داستان «لحظه‌ای سکوت، طوری تکان خوردم، صدای دوپ...» نویسنده «نیلوفر ناظری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «لحظه‌ای سکوت، طوری تکان خوردم، صدای دوپ...» نویسنده «نیلوفر ناظری»

برای لحظه ای سکوت همه جا پخش می شود و یکهو انگار طوری تکان بخوری که دل و روده ات بالا و پایین بیاید و صدای دوپ ای به نظر برسد. دست و پایت قفل می کند و تو دیگر چیزی نمی فهمی، چیزی نمی بینی جز یک سطلِ رنگ که به زندگی حال و گذشته ات پاشیده اند. نمی گویم آینده، چون آینده را هنوز ندیده ام، در ضمن بعد از هفت رنگ شدن ام تازه آینده شروع می شود. و تو تا ابد فقط آینده می بینی.

 

همیشه موقع تِیک آفِ هواپیما چشم هایم را می بندم و حس می کنم در حال خوردن یک لیوان آبِ هندوانه هستم. به آب هندوانه فکر می کنم که کمی هم شادی آور باشد. آب هندوانه که شروع شود تو از روی زمین بلند شدی و تا آب هندوانه تمام شود تو روی زمین نشسته ای و دوباره می توانی راه بری. مگر اینکه آب هندوانه سَمی باشد. لحظه ای سکوت شود، بعد طوری تکان بخوری، بعد صدای دوپ...

آن لحظه فقط می توانی به کسانی که دوستشان داری فکر کنی و یا دعا کنی و از وحشتِ زیاد چند بار از درون بمیری. آنوقت همه چیز جلوی چشم هایت رژه می رود و تو دنبال آنها می دَوی.

وقتی من مشغولِ سر کشیدنِ آب هندوانه بودم، لحظه ای سکوت بود، بعد طوری تکان خورد، بعد صدای دوپ... و بعد من از لابه لای آن آهن پاره ها درست همانجایی که اطرافم پر از مُرده های قرمز رنگ بود بیرون آمدم. پای چپم لنگ می زد، نمی دانم انگار که در رفته باشد. و صورتم جمع شده باشد، اما احساس سوزش، احساسِ درد نداشتم. وقتی قدم می زدم از دهانم قطره های سرخِ خوش رنگی بر روی زمین می ریخت. کمی بعد تکه پاره های هواپیما آتش گرفت و من تنها این طرف و آن طرف می دویدم که کسی را به کمک مان بیاورم.

تمام آدم ها کالبدِ توو پُری بودند و من پر از خالی های خودم. آنها فقط نگاه می کردند و کسی جرأت دست به مهره شدن را نداشت. مانند طاسِ بی شماره ای تنها دورِ خودم می چرخیدم.

دنبالِ آب هندوانه ام می گشتم که پای چپم سُر خورد و چیزی نفهمیدم. چشم باز کردم و روی تختِ سفتِ بیمارستان چنبره انداخته بودم. اطراف را نگاه کردم، چهره های طبیعی و آشنا و بعد نگاهم افتاد به پای چپم که باندپیچی شده به طرف بالا کشیده شده بود. چقدر این صحنه شبیهِ تصادفِ چند سال پیشم بود، اما اینبار هیچ دردی نداشتم. شنیده بودم پایی که یک بار شکسته باشد با کوچکترین ضربه ای که بخورد دوباره می شکند. به صورتِ جمع شده ام که دست زدم، دیدم جمع نشده بود، باندی هم به صورت نداشتم.

اینکه چند روز می شد روی تخت بودم را نمی دانم اما چشم هایم سنگینی کرد و خوابم برد، خوابِ عجیبی می دیدم. داشتم توی تونل ای طولانی به سمتِ عمق پرتاب می شدم و نفس کشیدن هایم را حس نمی کردم. چشم هایم را که باز کردم، توی حیاط خانه روی تخته خوابم برده بود و با شنیدن صدایِ بوق ماشینِ پدر از خواب پریدم. پدر سوایچ ماشینی را جلوی صورتم گرفت و اشاره کرد به خود ماشین که دم در پارک شده بود. زد پشتم و گفت "این هم همون عروسکیِ که بخاطرش کچلم کردی... اگه مادرت پا در میونی نمی کرد، راضی نمی شدم... حالا برو ببینم چند وقته با هیچ برابرش می کنی" منظورش ماشین بود. می دانست سرعت تنها چیزی ست که از پشتِ رُل نشستن بلدم. همان موقع که برایم ماشین خرید هم همین جمله را گفت. اما ماشینی که دمِ در پارک بود همان ماشین خودم بود، چرا دوباره برایم ماشین گرفته بود! چرا دوباره برایم ماشینم را گرفته بود!... ماشین قبلی هم سالم بود، و هم من به آن عادت کرده بودم. نیازی به عوض کردن ماشین نداشتم.

سرعت را دوست داشتم اما گاهی از سرعتِ پشتِ سر هم خسته می شدم. آدم بعضی وقت ها از خستگیِ زیاد هم کلافه می شود و ممکن است هر جایی خوابش ببرد. توی خواب داشتم از شیبی قیف مانند با سرعت پایین می رفتم که از خواب بیدار شدم. روی میزِ توی رخت کن بیهوش افتاده بودم و پای چپ ام باندپیچی شده بود. تنها کسی که توی تیمِ ما چپ پا بود من بودم و حالا هم که مصدوم. خیلی وقت بود فوتبال را کنار گذاشته بودم و بخاطر پای چپم حتی وارد زمین نشده بودم، چه برسد به رخت کن ورزشگاه.

اصلاً این قضیه ی فوتبال و بچه ها برای دوران مدرسه رفتنم بود. نمی دانم چه شده بود اما شاید دلم برای بچه ها یا زمین تنگ شده بود. با اینکه حجم سنگینی دور پای چپم بسته شده بود، احساس درد نداشتم، یعنی هیچ دردی در بدن نداشتم، حتی جمع شدنِ صورت.

تا اینکه در راه برگشت توی ماشین خوابیدم و با صدای مادر بیدار شدم. مادر جوان تر از همیشه به نظر می رسید و انگار که آن لحظه را قبلاً در خواب دیده باشم. همان لبخند ها، همان مهربانی ها. به سمت مدرسه ام اشاره کرد و گفت تا زنگ نخورده سریع بروم سرِ صف بایستم. آن روز اولین روز مدرسه بود و یک لحظه هم تنهایی آنجا نماندم. فوبیایِ تنها ماندنم و گم کردنِ مادر دست از سرم بر نمی داشت. آن روزها فکر می کردم مادر دیگر هیچ وقت به دنبالم نمی آید و می خواهد مرا به پرورشگاه بسپارد. احمقانه فکر می کردم، اما خب فکر می کردم دیگر، بنابراین آن روز خودم را زدم به مریضی و خوابیدم.

خوابِ آویزان شدن از ابر را دیدم. داشتم مابین زمین و هوا دست و پا می زدم و نمی افتادم. از ریش ریش های چسبیده به ابرها گرفته بودم و تکان می خوردم. موهایِ سرم شبیه بادکنک های رنگی شده بود که مرا در فضا نگه داشته بود.

بیدار که شدم تولدم بود. تولدی پُر از شمع های چسبیده به سقف، شمع هایی که هر از گاهی از روی سقف، باران منجمد شده ای را بر روی زمین می انداخت. هر کسی بارانِ شمعی میشد می سوخت. این یک بازی مسخره ای بود که قبلاً ها خیلی برایم جذابیت داشت. خونه پر از بچه ها و دیوار های تزئین شده ی رنگی... کیک هم توی راه بود. این تولد شش سالگی ام بود و آن موقع یادم می آمد خیلی خوشحال بودم، در حالی که حالا فقط حس می کردم تولدم است و احساسِ خاصی نداشتم.

لب هایم می خندید و بالا و پایین می پریدم. شب مابین کادوها که دورَم حلقه زده بودند خوابم برد. کاغذ کادوها خوابم را جلد گرفته بودند و من از توی راهرو های رنگی با شیب تندی به سمتی شناور بودم. انگار که خوابم برده باشد و دیگر هیچ چیزی متوجه نشوم. از صدای گریه های خودم بیدار شدم. تا به حال از صدای گریه های خودت بیدار شده ای؟

وقتی بیدار شدم، دو صورت که یکی مادر و دیگری پدرم بود را دیدم. داشتند به من یاد می دادند تا اسم هایشان را صدا کنم. وحشتناک است، نه؟... من هم ترسیده بودم. نمی توانستم حرف بزنم و آنها مدام مرا توی رودربایسی می گذاشتند. از من انتظاراتی داشتند و مدام می خواستند کمی راه بروم. دستم هایم را می گرفتند و همین که ول می کردند مانند خیار پخشِ زمین می شدم. برایم سخت بود دیدنِ اینکه همه دورَم جمع می شوند و به چشم هایم نگاه می کنند. صدایشان را نازک می کنند و پشت سر هم هی می گویند "سلام، چه خبر؟". از این همه شلوغی و سر و صدای اطرافم به هم می ریزم. کاش حداقل می توانستم بگویم"بسه، خسته شدم". من که گریه می کردم، آنها می خندیدند و قربان صدقه ام می رفتند.

نمی دانم چطور شد که خوابم برد و سر از بیمارستان در آوردم. ستاره های رنگی بالای سرم روشن و خاموش می شدند. داخل قوطی ای به این طرف و آن طرف هُل داده می شدم. نوزادی بودم که دست به دست می شد و فقط گریه می کرد. همه لبخند می زدند و از اینکه من به جمع شان اضافه شده بودم خوشحال بودند. اما انگار برای من هیچ فرقی نداشت. صدای گریه هایم کُلِ بیمارستان را گرفته بود و تنها صدای گریه هایم را می شنیدم. بعد انگار که وارد فضای تاریکی شده باشم که هیچ صدایی نباشد و کم کم صداهایی بشنوم. صدای زنی شبیهِ مادرم مدام از من بپرسد تو که هستی؟ و من تنها به این طرف و آن طرف لگد بزنم و قِل بخورم.

وقتی چشمهایم را باز کنم ببینم که دارم این طرف و آن طرف می دوم. سعی میکنم جنازه های قرمز رنگ را از لای آهن پاره های آتش زده بیرون بکشم. به خودم که می رسم، لا به لای تکه های آهن صورتِ مچاله شده ام را ببینم که نمی سوزد، چشم های بسته ام را ببینم که نمی بیند.

همان جا بفهمم که وقتی من مشغولِ سر کشیدنِ آب هندوانه ام بودم، لحظه ای سکوت بود، بعد طوری تکان خورد، بعد صدای دوپ... و بعد من از لابه لای آن آهن پاره ها درست همانجایی که اطرافم پر از جنازه های قرمز رنگ بود بیرون آمدم. پای چپم لنگ می زد، نمی دانم انگار که در رفته باشد. و انگار صورتم جمع شده باشد، اما احساس سوزش نداشتم. وقتی قدم بر می داشتم از دهانم قطره های سرخ رنگی بر روی زمین می ریخت. کمی بعد تکه پاره های هواپیما آتش گرفت و من تنها این طرف و آن طرف می دویدم که کسی را برای کمک بیاورم. اما کسی صدایم را نداشت و مرا نمی دید، همه بی تفاوت از کنارم رد می شدند.

مابین فضای سفیدی بودم، آب هندوانه روی زمین ریخت. خودم را دیدم که لابه لای آهن ها می سوزد. لا به لای تکه های آهن، صورتِ مچاله شده ام را دیدم. وقتی من مشغولِ سر کشیدنِ آب هندوانه ام بودم، لحظه ای سکوت بود، بعد طوری تکان خوردم، بعد صدای دوپ...

 


 

 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

 

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

 

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

 

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

 

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

 

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

 

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

 

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

 

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

 

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

 

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

 

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

 

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

 

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

 

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

 

https://telegram.me/chookasosiation

 

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

 

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

 

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

 

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692