داستان «چشمهای آسمانی» نویسنده «مریم موفقی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «چشمهای آسمانی» نویسنده «مریم موفقی»

توی اتاقم کنار کمد دیواری که پراز عروسهای کهنه و مندرس است نشسته ام و با تسبیح سبز سوغات مادربزرگ بازی می کنم. چادر نمازم دوروز پیش گم شد. تازه از کوچه برگشته بودم. دوچرخه سواری با چادر گلدار صورتی خنده دار تراز آن ضرب گرفتن مهدی روی کاپوت پیکان سفید پدرش که با هرحرکت انگشتهایش رکاب زدنم شدت می گرفت...

با صدای خش و خش کاغذهای کتاب ریاضی و زبان که توی پاگرد زیرزمین ریخته اند قدمهایم را یواش می کنم تا گربه چاق و ملوس خالدار از خواب نپرد . گربه بیچاره بچه هایش را به دندان گرفته و به انباری سردونمدار خانه ما پناه آورده. کلید را در قفل می چرخانم با صدا ی زیادی باز میشود. سوسکی زشت با شاخکهای سیاه میپرد روی دامنم. جیغ می کشم . و صاف می نشینم روی زمین. مهدی با دستهای مردانه اش شانه هایم را ماساژ میدهد.

_ باز خواب دیدی؟

_ تو چادر صورتیم رو ورداشته بودی مگه نه؟

پشتش را می کند تا بخوابد.ملافه را روی سرم می کشم و چشمانم را هم می گذارم.

_ زمین خورده بودی. سر زانوهات پراز خون بود. من پاهاتو با دستمال بستم بعدش دوچرخت را گذاشتم کنار در حیاطتون.

_ پس چادر صورتیم رو کی برده بود؟

_ شاید یه رهگذر

_ بدون چادر چه شکلی نگام می کردی؟

_ تو را خدا بخواب. به خدا خسته م.

صبح با بوی نان داغ از خواب بیدار میشوم و نامه ای بدون پاکت روی تختخواب توجهم را جلب می کند.

_ عزیزم سلام دیشب بد خوابیدی . منم اصلا نخوابیدم. تو هیچوقت چادر صورتی نداشتی. همیشه با یک شلوارک جین و تاپ سبز پسته ای دوچرخه سواری می کردی. مادر بزرگت که به کربلا رفت یک چادر صورتی برات سوغاتی آورد ولی تو سرکش تر از این حرفها بودی. مادرت تمام اینها را برای مادرم تعریف کرده بود. روزی که زمین خورد ی و برای چند دقیقه جلوی چشمهای من بیهوش شدی . روزی که همه پسرهای کوچه با پوزخند نگاهت می کردند.

وقتی چشمهات رو بعداز چند دقیقه باز کردی من خم شده بودم روی صورتت و نگات می کردم. سراغ چادر صورتیت رو ازم گرفتی. دلم می خواست به آغوش بکشمت و دوراز چشم همه اون چادر صورتی رو از خانه تان بردارم و سرت کنم.....

نامه را می بوسم و توی کمد پنهان می کنم. هرشب به خوابم می آید و صبح با نامه ای غافلگیرم می کند. چقدر خسته ام. چقدر دلم هوایش را کرده.

پرده هارا کنار میزنم. خورشید به چشمهایم لبخند میزند مثل نگاه او از آسمان.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692