داستان «یک شب، زندگی ام را ...» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «یک شب، زندگی ام را ...» نویسنده «یوکابد جامی»

مطمئنم تا الان پدر از خواب بیدار شده و وضویش را هم گرفته البته ممکن است امروز، با کمی تاخیر برای نماز شب از خواب بیدار شود. به هر حال چه بیدار شده باشد چه نه، برایم دیگر مهم نیست. فکر کردن به اینکه پدر خواب است یا لیلا هنوز بیدار، فایده ای به حالم ندارد. به جای تصور اینطور چیزها، کارهای مهم تر دیگری دارم که باید انجامشان دهم.

به اتوبان نگاه می کنم. خلوت است و رد هیچ ماشینی دیده نمی شود. هوا نسبت به دیروز کمی خنک تر شده. جالب است بی آنکه خبری از قطره های باران باشد بوی نم می آید. آسمان هم دیگر برایم فیلم بازی می کند. از اتوبان عبور می کنم و به گاردریل که تکیه می دهم، گوشم سوت می کشد. انگشتم را روی گوش چپم محکم فشار می دهم و چشم هایم را می بندم. باری دیگر به لیلا فکر می کنم و به قرص های ریز سبزی که دیروز داخل یک استکان آب ریختم و ... .

شالم را کمی جلو می کشم و دو طرف مانتویم را روی هم می آورم و دوباره رها می کنم. این سمت اتوبان هم هیچ ماشینی عبور نمی کند. چند دقیقه صبر می کنم تا بالاخره سر و کله یک سمند تاکسی پیدا می شود. تکیه ام را از گاردریل می گیرم و به نشانه میدان، با انگشت یک دایره کوچک در هوا می کشم. تاکسی با چند متر فاصله از من ترمز می گیرد. قلبم به شدت می زند و استرس عجیبی سراغم می آید. کنار ماشین می ایستم و سرم را از شیشه داخل می برم. مردیست تقریبا چهل ساله با حجم عظیمی از موهای چرب روی سرش. می گویم " میدون آزادی؟"به پشتی صندلی تکیه می دهد" بشین".

دکمه بالابر شیشه را فشار می دهم و شر باد را از سرم کم می کنم. خوابِ عجیبی پلکهایم را سنگین می کند و احساس می کنم چند روز است که اصلا نخوابیده ام. دلم می خواهد زیر یک پتوی گرم و سنگین، برای چند ساعت به خوابی عمیق فرو بروم اما حیف که نمی شود و تازه اول راهیست که انتخاب کرده ام.

خیابان های خلوت، مرا خیلی زود به میدان آزادی می رسانند. کرایه را حساب می کنم و زیپ کیفم را می بندم. تاکسی که می رود، من می مانم و یک میدان بزرگ با فضایی غریب. به سمت میدان برمی گردم و رو به روی هفت سینی که چیده شده می ایستم. حالا از دار و ندارهایم فاصله گرفته ام. نه خیلی زیاد اما تا حدودی که خیالم کمی راحت شده. دیگر باید تصمیم اصل کاری را بگیرم و بجنبم. هنوز که هوا تاریک است و فرصت دارم، باید کاری کنم اما چطور؟ دقت می کنم و نمی گذارم استرس و فکرهای مزاحم، من را از هدفم دور کنند. صندلی های سنگی تقریبا کوچکی آن دور و اطراف هستند که روی نزدیک ترینشان می نشینم و گوشی را از جیب جلویی کوله ام در می آورم. یک یازده دو صفر درب و داغان با سیم کارتی که از لیلا کش رفته ام.این فکر که حتی یک دوست هم ندارم تا با او تماس بگیرم و مشکلم را حل کند و یا فامیلی که راز نگهدارم باشد، مرا به شدت می رنجاند. بنابراین صفر تا صد کاری که قرار است انجام دهم را خودم به عهده می گیرم.

در نهایت به این نتیجه می رسم که بهترین گزینه، رفتن از تهران می باشد. آن هم همین الان. باید هرچه سریع تر خودم را به ترمینال برسانم و از آنجا هم به یک شهر دیگر.کیف پولم را از داخل کوله در می آورم و هرچند آمار پول هایم را دارم اما برای چندمین بار می شمارمشان. 51 هزار تومان. می دانم پول خیلی کمی است اما بیشتر از این در آن شرایطی که داشتم نمی توانستم جور کنم.

از روی نیمکت بلند می شوم و کنار خیابان می ایستم. ماشین های شخصی و تاکسی های تقریبا زیادی برای بردن من به مقصد، سمفونیِ بوق راه می اندازند. من اما نمی دانم چرا سوار هیچ کدامشان نمی شوم. استرسِ لعنتی حالت تهوع شدیدی را نصیبم کرده و معده درد گرفته ام. سرانجام به یک ماشین شخصی می گویم " ترمینال" و سوار می شوم. راننده، یک پسر جوانِ خوش بر و رو است. از این حس تنهایی، دلم    می گیرد و تهران به نظرم به ناامن می آید. روی صندلی عقب می نشینم و صورتم را به شیشه می چسبانم. حتم دارم رنگ لبهایم از شدت ترس سفید شده اند. روی پیشانی ام دست می کشم که مثل یک تکه یخ، سرد شده. از آینه وسط برای چند ثانیه به راننده نگاه می کنم و همزمان نگاهایمان به همدیگر گره می خورد. سرم را برمی گردانم و از ترس آیه الکرسی می خوانم.

                 روی یکی از سکوهای ترمینال نشجا خشک کرده ام. ایام عید آنجا را شلوغ کرده و مردم با شانه هایی که از شدت سنگینی ساک ها به یک سمت کج شده اند به سمت درب های خروجی ترمینال راهی می شوند. دلم می خواهد کوله را زیر سرم بگذارم و روی همان چند صندلی خالی دراز بکشم. نگاهی به داخل کیفم می اندازم و از بودن گوشی و کیف پول که خیالم راحت می شود، چشمانم را می بندم و به یک شهر برای رفتن فکر می کنم.

چشمهایم را که باز می کنم، متوجه می شوم نیم ساعتی می شود که خوابیده ام. کمی گیجم و زمان می برد تا به خودم بیایم کجا هستم. کوله را روی شانه می اندازم و از روی صندلی بلند می شوم. به تابلوی بزرگ و روشنی که در بالای یکی از باجه های بلیط فروشی نصب شده نگاه می کنم و با یک لیست عظیم از شهرهای مختلفِ ایران مواجه می شوم. ترجیح میدهم سفرم به یک شهر شناخته شده باشد و بزرگ تا جایی که تا به حال اسمش را هم نشنیده ام. مثلا شیراز و یا تبریز اما ماندن در تبریز برایم سخت می شود زیرا با زبان بیگانه اشان، هیچ آشنایی ای ندارم. بنابراین روی شهر تبریز در ذهنم یک ضربدر قرمز می زنم. هنوز گزینه های دیگری برای انتخاب مانده. اصفهان، شیراز ... . به اسم اصفهان که می رسم، اشک ناخواسته توی چشم هایم می دود. یاد اتفاقی می افتم که حال ناخوشم را ناخوش تر می کند. یک اسم، تمام خاطرات تلخ و شیرینم را پیش رویم می آورد. لعنت به سرنوشتِ شومم که دست از سرم بر نمی دارد تا نفسی راحت بکشم. 14 سال پیش، یکی از بیمارستانهای شهر اصفهان، مادر را از من برای همیشه گرفت. نه. روی اسم اصفهان هم ضربدر می زنم و یک شهر دیگر را انتخاب می کنم.

شوفر یک پسر حدودا 13،14 ساله با چهره ای تیره و هیکلی بسیار لاغر است. راننده اتوبوس، کنار صندلی ایستاده و به سیگارش پکهایی عمیق می زند. از پله ها بالا می روم و بلیط را نشانش می دهم. سرش را بالا می گیرد و با کمی تعجب به سر تا پایم نگاه می اندازد. دلم می خواهد فحش بدهم و از اتوبوس پیاده شوم اما چاره ای جز سکوت ندارم تا نقشه ام نقش بر آب نشود. باید هرطور است با همین اتوبوس خودم را خیلی سریع به مقصد برسانم. با سر به سمت صندلی ها اشاره می کند و می پرسد" تنهایی؟" " بله. " " چطور شده ایام عید قصد تنها سفر کردن زده به سرت ؟" دلم می خواهد سرش را به شیشه بکوبم. " به هر دلیلی خواستم تنها بیام مسافرت. مشکلیه؟" " نه. چه مشکلی." و سرش را پایین می اندازد تا بلیط مسافر دیگری را چک کند. به محض اینکه راه می افتم، با پوزخند می گوید" به دختر فراریا شبیهی. خوب میشناسمشون. نصف کارمون رانندگیه نصف دیگش دیدن و شناسایی امثال شماها." کوله را از این شانه به آن شانه می اندازم و برمی گردم به سمتش. " من خانواده دارم نه یه دخترِ فراری." " هه. اکثر همین دختر فراریا، خانواده دارن. اونم چه خانواده هایی".

به قدری کفری شده ام که لال می شوم و خودم را هرچه سریع تر به صندلی ردیف چهارم می رسانم و کنار پنجره می نشینم. پرده های قرمز رنگ و کمی پاره را جمع می کنم و سرم را به شیشه می چسبانم. شوفر راننده را می توانم کاملا ببینم. با آن جثه ریزش، چمدان ها و ساک های بزرگی را از روی زمین برمی دارد و هر طور است داخل صندوق جای می دهد. از غیرت کاری اش خوشم می آید. یاد پسر همسایه امان می افتم که چند سال پیش از خانه فرار کرد و یکی دو ماه بعد از آن اتفاق، تنها خبری که مادر پدرش توانستند به دست بیاورند خبر مرگش بود.

در همین فکرها هستم که با صدای خشن و لحن نامفهوم یک مرد به خودم می آیم. نگاهم را از شوفر راننده به او می اندازم. راننده اتوبوس است با همان چشمان هیز و هیکل ناقص. " این آقا جاش اینجاست. هواشو خوب داشته باش." و جفتشان نمی دانم به چه چیزی پوزخند می زنند. خودم را جمع و جور می کنم و دوباره از پنجره به بیرون نگاه می اندازم. شوفر راننده نیست و مسافری پایین به چشم نمی خورد. به گمانم وقت رفتن فرا رسیده. دلم یک آن می گیرد و احساس می کنم برای همه چیز روزی بی تاب خواهم شد. چیزی نمی گذرد که در دل به این حس مسخره می خندم و ناخواسته به پسری که کنارم نشسته نگاه می کنم. حواسش به رو به روست و من می توانم با خیال راحت سر تا پایش را برانداز کنم. یک شلوار جین بد رنگ به پا دارد و آن را با یک کمربندِ سگک بزرگ روی کمرش نگه داشته. روی بلوز آستین بلند قهوه ای اش، پر از مارک های مختلف و قلاب و برچسب تیم های ایرانی و خارجی است. به جای کفش، پاهای زشت و بدقواره اش را درون دمپایی های پلاستیکی فرو کرده و صورتش، پر از لک است و کنار چشمی که من می توانم ببینم، قی گرفته. حالم از سر و وضعش بهم می خورد و چندشم می شود. به قدری غیرقابل تحمل است که ناخواسته رو برمی گردانم و باز هم خودم را جمع تر می کنم.

گوشی را از داخل کیفم در می آورم و به ساعت نگاه می کنم. یکِ شب را نشان می دهد. یادم می آید ساعت گوشی خیلی وقت است که درست کار نمی کند. شماره 119 را می گیرم که یکی پشت خط می گوید " اعتبار کافی نیست .......                                                                " گوشی را قطع می کنم و داخل کیف می گذارم. " ببخشید ساعت چنده؟" نگاهش را به دستهایم می اندازد که کیفم را محکم گرفته اند." ندارم. گوشیمم خاموش شده. واسه چی می خوای؟" " می خوام بدونم ساعت چنده." به سمتم بر می گردد و همزمان که به سر تا پایم نگاه می کند، می گوید "اینو که خودمم می دونم. نکنه وقتشه؟ " و با صدایی بلند می خندد. طوریکه چند نفر برمی گردند و با تعجب نگاهمان می کنند. بیش از اندازه وقاحت به خرج می دهد. دلم می خواهد با چاقو تکه تکه اش کنم. " اگه واجبه بپرسم" همچنان فقط نگاهش می کنم و بی صدا می مانم. کوله را به خودم می چسبانم و در نهایت با لحنی تند می گویم" لازم نکرده. مرتیکه ی بی حیا" و کل بدنم را به سمت پنجره مایل می کنم. با این وجود می بینمش که سرش همچنان به سمت من است و همچنان نگاهم می کند.

در که بسته می شود و اتوبوس به راه می افتد، شوفر راننده با صدایی ضعیف می گوید"برای سلامتی همه مسافرا صلوات" و صدای بلند صلوات در اتوبوس قدیمی می پیچد. خیالم کمی راحت می شود که حالا دارم بیش از حد از همه چیز فاصله می گیرم و به هدفم نزدیک می شوم. باری دیگر به پدر فکر می کنم و لیلا. به زندگی ای که داشتم و به زندگی ای که از این به بعد خواهم داشت.

شوفر راننده کنار صندلی ما می ایستد و دستهایش را با لنگی که دور مچش بسته پاک می کند. یک سلام و احوالپرسی گرم و بعد از آن حرف زدن با لهجه ای خاص با پسر. در دلم دعایش می کنم که به کمکم آمده و مرا از شر پسرک هیز خلاص کرده. بعد از چند دقیقه که از همدیگر جدا می شوند، باز هم من می مانم و او. بی مقدمه می گوید" ساعتو ازش پرسیدم. پنج و نیمه" بدون آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش می کنم و از اینکه هنوز ساعت پرسیدن من در خاطرش مانده، تعجب می کنم. ترجیح می دهم در مقابل چنین شخصی سکوت کنم و او را نادیده بگیرم. کوله ام را محکم تر از قبل توی بغل جا می دهم و به قصد خوابیدن چشمهایم را می بندم.

با ویبره گوشی از خواب بیدار می شوم. بیدار که نه. از خواب می پرم و در یک عکس العمل سریع، گوشی را از داخل کیفم در می آورم و مکالمه را وصل می کنم. صدای پدر است که می لرزد و نامفهوم است. با نگرانی حرف می زند و گاهی هم گریه می کند. حتما می دانسته من سیم کارت لیلا را برداشته ام که به این شماره زنگ زده. همانطور که پدر حرف می زند، نگاهم را به بیرون می اندازم و تابلوی سبز رنگی را می بینم که نوشته : شیراز 100 کیلومتر. دلم می خواهد از پدر بپرسم از وقتی فهمیده ای من رفته ام چقدر به من فکر کرده ای و چقدر نگرانِ نبودم شده ای؟ دوست دارم بگویم بابا، هنوز مسافت زیادی نرفته ام، دلم برایت تنگ شده اما به جای تمام اینها فقط سکوت می کنم. بغض گلویم را می سوزاند و دوست دارم برگردم به زمانی که مادر زنده بود و من هنوز یک دختر بچه 4 ساله. صورت رنگ پریده پدر را تصور می کنم و تسبیحی که در دستش پشت سر هم دور می شود. زیر گریه می زنم و گوشی را قطع می کنم. پسر، سرش را از پشتی صندلی برمی دارد و نگاهم می کند. نمی دانم چرا توی چشمهایش خیره می شوم و باری دیگر ساعت را می پرسم. " نمی دونم چنده." و همچنان نگاهم می کند و من هم همچنان نگاهش. دلم می خواهد به هیچ چیز فکر نکنم اما نمی شود. سرم را به سمت پنجره بر می گردانم و چشمهایم را می بندم. یاد لیلا می افتم. قبل از اینکه قرص های آرام بخش مصرف کند، باز هم اخلاقش خوب نبود. مدام عصبی بود و دائم به زمین و زمان غر می زد. این اواخر حتی کتک زدن را هم یاد گرفته بود. پدر درست یک سال بعد از فوت مادر، لیلا را به عقد خود درآورد و من از همان روز، دیگر رنگ شادی را به خود ندیدم. 4 سالم بود و هنوز اول جاده زندگی که مادر از پیشم برای همیشه رفت. مراسمش در یک هاله عظیم پنهان شده. فقط تنها چیزهایی که به یاد دارم، بوی گلاب است و صدای زجه های خودم که از مرگ مادر من هم داشتم جان می دادم. ای کاش همان روزها، عمرم تمام می شد و دیگر کار به اینجا نمی رسید اما سرنوشت، برایم بد رقم زد و هنوز با من کار داشت. لیلا، شصت سالش بود که زن بابایم شد. فاصله سنی او و پدرم بیست سال بود. لیلا یک زن شصت ساله و پدر یک مرد چهل ساله. تمام اخلاق و رفتارهایش تلخ بودند و زننده. تنها به فکر شهوت بود و پولِ پدر. بیشتر کسانمان می گفتند پدر را دعا جادوکرده اما من اعتقادی به این چیزها نداشتم. باخبر بودم که پدر با میل خود با لیلا ازدواج کرد. نه دعایی در کار بود و نه اجباری. از روز اول عقد، لیلا پدر را که بعد از فوت مادر همه چیز من شده بود از من جدا کرد و زندگی ام را تلخ تر ساخت.

"ساعتو دقیق نمی دونم ولی گمونم نزدیکای غروبه" چیزی نمی گویم. حتی نگاهش هم نمی کنم. به گمانش نشنیده ام که حرفش را باری دیگر تکرار می کند و همزمان دستش را روی دستم می گذارد. شوکه می شوم و دستم را به سرعت می کشم و می گویم" چه غلطی کردی مرتیکه بی حیا؟ " و دو خانم مسنی که در ردیف کناری امان نشسته اند بخاطر حرفی که زده ام با تعجب نگاهمان می کنند.

در یک استراحتگاه، اتوبوس از حرکت می ایستد. کوله را روی شانه ام می اندازم و می خواهم پیاده شوم که پسر مانعم می شود. ترس عجیبی سراغم می آید. نگاهش همچنان هیز است و بی حیا. به چه حقی مانعم می شود؟ " می خوام پیاده شم" زانوهایش را به صندلی می چسباند و انگشتهایش را داخل موهایش فرو می کند. به راننده اتوبوس نگاه می کنم که حواسش به ما دو نفر است و برای خالی کردن اتوبوس، به مسافرهایی که برای پیاده شدن تعلل می کنند تشر می زند. در عرض چند دقیقه اتوبوس خالی می شود و در با یک دکمه بسته. تمام دنیا پیش چشمانم تار می شود و احساس می کنم پشتم خالی شده. صدای قلبم را واضح می شنوم که گرومپ گرومپ در سینه می زند. خدایا چه اتفاقی قرار است بیفتد؟

پسر، با لهجه ای نامفهوم به راننده اتوبوس چیزی می گوید و جفتشان با صدایی بلند می خندند. " گفتم می خوام برم از اتوبوس بیرون. از جلو راهم برو کنار" کوله را دو دستی چسبیده ام که ویبره گوشی را زیر دستم حس می کنم. لابد پدر است که پشت سر هم زنگ می زند. مطمئنم اگر گوشی را چک کنم، بیش از 10 تماس بی پاسخ دارم. به یاد مادر می افتم و لیلا و پدر. « بساط هر روز من در خانه، دعوا بود و توهین. از هر چیزی که حق طبیعی ام بود مرا منع می کرد و رابطه م با پدر داشت به صفر می رسید. به راستی که یک آدم مثل لیلا چقدر می توانست بی انصاف باشد. حتم دارم هیچ کس از او بی رحم تر پیدا نخواهد شد. زندگی را به کامم تلخ کرده بود و خانه را به یک تاریک خانه تبدیل. تمام کارها را من انجام می دادم. او دست به سیاه و سفید نمی زد. مهمانی های بزرگ راه می انداخت و در جمع دوستان و فامیلش که تا به حال با ما رفت و آمدی نداشتند، من را کلفت خود معرفی می کرد. افسرده شده بودم و ناامید. پیش چشمان پدر گاهی تظاهر به خوبی می کرد و پدرِ صاف و ساده من گمان می کرد رابطه امان با یکدیگر خوب است. هیچ وقت فکرش را نمی کردم کار به این روز بکشد. » پاهایش را پایین می اندازد و از روی صندلی بلند می شود. خودم را به در خروجی انتهای اتوبوس می رسانم که ناگهان پایم به یک تکه از فرش کف اتوبوس گیر می کند و از پشت سر روی زمین می افتم. سرم محکم به لاستیک بین دو در می خورد و جیغ می زنم. راننده اتوبوس و پسرک هیز، چند ردیف آن طرف تر ایستاده اند و طوری تماشایم می کنند که گویی فیلم سینمایی هستم.کوله ام را محکم تر از قبل به خودم می چسبانم و گوشی دوباره ویبره می زند. این بار خیلی زود قطع می شود اما مطمئنم باز هم پدر است و می خواهد مرا برای برگشتن راضی کند اما حیف که دیگر دیر شده. نفس نفس می زنم و با صدایی که می لرزد می گویم" از جون من چی می خواید نامردا؟" و مشت می کوبم به در و شال از سرم می افتد. " باز کن درو. ترو خدا باز کن درو". راننده، به خاطر مشت کوبیدن هایم به در، به سمتم می آید تا سر و صدایم را با تهدید بخواباند. خودم را جمع می کنم و به سختی و با دردی که دارم از روی زمین بلند می شوم. شال را روی سرم می اندازم و گوشی برای چندمین بار ویبره می زند.

سال 1373 که چشمهایم را به روی دنیا باز کردم، هیچ چیز حالی ام نبود. بزرگ شدم و بزرگ تر تا اینکه کم کم سرنوشت آن روی خوبش را نشانم داد ! در عالم کودکی گمان می کردم همه چیز همانطور است که من می بینم. سالها گذشت تا به عقل آمدم و دیدم هرکس از زندگی یک سهمِ جداگانه دارد. زندگی برایم زننده شده بود و خانه غیر قابل ماندن. انگار دیوارها روز به روز تنگ تر می شدند و مرا در بر می گرفتند. روز و شب را قاطی کرده بودم. نه درسی نه خوشی ای نه خانواده ای. یک هفته ای می شد که تصمیم به چنین کاری گرفته بودم. اما فقط یک تصمیم بود. نه برنامه ریزی ای و نه یک همراهِ مورد اعتمادی. گمان می کردم فرار کردن از خانه یعنی؛ کنار خیابان که می ایستی، یک تاکسی جلوی پایت ترمز می زند و سوار می شوی و می گویی " ترمینال ". از ترمینال هم به هر شهری که دلت می خواهد سفر می کنی و هنوز عرق تنت خشک نشده یکی پیدا می شود که کمکت کند. بعد از اینکه از تنهایی در آمدی، با او برای چند سال زیر یک سقف زندگی می کنی و او تو را عیمقا دوست خواهد داشت و همه کار برایت انجام خواهد داد. سپس رفته رفته یک کار درست و حسابی پیدا می کنی با یک درآمد مناسب. بعد از آن هم با پول هایی که برای خودت جمع کرده ای یک خانه اجاره می کنی و بعد از آن صاحب ماشین می شوی و تفریح و سرگرمی و خوشحالی و هزار رویای شیرینِ دیگر که حالا می فهمم همه آنها فقط یک خیالپردازیِ مسخره بوده اند و یک دروغ محض که من تصور می کردم حقیقت دارند.

کوله را به زور از بغلم جدا می کند. به چشمهایش نگاه می کنم و با التماس می گویم" ترو خدا درو باز کن و بذار برم. به پات می افتم درو باز کن" و سرم را توی دست می گیرم و داد می زنم و باز هم گریه می کنم. " خودم قفل می کنم از تو. برو حواست به بیرون باشه"

خیلی وقتها اتفاقی که نباید بیفتد می افتد و اوضاع بدتر از آنی که فکرش را می کنی می شود. خیلی وقت ها زندگی با تو می جنگد و تو مجبور به تسلیم هستی. وقتی تصمیم به فرار گرفتم، خوشنود بودم که بالاخره از شر همه چیز راحت می شوم و دیگر مجبور نیستم هر روز کسی را ببینم که برایم مثل شیطان می ماند. گمان می کردم بعد از بستن در خانه پشت سرم، آرامشی که سالها محرومش بودم را کسب می کنم اما ... . لعنت خدا بر من که این بود روزگارم.

روی یکی از صندلی ها بالا می آورم. هرچه بیرون می آید چیزی جز زرد آب نیست. بوی ترشای عجیبی دارد و حالم را بدتر می کند. با هق هایی که می زنم انگار می خواهد جانم بالا بیاید. راننده به محض دیدن این صحنه به سمتم هجوم می آورد و مرا با بی رحمی انتهای اتوبوس پرت می کند؛ همان جایی که 5 صندلی در یک ردیف قرار گرفته اند.

هنوز هم پدر همچنان بی قرارِ نبودم است و لیلا خواب؟ خدای من، پس آینده ام کجای این زندگیِ نکبت بار جای می گیرد؟ لیلا راست می گفت. همیشه توی گوشم می خواند که تو سزاوار بدترین ها هستی. لق لقه زبانش فحش های جگر سوزی بود که حتی مادر را هم از گور بیرون می کشید. ای وایِ من که چنین کردم با خودم. چقدر دلم برای همان خانه ی تاریک و سنگین تنگ شده. حالا احساس می کنم چقدر به حمایت و غیرت پدر نیاز دارم تا مرا از این لجنزار نجات دهد و آینده ام را عوض کند.

"حالمونو بهم زدی دختره ی فاحشه. جمع کن خودتو تا نزدم دخلتو نیاوردم." راننده از شدت عصبانیت بابت بالا آوردنم سرخ شده و مدام ناسزا بارم می کند. پسر اما عین خیالش هم نیست و نمی دانم در این بحبوحه ی غمناک، به چه چیز قهقهه می زند. صدای گوش خراششان تنم را بیشتر از هروقت دیگری می لرزاند. پشت سرم می سوزد و مچ پایم عجیب درد گرفته. هرچه می خواهم دست به یکی از صندلی ها بگیرم تا بلند شوم، پاهایم یاری ام نمی کنند. اشک دیگر بند نمی آید و دلم از خودم گرفته.کوله را کنارم می گذارم و خودم را به هر سختی ای که هست روی زمین می کشانم تا به در برسم اما راننده ی سنگ دل لگدی محکم به صورتم می زند و چانه ام به تیزی کنار آویز سطل آشغال می خورد و عمیق می برد. قطره های خون به سرعت روی شالم می ریزند و باری دیگر هق می زنم. راننده کف اتوبوس تف می اندازد و خودش را به در خروجی می رساند و پیاده می شود. حالا دیگر، من می مانم و او. با قدمهایی آهسته به سمتم می آید و گوشه لبش را مدام به دندان می گیرد و پوزخند می زند. نزدیکم که می شود، برای چند ثانیه، بالای سرم می ایستد و در یک چشم بر هم زدن، با زور زیادی که دارد، بازویم را می گیرد و منِ بی جان و پر درد را کشان کشان به سمت یکی از صندلی ها می برد." ولم کن لعنتی. به من دست نزن. ولم کن ترو به هرچی که می پرستی ولم کن" "می خوام یه کادو بِت بدم. ولی قول بده دیگ انقد بالا نیاری چون از این بویی که را اِنداختی حالم داره بهم می خوره. حالیته؟ اگه آروم باشی سخت نیست.گرفتن کادو رو می گم. وگرنه مجبور می شم انقدر کتکت بزنم که بیهوش بشی" توی چشمهای بی حیایش نگاه می کنم و می گویم " نامردای بی ناموس. دست از سرم بردارید" و او با همان زور زیاد، سیلی می زند. با این وجود، هرچند هیچ بنیه ای دیگر در جسمم نمانده، تمام سعیم را می کنم تا بازویم را از دستش جدا کنم اما بی فایده است و او را وحشی تر از قبل می کند. با عصبانیت بیش از حد، روی یکی از صندلی ها پرتم می کند و رو به رویم می ایستد. کمربندش را باز می کند و دستهایم را محکم می بندد. پرده را با یک ضرب از چوب پرده جدا می کند و به زور توی دهانم جا می دهد و ... .

تا قبل از آن، فکر می کردم تلخی و اتفاقات بد یعنی؛ زندگی ای که من در آن خانه داشتم. هیچ وقت نشده بود بتوانم چنین سرنوشت شومی را حدس بزنم. گمان می کردم بدتر از زندگی من در آن خانه، زندگی ای دیگر وجود ندارد. مگر چنین چیزی هم امکان داشت؟ مگر می شد یک مصیبت به آن عظیمی برای کسی رخ دهد؟ نه. من دیگر نمی توانستم باور کنم.

صورتم را چسبانده ام به شیشه. چشمهایم را بسته ام در حالیکه گریه هایم یکسره شده اند. دستم را با تمام توان، آرام از روی پایم برمی دارم و روی ویبره گوشی می گذارم. بریدگی روی چانه ام از شوری اشک بدجور می سوزد و کمرم هنوز درد وحشتناکی دارد. به قدری لبم را گاز گرفته ام که دهانم مزه خون می دهد. پاهایم سست شده و احساس می کنم در حال خونریزی هستم. صدای شوفر راننده می آید که می گوید شیراز _ ترمینال. سرم را از روی پنجره برمی دارم و به رو به رو نگاه می کنم. راننده زودتر از بقیه مسافرها از اتوبوس پیاده می شود. با پایی که می لنگد به سختی از جایم بلند می شوم و همانجاست که نگاه بعضی از مسافرها روی من نخ کش می شود. سعی می کنم چیزی برایم مهم نباشد اما نمی شود که نمی شود که نمی شود.

هوا تاریک شده و بوی نم باران می آید. دست به کمر می گذارم و یک گوشه می ایستم. گوشی را از داخل کیفم در می آورم و تمام 40 تماس بی پاسخ پدر را پاک می کنم. قدم به قدم خیابانهای شهر برایم ناآشناست. دلم از گرسنگی ضعف می رود و پاهایم دیگر رمقی ندارند. باری دیگر احساس می کنم خونریزی کرده ام و شلوارم از خون خیس تر شده. باید خودم را به یک سرویس بهداشتی برسانم. با قدمهایی کند و پاهایی که می لرزند مقابل یک دکه روزنامه فروشی می ایستم. بسته ای دستمال کاغذی با یک بیسکوئیت ترد می خرم. فروشنده، با تعجب و وحشت به من نگاه می کند. وقنی از او آدرس نزدیک ترین پارک را می پرسم، فقط با انگشت به سمت راست اشاره می کند و چیزی نمی گوید. نمی داند کسی که الان پیش رویش است، هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد چنین سرنوشتی داشته باشد. برای خودم متاسفم که چنین بلایی سر خودم آوردم.

رسیدن به پارک، بیش از یک ساعت زمان می برد. چندین بار بین راه، گوشه خیابان می نشینم و یکی دو بار دیگر هم برای چندمین بار زرد آب بالا می آورم. به پارک که می رسم، جمعیت چند برابر می شود. چادرهای مسافرتی زیادی روی زمین و چمن ها نصب شده است. نوروز همیشه برایم متفاوت بود. درست مثل آن عیدی که مادر فوت کرد و عید امسال که من از خانه فرار کردم.

تابلوی سرویس بهداشتی، زیر برگهای سبز یک درخت نصب شده. به گمانم همان ساختمانی باید باشد که دارم می بینم. پایهایی که می لرزند و اشکهایی که روی صورتم می نشینند و وضع پریشانم، گاهی مردم را می ترساند و از من دورشان می کند. از این عکس العمل، غم روی دلم می نشیند و به یاد روزهایی می افتم که من هم یک دختر عادی بودم نه یک زنِ زننده !

شیر آب را باز می کنم و خودم را توی آینه نگاه می کنم. از دیروز تا الان، بیست سال پیر شده ام. چند مشت آب به صورتم می زنم و جای زخم بیشتر از قبل می سوزد. صورتم را با مایع دستشویی می شویم و پوست کنار زخمم بدجور کش می آید. کمی کرم مرطوب کننده از داخل کوله بر می دارم و به صورتم می زنم. باری دیگر خودم را در آینه نگاه می کنم. این همان مریم چند روز پیش است؟

روی نیمکتی کنار تیر چراغ برق می نشینم و بیسکوئیت را باز می کنم. شوری بیسکوئیت، با اشک هایم قاطی می شود و گلویم را می زند. دیگر هیچ چیز از گلویم پایین نمی رود.گوشی را از داخل کوله ام در می آورم. این بار چند اس ام اس هم از طرف پدر برایم آمده. هنوز خواندن اس ام اس ها تمام نشده که گوشی زنگ می خورد. جواب می دهم. پدر است. آنقدر گریه کرده که دیگر صدایش به زور در می آید. "بابایی؟ دختر بابا ؟ می شنوی صدامو؟ به خاطر بابا برگرد خونه. قول می دم همه چیو درست کنم. می دونم من مقصر بودم. برگرد مریم. ترو به روح مادرت برگرد ." دلم می خواهد خودم را در آغوشش بیندازم و تا آخر دنیا اشک بریزم. به یاد دستان مهربانش می افتم که روزهای بی قراری کودکی ام را نوازش می کرد." بابا؟" " جان بابا؟ بگو کجایی تا بیام دنبالت. برگرد خونه. به خدا همون کاریو می کنم که تو ازم بخوای." " شیرازم بابا. می شنوی؟ شیراز. " و گوشی را نه تنها قطع بلکه خاموش می کنم. دلم می خواهد همه چیز همینجا تمام شود. کوله ام را زیر سرم می گذارم و به سختی دراز می کشم. احساس می کنم چقدر دلم برای خانه امان تنگ شده و به لیلا فکر می کنم.

خوابی که می بینم، تمام اتفاقات داخل اتوبوس است. با وحشتی بیش از اندازه از خواب می پرم. ناخواسته می نشینم و به نیمکت تکیه می دهم. هوا روشن شده و پارک نسبت به دیشب خلوت تر است. بیچاره شده ام و دیگر چیزی از من باقی نمانده. دست می گذارم روی شکمم و مشت می کوبم. زخم چانه ام دهان باز می کند و اشکهای شورم زخم را باز هم می سوزانند.

                                                                         *************************

" بابا؟ " " جان بابا؟ " سکوت می کنم و نفسی عمیق می کشم." بهتری دخترم؟" " من کجام ؟" " بیمارستان." صدای پرستار نامفهوم است که می گوید " اگه دل دردت شدید شد از این قرصا بخور. نگران نباش. دل درد یکی از عوارض سقط جنینه. دو سه روز بستری هستی بعد شمارو به خیر و مارو به سلامت " و رو به پدر می گوید" جناب، دخترتون به تنها چیزی که الان نیاز داره خوابه. بهتره از اتاق بیرون برید و اجازه بدین یکم استراحت کنه. خواهش می کنم از این طرف." و با دست به سمت در اتاق اشاره می کند. " بابا؟ برای هزارمین بار داشتم خواب  می دیدم. همون خوابی که تمام این مدت می دیدم. مثل یک قرن گذشت. مثل یک قرن ...." و از هوش می روم.


نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692