داستان «اولین شب آرامش» نویسنده «میلاد مهیاری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «اولین شب آرامش» نویسنده «میلاد مهیاری»

این تابلو نقاشی عجیب و غریبی که روبه رویم قرار دارد مرا به یاد ترس هایم می اندازد. ترس همیشگی ام از خوابیدن ترسی که از کودکی همراهم بوده و حتی الان در بیست و دو سالگی هم دست از سرم برنمیدارد. کابوسی وحشتناک که دائما به یک شکل تکرار می شود، آزارم می دهد. من توسط چند نفر محاصره شده ام. چهرهٔ افرادی که محاصره ام کرده اند مشخص نیست. ماسک های عجیب و رعب آوری بصورت دارند و دور من حلقه زده اند و می چرخند. من درست در وسط این حلقه نشسته ام. با چشم های درشت مشکی که با سفیدی صورتم تضاد عجیبی به وجود می آورند و موهای مجعد مشکی که همیشه چند رشته اش جلوی صورتم را می پوشاند. یک نفر از حلقه جدا می شود و به طرفم می آید.

زمانی که به من نزدیک می شود با فریاد از خواب بیدار می شوم. در کودکی با فریاد هایم مادرم به بالینم می آمد و با دست تکانم می داد و می گفت: رویا.... عزیزم بلند شو. پژواک صدایش در کابوسم می پیچید و باعث دلگرمی من می شد. وقتی با اضطراب بیدار می شدم در آغوشم می کشید و می گفت: چیزی نیست عزیزم خواب دیدی.... تموم شد .... دیگه تموم شد. نمی دانم چرا اکنون این کابوس را به یاد آوردم. شاید بین این کابوس و آن در چوبی قدیمی رنگ و رفته که درست در مرکز امتداد دیواری کاه گلی قرار گرفته بود رابطه ای وجود داشته باشد. وقتی مسیر پر پیچ و خم ترک های در را دنبال می کردم به شکاف های می رسیدم که ظلمات داخل خانه را نمایان می ساختند. اطمینان داشتم که قبلا این در را دیده بودم احتمالا همراه با نیما به آنجا رفته بودیم. در طول مسیر فکر می کردم که قرار است چه اتفاقی در این خانهٔ مرموز بیافتد. عجله داشتم که سریع وارد خانه شوم ولی زمانیکه که به پشت در رسیدم احساس کردم که ترس مانند موجودی موذی آرام آرام در زیر پوستم به حرکت درآمده و کم کم سراسر بدنم را فرا میگیرد. چند رشته از موهایم چسبیده بودند به پیشانی ام که خیس عرق شده بود. از لحظه ای که به پشت در رسیدم، از سر جایم تکان نخوردم و چشمانم فقط خیره مانده بودند به یک نقطه. یک نقطه سفید که دائما در تاریکی داخل خانه محو می شد و دوباره پدیدار می گشت. از شدت ترس و اضطراب با ناخنم پوست انگشتم را کندم و با احساس گرمی خون روی انگشتم به خودم آمدم. سردرد شدیدی داشتم. پاهایم همراهی ام نمی کردند. سکوت شب تشویش و اضطرابم را بیشتر می کرد. سوز سردی می وزیدکه به عمق مغز استخوانم نفوذ می کرد و بدنم در حالیکه در گرمای تب میسوخت به لرزه می انداخت. دندان هایم چنان بهم می خوردند که هر لحظه امکان شکسته شدنشان وجود داشت. برای اینکه مطمئن شوم دوباره نگاهی به آدرس پشت عکس انداختم. آدرس را درست آمده بودم. عکس را برگرداندم و به مقایسه در چوبی داخل عکس با در چوبی که در روبه رویم قرار داشت پرداختم. کوچکترین تفاوتی بین آنها نبود. فقط در تصویر، در نیمه باز بود و نور سفید رنگی به بیرون تابیده بود. من این تصویر را به خوبی به یاد دارم. این تصویر سوژهٔ یکی از نقاشی های نیما بود. یک لحظه تصمیم جدی گرفتم که وارد خانه شوم. جلوتر که رفتم ناگهان یاد آن روز افتادم. یاد آن بعد از ظهر کسل کننده که به پارک نزدیک دانشگاه رفتم و بعد از یک پیاده روی طولانی روی نیمکتی که روبه روی فواره ای قرار داشت نشستم. همیشه با نیما روی همین نیمکت می نشستیم. به فواره ای که روبه رویم قرار داشت خیره شدم. آب داخل فواره اوج می گرفت و سقوط می کرد و این چرخه تکرار می شد. یادم هست که زندگی خودم را به این فواره تشبیه کردم و گفتم، این دور باطل کی به پایان خواهد رسید. یادم هست زمانیکه از کلمهٔ دور باطل استفاده کردم لبخندی روی لب هایم نشست. دور باطل تکه کلام نیما بود. بچه ها برایش دست گرفته بودند ولی من از او خوشم می آمد. به غیر از اینکه جوان و خوش سیما بود، زیبا صحبت می کرد. بارها شده بود که روبه رویش بنشینم و به حرف هایش گوش بدهم. ساعتها حرف می زد و من به او خیره می شدم. بعضی وقت ها چنان محو حرکات صورتش می شدم که اصلا متوجه صحبت هایش نبودم. نیما به من علاقه مند بود. ما تقریبا هر روز عصر همدیگر را ملاقات می کردیم. در آن زمان حضور او تنها نقطهٔ روشن زندگی من بود. هیچ خاطره ای از پدرم ندارم. تنها تکیه گاهم مادرم بود و بعد از مرگ او هیچ گاه احساس خوشبختی نکردم. در این شهر غریب کسی را نداشتم. از بچگی گوشه گیر بودم. بعد از مرگ مادرم نمی توانستم با کسی ارتباط برقرار کنم حتی با هم اتاقی هایم. اغلب روزهایم را در اتاق تاریک و در بسته ام سپری می کردم. ولی نیما با بقیه فرق داشت. نیما مثل یک راز بود و من دوست داشتم این راز را کشف کنم. کنار او احساس امنیت و آرامش می کردم. قرار هایمان را در جایی دور از دانشگاه می گذاشتیم. او حساس بود. دوست نداشت کسی از رابطهٔ ما با خبر شود. ولی برای من مهم نبود. تقریبا هم اتاقی هایم می دانستند که من با نیما رابطه دارم. البته من با آنها هم صحبت نمی شدم ولی خودشان متوجه شده بودند. سرزنشم می کردند و میگفتند که نیما گذشته ای خوبی ندارد و شایعات زیادی در موردش شنیده می شود ولی آن ها حسادت میکردند. نیما به من علاقه مند بود. من با او درد دل می کردم. از زندگی تکراری ام و سردردهای که از بچگی همراهم بود با او حرف می زدم. نیما هم مثل من از تکرار بیزار بود. او هم شب ها، سردرد های شدیدی داشت. نیما حرف های تلخی می زد ولی همیشه واقعیت را می گفت. زندگی سختی داشت. مادرش برای اینکه مخارج تحصیلش را فراهم کند، کلیه اش را فروخته بود. دور باطل تکه کلام نیما بود. و من در آن روز خودم را با فوارهٔ داخل پارک مقایسه کرده بودم. ناگهان با قطع شدن صدای فواره رشتهٔ افکارم از هم گسست و بلافاصله فکر وحشت ناکی مثل یک تصویر مبهم در ذهنم شکل گرفت. سعی می کردم این فکر را از ذهنم دور کنم حتی سرم را میان دست هایم گرفتم ولی این فکر سمج که انگاری از یک توالی تصویری مبهم ساخته شده بود، دست بردار نبود. ناگهان تصویری از یک عکس که در کودکی همراه با مادرم انداخته بودم در ذهنم شکل گرفت و فکر خودکشی در صفحهٔ تاریک ذهنم کم رنگ و کم رنگ تر شد. ولی من احساس می کردم این فکر کاملا پاک نشده و در گوشه ای از ذهنم ته نشین شده. یادم هست سردرد موذی دوباره به سراغم آمد. سرم را میان دست هایم گرفتم و بشدت فشار دادم که ناگهان با صدای دور رگهٔ که مرد یا زن بودنش مشخص نبود به خودم آمدم. یادم نیست چی گفت. بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم کوله ام را برداشتم و بسرعت از نیمکت دور شدم. هنوز پژواک صدا در ذهنم بود. فاصله زیادی از نیمکت نگرفته بودم که صدا به نظرم آشنا آمد. اگرچه احساس می کردم قسمت زنانهٔ صدا به صدای خودم شباهت دارد ولی حالا به فکرم خورده بود که قسمت مردانهٔ این صدای دورگه بی شباهت به صدای نیما نیست. ایستادم، برگشتم، کسی در نزدیکی نیمکت نبود. اما برگهٔ سفید رنگی در روی نیمکت قرار داشت. مطمئن بودم زمانیکه روی نیمکت نشستم آنجا نبود. به طرف نیمکت رفتم و برگه را برداشتم. آگهی یک گالری نقاشی بود. روز سه شنبه ساعت هشت شب. چقدر تاریخ و آدرس نوشته شده روی برگه برای من آشنا بودند. بعد از خواندن آگهی شوق عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت. شور و شوق اتفاق یا اتفاقاتی که قرار است در آینده رخ بدهد. این حس را فقط در کودکی تجربه کرده بودم. احساس می کردم در این شب بخصوص در این ساعت قرار است اتفاقی رخ بدهد. اتفاقی که زندگی من را دگرگون خواهد کرد. پس من باید به این گالری می رفتم وگرنه یک فرصت بزرگ برای تغییر در زندگی ام را از دست می دادم. من مجبور بودم که به این گالری نقاشی بروم. و رفتم. یک فضای بزرگ با دیوارهای سفید و تابلو های نقاشی سیاه و سفیدی که انگاری هر کدام گوشه ای از زندگی من بودند. من قبلا همراه با نیما به این گالری آمده بودم و تمام این نقاشیها را دیده بودم. من از تابلوی به نام اولین شب آرامش خوشم آمده بود. تابلو تصویر زنی بود که با آرامشی دلهره آور در وسط حلقه ای از افراد که ماسک های رعب آوری به صورت داشتند، محاصره شده بود. من قبلا این تصویر را در جایی دیده بودم. نیما هم عاشق یکی از تابلوها شده بود. همان تابلویی که تصویر یک در چوبی رنگ و رو رفتهٔ قدیمی بود که درست در مرکز امتداد دیواری کاه گلی قرار گرفته بود. در نیمه باز بود و نور سفید رنگی از داخل خانه به بیرون می تابید. نیما خیره تابلو شده بود. من خیره تابلو شدم. من قبلا این خانه را دیده بودم. حتی قبل از اینکه با نیما آن را در این گالری ببینیم. من خیرهٔ تابلو بودم و صدای همهمه بازدید کنندگان سالن را پر کرده بود. سعی می کردم به یاد بیاورم این تابلو را کجا دیده ام.ناگهان دستی به شانه ام خورد. از جا پریدم. برگشتم. دختری روبه رویم ایستاده بود که چشمان درشت و سیاه رنگش تضاد عجیبی با صورت سفیدش ایجاد می کرد. موهای مجعدش روی صورتش ریخته بود و لبخند تلخی روی لب های قرمزش نقش بسته بود. او دستش را به طرفم دراز کرد و عکسی را به من داد. از من خواست که به آدرس پشت عکس بروم. صدایش مردانه بود. صدایش، مثل صدای نیما بود و من از صدایش می ترسیدم. به من اشاره کرد که به عکس نگاه کنم. عکس سیاه و سفیدی بود از یک در چوبی قدیمی رنگ و رو رفته که درست در مرکز امتداد دیواری کاهگلی قرار گرفته بود. در نیمه باز بود و نور سفید رنگی از داخل خانه به بیرون می تابید. عکس را برگرداندم. آدرسی پشت آن نوشته شده بود. دوباره شوقی عجیب سراسر وجودم را فرا گرفت. من باید به این آدرس می رفتم و رفتم. شب بود. در راه تمام خانه ها و کوچه ها برایم آشنا بودند. مطمئن بودم که همراه با نیما از این خیابان ها و کوچه ها عبور کرده بودم. یادم هست که با نیما به یک کوچهٔ باریک و دراز رسیدیم که دیوارهایش کاه گلی بودند. نیما از کنار دیوار می رفت و پشت دستش را به دیوار می کشید. دستش زخمی شد و خونریزی کرد و من از خون می ترسیدم. ولی من قبل از نیما هم از این خیابان ها و کوچه ها عبور کرده بودم. پیش خودم فکر می کردم در این خانهٔ مرموز قرار است چه اتفاقی بیافتد. آدرس را درست آمده بودم. یک در چوبی قدیمی رنگ و رو رفته رسیدم.

پاهایم همراهیم نمی کردند. سکوت شب لرزه به اندامم می انداخت. سوز سردی می وزیدکه به عمق مغز استخوانم نفوذ می کرد و بدنم در حالیکه در گرمای تب میسوخت به لرزه می انداخت. دندان هایم چنان بهم می خوردند که هر لحظه امکان شکسته شدنشان وجود داشت. جلوتر رفتم و با فشاری در را باز کردم. همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. دهلیز طولانی را در پیش داشتم. دفعه پیش که نیما من را به این خانه آورد هم همه جا تاریک بود. نور سفیدی از داخل اتاق که بعد از دهلیز و روی بلندی ایوان قرار داشت، نمایان بود. دستم را به دیوار گرفتم و کورمال کورمال قدم برداشتم. این تاریکی برای من آشنا بود. من قبل از اینکه با نیما به این خانه بیایم این خانه را دیده بودم. من این نور سفید را دیده بودم. ناگهان پایم به چیزی اصابت کرد و صدای گوش خراشی سکوت فضا را در هم شکست. سر جایم میخکوب شدم. صدا آنقدر گوش خراش بود که من چند لحظه چشم هایم را بستم و دندان هایم را محکم به هم فشار دادم. صدای که در فضا پیچید مرا یاد صدای خنده های نیما انداخت. به حیاط خانه رسیدم. حیاط روشن تر از دهلیز بود. نور سفید داخل اتاق حیاط را روشن کرده بود. فواره ای وسط حیاط بود. نزدیکش شدم، ناگهان به کار افتاد. و من از صدایش از جا پریدم. آب داخل فواره ارتفاع زیادی می گرفت. حتی از ارتفاع دیوارهای حیاط هم بالاتر می رفت. آب داخل فواره در ظلمات محو میشد و سقوط نمی کرد. دفعه قبل که با نیما به اینجا آمدیم، نیما دستش را در حوض فواره شست. از وقتی که به داخل خانه آمده بودم، احساس عجیبی داشتم. دیگر نمی ترسیدم. ضربان قلبم آرام شده بود. حضور مادرم را در داخل این خانه احساس می کردم. به داخل اتاق رفتم. در ابتدا از شدت نور سفید چشمانم را بستم. بعد از چند لحظه با احتیاط چشم هایم را باز کردم. نور بشدت زننده بود. دستم را جلوی چشم هایم گرفتم. صدای همهه در اتاق می پیچید. پژواک صدای مادرم را در بین صدای همهمه تشخیص دادم. در انتهای اتاق دری بود. در آینه کاری شده بود. آینه های کوچک و لوزی شکل. وقتی خودم را که در این آینه ها دیدم سردرد شدیدی سراغم آمد. من آینه ها را به خوبی بیاد دارم. در را باز کردم. از دیدن منظرهٔ روبه رویم میخکوب شدم. نفسم بند آمد. تعادلم را از دست دادم. به زمین افتادم و بی هوش شدم.

هر کاری کردم نتوانستم خودم را به هوش بیاورم. دفعهٔ پیش که نیما مرا به اینجا آورد، توسط افرادی محاصره شدم. این افراد ماسک های وحشتناکی بصورت داشتند ولی من صورتشان را از پس ماسک ها می دیدم. می شناختمشان. آنها را در گالری نقاشی دیده بودم. یکی نفرشان از جمع جدا شد و نزدیک من آمد. من از هوش رفتم ولی قبل از آن او را شناختم، نیما بود. هر کاری کردم نتوانستم خودم را به هوش بیاورم. همه چیز مرا به یاد کابوس همیشگی ام می انداخت. ناگهان یاد جنازه افتادم. جنازه دختری که وسط اتاق حلقه آویز شده بود و من با دیدن این منظره از هوش رفته بودم. صورت دختر در سیاهی فرو رفته بود. این اتاق بر خلاف اتاق قبلی، تاریک بود. از موهای بلند جنازه فهمیدم که دختر است. جلوتر رفتم. باورم نمی شد، خودم بودم. خودم بودم که در وسط اتاق حلقه آویز شده بودم با موهای مجعد مشکی و چشم های سیاهی که از رمق افتاده بودند و بر روی پوست سفید صورتم که رو به کبودی داشت منظرهٔ وحشتناکی ایجاد می کردند. چشم های جنازه ام باز بودند و به جایی خیره مانده بودند. رد چشم هایم را گرفتم. در زاویهٔ دیدم یک تابلوی نیمه کارهٔ نقاشی قرار داشت که تصویر یک گالری نقاشی بود و دختری با موهای مجعد مشکی که از بین جمعیتی که محاصره اش کرده بودند با آرامشی دلهره آور خیره مانده بود به تابلویی از یک در چوبی قدیمی که درست در مرکز امتداد دیواری کاهگلی قرار گرفته بود. در نیمه باز بود و نور سفید رنگی از داخل خانه به بیرون تابیده بود.

میلاد مهیاری

بر اساس طرحی از: حسین رجبی و میلاد مهیاری

دیدگاه‌ها   

#1 ali mahdavi 1398-11-17 20:15
:D سلام و درود خدمت استاد مهیاری امید وارم داستان های شما روز به روز بهتر جلوه داده شود و موفق تر از قبل باشد

علی مهدوی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692