یکجوری زل زده است به من که انگار میخواهد کارگر دائم برای خانهاش پیدا کند. آدمهای ازخودراضیِ پولدار. اولین بار است که توی این جمع میبینمش. خیلیها اولین بارشان بود ولی این خانم با آن نگاه هاش داشت اعصابم را بهم میریخت. شربتم را که دیگر تقریباً گرم شده بود با اخم هری کشیدم بالا.
هر سال همین موقع جمع میشویم خانۀ پدربزرگ برای مهمانی مفصلش. و هر سال همین موقع تمام غم دنیا آوار میشود روی سرم. دوست نداشتم اینجا باشم. ولی مگر میشد نوۀ بزرگ خانواده نباشد. آن هم توی مهمانی به این بزرگی که تمام فامیل و دوست و آشنا جمع میشدند تا شکمهای سیرشان را سیرتر کنند و پز بدهند و مثلاً دیدار تازه کنند. هرچقدر توی دوستهای دور و برم نگاه میکردم کسی را نمیدیدم که توی یک روز مشخص از این مهمانیهای مسخره بگیرد. اصلاً همۀ اینها به کنار، تکرار غم این روز لعنتی را چکار کنم؟ 13 شهریور...
دست بردار نیست. میروم سراغ مامان تا بلکه از شر نگاههایش راحت شوم. با همان ناز و ادای همیشگیاش کنار خاله شهلا نشسته و دارد از آخرین سفر دبی تعریف میکند. کنارش که میرسم از میوۀ توی بشقابش بهم تعارف میکند.
« چرا سرحال نیستی؟ یه امروز اون کتابو بذار کنار. خسته نشدی از بس کتاب خودندی »
« همین که اینجام به احترام شما و باباس »
سرش را میاندازد پایین و چیزی نمیگوید. خاله شهلا میپرد وسط و مثلاً میخواهد این حرفهای همیشگی ادامه پیدا نکند.
« خاله جون انقد تلخ نباش، مامان که چیزی نگفت. چرا نمیری پیش امیر اینا. همه رفتن تو حیاط پشتی و دارن دارت بازی می کنن »
« مرسی خاله، آگه میخای وسط حرفاتوون نباشم مستقیم بگو برم »
« نه این چه حرفیه خواستم توأم پیش جوونا باشی »
دلم نمیخواهد این حرفها را کش بدهم. آقا میرزا و خانومش به همرا دوتا مستخدم که پدربزرگ هرسال برای این مهمانی خبر میکند، مشغول چیدن میز بزرگ شام توی سالن روبرو هستند. با اینکه سنش بالاست ولی همیشه خوش پوش و خوش سلیقه است. با وسواس خاصی دستور میدهد که میز را چه مدلی بچینند. بابا میگوید از جوانی با پدر بزرگ است و توی دربار خدمت میکرده.
بابا روی مبلهای راحتی با دوست قدیمیاش آقای معین نشسته و با ابروهای گره خورده دارد حرف میزند. حتماً باز دولت برای شرکتها و تجارتخانهها قانون جدید گذاشته و حالا او دنبال راه حل است. معلوم است دارد کلی صغری کبری می چنید برای آقای معین تا ثابت کند در هر شرایطی بهترین راه حل را دارد.
چشم میچرخانم و تمام جمع را توی یک نظر نگاه میکنم. همه دو به دو یا دست جمعی مشغول حرف و بحث و خوش و بش هستند. کلافهام. از گرما، از این جمع الکی خوش، از نگاههای ترحم آمیز همه موقع سلام و تعارف، و دست آخر هم از خودم که توی این مهمانیام.
میروم سمت میز خوراکیها بلکه با یک شربت خنک حالم را جا بیاورم. باز چشمم میخورد به آن دخترخانمِ... . حتماً از همان دخترهای لوس است که به پدرش میگوید ددی. آپشنی که تقریباً توی این جمع رایج است. ولی یک چیز این دختر برایم جالب است. خیلی تمیز و موقر لباس پوشیده ولی خبری از لباسهای چندمیلیونی و طلاهای آنچنانی نیست. یک ست سارافون و دامن کرم قهوه ای با یک جفت کفش سادۀ پاشنه بلند پوشیده است. توی دستش فقط یک ساعت است و برخلاف بقیه آرایش خاصی ندارد.
« آقا چیزی لازم دارید بدم بهتون »
وردست آقامیرزا کنار میز ایستاده و سعی دارد خوش خدمتیاش را ثابت کند. تا همین نیم ساعت پیش داشتم از نگاههای مدام آن دختر عصبی میشدم ولی الان چند دقیقه بود که بهش زل زده بودم.
« نه مرسی، یه لیوان شربت می خوام، خودم میریزم.»
لیوان شربت را برمیدارم و میروم پیش عرفان تا قرارهای این هفته را باهاش چک کنم. پیش هم سن و سالهاش نشسته و دارد از فوتبال و مسابقۀ مدرسه حرف می زند. تنها بچۀ فامیل است که باهاش جورم.
« آقا عرفان چطوره؟ »
« خوبم عمو سیامک، عمو دیروز دوتا گل زدم »
با چنان شوقی میگفت که انگار بازیکن تیم ملی بود. ذوق میکردم وقتی بهم میگفت عمو. من هیچ وقت عمو نمیشدم.
« عرفان فردا ساعت هفت یادت نره، تمرینا این هفته رو انجام دادی؟ »
« آره عمو دیروز کلاً داشتم آهنگای جدیدو کار میکردم »
« آفرین مرد، تو بهترین آهنگساز میشی »
« عمو جون به تو که نمیرسم »
دستش را میآورد بالا تا به طبق عادت همیشگی بزنیم قدش. این بچه از خیلیهای این جمع بامعرفت تر است.
مهمانی زیادی طولانی شده، دیگر حوصلهام نمیکشد. میروم یک گوشه، کنار ساعت پاندول دار قدیمی پدربزرگ و مشغول کتاب خواندن میشوم. « بوف کور » همیشه فکر میکنم صادق چه تخیل قوی ای داشته است.
« تمام شب را به این فکر بودم. چندین بار خواستم بروم از روزنۀ دیوار نگاه بکنم ولی از صدای خندۀ پیرمرد میترسیدم. روز بعد را به همین فکر بودم... »
« ببخشید میشه مزاحمتون بشم؟ »
همان دخترِ کنجکاو ایستاده بود بالای سرم. دسته را گرفتم و چرخیدم سمتش. نمیدانستم باید چه برخوردی بکنم. از دختر پسرهای این جمع فراری بودم. چاره ای نبود.
« مراحمید »
یک صندلی آورد و روبرویم نشست. سرش را انداخت پایین. انگار از آن نگاههای قبلش خجالت زده شده بود. شاید هم داشت محل تعجبش را دقیق تر وارسی میکرد. دوست نداشتم رد نگاهش را دنبال کنم.
« چرا شما انقد تو خودتون هستید همه دران خوش میگذرونن »
« توهم بودن من انقد براتون مهمه ؟!!! »
« نه اینکه مثه بقیه نیستید برام جالبه »
« خودم یا جسمم؟ »
« این چه حرفیه؟ صدرصد خودتون »
« اونوقت چجوری تو این چندساعت فهمیدی مثل بقیه نیستم؟؟ هه خیلی جالبه »
زیادی داشتم تند میرفتم. این دختر چه گناهی داشت. ظرف شیرینی کنار دستم را برداشتم و بهش تعارف کردم. حس کردم غصه دار شد.
« ببخشید منظوری نداشتم، من حوصلۀ اینجور مهمونی ها رو ندارم، مخصوصاً این مهمونی خاص تو این روز به خصوص »
واژۀ _ روز به خصوص_ را که گفتم از حرفم پشیمان شدم. اصلاً چه لزومی داشت بخواهم برای کسی که نمیشناسمش اینجور حرف بزنم.
« منم علاقه ای ندارم. به اصرار داییام اومدم. آخه من تهران دانشجوام و پیش خانوادهام نیستم. دایی اصرار داشت بیام تا یه کم حال و هوا عوض کنم.»
برعکس کنجکاوی و نگاه هاش از کلمۀ –روز به خصوص- چیزی نپرسید. باز سرش را انداخت پایین. دلم نمیخواست بیشتر از این نگاه کند. حس کردم دختر خوبی است وشبیه این جمع از خودراضی نیست.
« چرا پایینو نگاه میکنی؟ »
« هیچی همینطوری، دارم فکر میکنم »
« لابد به اینکه من از کی اینجوری شدم »
خجالت کشید. حس کرد کار بدی کرده. لبش را گزید. یک لحظه از پرو بودنم و تیکهام پشیمان شدم..
« ببخشید .»
دلم میخواست از تنفرم از این روز به خصوص برای یک نفر تعریف کنم. یک نفر که دل نسوزاند. چه کسی بهتر از این دختر کنجکاو ساده.
« پاهام را خیلی دوست داشتم. اصلاً پاهام تمام زندگی و آیندهام بود. دوچرخه سواری میکردم. کم کم داشت همه چیز خوب پیش میرفت. تازه از تیم ملی دعوت شده بودم. »
فقط نگاهم میکرد. انگار از اینکه نارحتم کرده بود، پشیمان شده بود. با انگشتهای دستش بازی میکرد.
« درست 6 سال پیش دقیقاً تو همین روز لعنتی و بخاطر این مهمونی از دستشون دادم »
عرق سرد از پیشانیم آمد پایین. با دستمال پاکشان کردم.
« نمیخواستم نارحتتون کنم »
« آگه این پسرای الاف و خوشگذرون مجبورم نکرده بودن که تو مسابقه ماشین سواریه بعد مهمونی شرکت کنم الان منم... »
نگاهش ترحم نداشت. فقط خجالت زده بود از کنجکاویش.
« الان تمام همدمم همین کتابها و پیانومه، چیزایی که پا احتیاج ندارن. »
سرم را انداختم پایین و دستۀ ویلچر را گرفتم و چرخیدم به سمت سالن روبرویی.
« وقت شامه بهتره بریم ».
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا