به صورت حاجی خیره شد و با حسرت زمزمه کرد، «خوش بحالت!»
یکی از مهمانها سکوت راشکست.
- خوب! حاجی تعریف کن!
وحاجی را طوری گفت که سنگینی آن بر همه اتاق سایه افکند.
- چی بگم، آگه زندگی کردن عربها زندگی یه پس زندگی ما چیه؟!
پیرمرد با خودش گفت.
- حاجی ول کن از حرم بگو!
یکی از میهمانها گفت:
- مگه ما زندگی هم میکنیم؟!
حاجی در حالی که روی صندلی شق و رق نشسته بود گفت:
- هتل ساختن پنجاه طبقه! اندازه یه شهر! چقدر تمیز!
پیرمرد وا رفت با خودش گفت:
- از بقیع حرف بزن حاجی!
یکی از حاضران گفت:
- خیلی وقتها هرکدوم از اون هتلها مال یه نفره.
حاجی با خوشحالی وهیجان گفت: هر کدوم هم هفت- هشت تا زن دارن لامسبا!
وهمه خندیدند.
پیرمرد که دید اگر نخندد جلب توجه میکند، کمی لبهایش را از هم باز کرد. با خودش گفت.
- حالا چه وقت این حرفهاست! از حرم بگید! از مکه! از غارحرا!
خنده حاضران که فروکش کرد یکی گفت: حاجی اونجا جنس منس چطوره؟ هنوز قیمتها خوبه؟!
حاجی در حالی که کلاه عرقچینش را جابجا میکرد گفت:
- جنس که نگو؟ مگه این بازارا تمومی داره!! هر چی میگردی تهشون در نمی آد. هر چه بخواهی هست!
پیرمرد دیگر از حال خودش بیرون آمده بود احساسی از اینکه آن مرد عرقچین به سر در مکه بوده نداشت. با خودش گفت: ای بمیری شانس که مکه رو کی می ره!
وغمی سنگین به او هجوم آورد، اما زود چشمش را به طرف آسمان گرداند.
- اسغفرالله! هرچی خواست تویه ما راضی هستیم! واشک در چشمانش گشت!
حاجی روبه او گفت: بفرمایید! میوه بخورید! موز! تامسون! شربتتون گرم نشه!
پیرمرد به حیاط خانه نگاه کرد. زنش بلند شده بود. دست به زمین زد و بلند
شد.
- با اجازه! قبول باشه!
حاجی همینطور که نشسته بود با سر به او خوش آمد گفت. پیرمرد کفشهایش را پوشیده نپوشیده خود را به زنش رساند. سرش را پایین گرفت تا زن چشمهای برافروختهاش را نبیند. زن نرسیده به او با ناراحتی گفت.
-واه! واه! چه فیس و افادهای دارن!
پیرمرد گفت: غیبت نکن! خوب نیس!
- غیبت نیست داشتم خفه میشدم! مکشون بخوره تو سرشون!
پیرمرد دستمالش را درآورد وچشمهایش راپاک کرد. زن با تعجب گفت:
-گریه کردی!!
- نمی دونم!
- گریه نداره خدا را چی دیدی شاید نصیب ما هم بشه! این که گریه نداره…
- من برای رفتن گریه نمیکنم،…
- پس برای چی گریه میکنی! خوبیت نداره!!
بغض پیرمرد ترکید و از حیاط خانه حاجی بیرون زد.
دیدگاهها
ولی سوژه و حرف داستان، اگرچه برای اذهان آشناست،ولی پرداختن به این درد در قالب داستان کوتاه ،آنهم به شیوایی که قلم جناب یاحقی آنرا ترسیم و توصیف کرده ،اثری قابل قبول پدید آورده که جز تشکر و قدردانی و آرزوی نویسایی قلم و جوشانی چشمه ذوق نویسنده ،نظر و حرف دیگری برای خواننده باقی نمیگذارد. پیروز وبرقرار باشید جناب یاحقی بزرگوار.
تصویر سازی کم بود،سبک نوشتن،خواننده را برای پایان کار جذب نمی کرد،با یک باز نویسی،کار بهتر می شود.
تصویر سازی کم بود،سبک نوشتن،خواننده را برای پایان کار جذب نمی کرد،با یک باز نویسی،کار بهتر می شود.
البته من کوچکتر از اون هستم که بخوام نقدی بر نوشته استاد یاحقی گرامی داشته باشم ولی به هرحال نظر شخصیم رو میگم و امیدوارم استاد گرامی به بزرگواری خودش ببخشه .
به نظرم این داستان کمی بُرنده نبود یعنی سوژه اصلی که بیان میشد بیش از حد در حاشیه قرار گرفته بود شاید بهتر می بود که حس و حال اون « پیرمرد » بیشتر ساخته و پرداخته بشه .
جناب یاحقی عزیز شرمنده که گستاخی کردم امیدوارم ببخشیم ...
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا