باد درختان دو طرف کوچه را تا کمر خم ميكند. گرد و غبار همهجا را ميپوشاند. شروع به دویدن ميكنم. باید زودتر به خانه برسم. عینکم را روی صورتم فشار ميدهم تا چیزی توی چشمم نرود. این کوچه لعنتی تمام نمیشود. توی هوا پر شده است از کاغذ و پلاستیک. درختها یکی در میان ميشكنند. لباسهایم را باد ميبرد. چیزی محکم به پشتم ميخورد، به زمین ميافتم.
چند نفری زیر بغلم را ميگيرند و بلندم ميكنند. بوی عرق تمام فضای مترو را پر کرده است. از روی صندلی افتادهام وسط مترو. یک نفر با موهای سیخسیخ جای من نشسته است. سیم سفید رنگی از توی گوشش راه افتاده و رفته توی جیب پیرهن مشکیاش. اگر آن روز هم آن پسر لعنتی از این گوشیها توی گوشش نچپانده بود صدای بوق ماشین را میشنید و زیرش نمیرفت. عین گاو آمد وسط خیابان. صورت پر از خونش از توی شیشه آمد و جلوی من ماند. دو سال است که همینطور جلوی من مانده است.
در ماشین را باز کردم، شاخههای گل را برداشتم و تا آخرین توانم دویدم. باد فقط صدای علی را با خودش آورد: «سروش وایسا! کجا داری میری لعنتی؟»
- با بیتا تو پارک قرار دارم. میخوایم بریم تاتر.
- خوب سوار شو میبرمت.
- تو مگه طرح ترافیک داری؟
- نه بابا. طرح شناسایی دوربین دارم.
سوار ماشین علی شدم. آفتابگیر جلوی ماشین را پایین دادم و توی آینه دوباره خودم را برانداز کردم. صورتم هنوز از فشار تیغ به قرمزي ميزد. علی کنار موهاش را تراشیده و ریشش را بلند کرده بود. از دوران ابتدایی میشناختمش. دوتا کوچه پایینتر از ما زندگی میکردند. پای راستش کمی کوتاهتر بود. توی مدرسه مراقبش بودم. اذیتش میکردند. خیلی دوام نیاورد و رفت کنار پدرش مشغول شد. ابروهای پرپشتش را توی هم برد و گفت: «بالاخره تو هم خر شدی و زدی تو خط نامزد بازی.»
من و بیتا حرفهایمان را یکی کرده بودیم. وقتی با رنگ پریده و موهای درهم ریخته رسیدم بیتا با بیحالی ولو شد روی نیمکت چوبی پارک. لبهاش به رنگ خون بود. گفتم: «با ماشین علی زدم به یه نفر.»
بازپرس پرونده صورتش را توی صورتم آورد و گفت: «علی رفعتی گفته تو پشت فرمون بودی.»
گفتم: «سرکار اون ماشینش طرح نداشت من رو سر کارگر پیاده کرد. مگه فیلم دوربین بانک دور میدون رو ندیدید؟»
- خب بعدش؟
- منم دوتا شاخه گل خریدم و با نامزدم رفتیم تاتر. ته بلیط رو هم تحویل مامورتون دادم.
ورودی سالن هم دوربین داشت. بیتا هم قسم خورد که با هم بودیم. علی هم قسم خورد که زندگیام را به آتش میکشد. یکسالی بود که توی زندان بود. من و بیتا تازه سر خانه و زندگی خودمان رفته بودیم. شب بود که زنگ در خانه را زدند. توی آیفون یک مرد چهل و خوردهای ساله زل زده بود به من: «بفرمایید.»
- علی آقا پيغوم داد پام برسه بیرون با یه پیت بنزین میام دیدنت. گفت من دیگه به زندون عادت کردم. آب دهانش را روی زمین انداخت و داد زد: «برو بعد از این دست و روت رو با آب مردهشور خونه بشور بی معرفت.»
کنار دیوار اطاق نشستم. چیزی افتاده بود توی دلم و بالا و پایین میرفت. بیتا با یک لیوان آب قند بالای سرم ایستاده بود. چشمانم را بستم. مثل همه شبهاي ديگر دوباره علی پیش رویم بود. با چسب سفید رنگی دهانم را بسته بود. دست و پایم هم با طناب به دور ستون وسط خانه گره خورده بود. مشعل توی دستان علی جلوی صورتم میآمد و دور میشد. از همه جا بوی بنزین میآمد. داشتم خفه میشدم. صدایی گفت: « آخر خطه. باید پیاده بشید.»
- من رو دور میدون انقلاب پیاده کن از این دستفروش زنه یه دوتا شاخه رز بگیرم.
- پس من میرم پایینتر وایمیستم. سر روانمهر دوربین نداره از اونجا میریم.
از یکی از بساطی ها دو شاخه گل خریدم و سری هم به شمع فروشی آنطرف خیابان زدم. چشمم ماند به مجسمه فرشته بالداری که با پارافین درستش کرده بودند. بیتا عاشق شمع بود. وارد روانمهر شدم. دیدم علی روی جدول کنار خیابان نشسته و پایش را میمالد. درد ریخته بود توی چینهای روی پیشانیاش. کنارش نشستم و کمی پایش را ماساژ دادم. سرش را بالا آورد و لبخندش را نشانم داد و گفت: «حال داری رانندگی کنی؟ چند دقیقه فشار نیارم آروم میشه. عضله اش ول ميكنه.»
در خانه را باز ميكنم. بوی پیازداغ خانه را برداشته است. حالم بهم میخورد. چشمانم میسوزد. لای پردههای اشک علی را میبینم که دارد دورتادور خانه را بنزین میریزد. کبریت را آتش میزند. بیتا گفت: «دوباره چته؟» جنازهام را میرسانم توی اطاق. دلم میخواهد بخوابم و بیدار نشوم. انگار از صبح كه شنيدم رضايت دادهاند و آزاد شده دارم بار خالی میکنم. با همان لباس بیرون روی تخت ميافتم. صدای بیتا از دوردست میآید. چیزهایی میگوید.
علی شش تا جوجه ماشینی داشت. چهارتاش را گربه خورد. توی زیرزمین خانه کمین کردیم. جوجهها را با طناب بستیم و بالای سرشان یک سبد گذاشتیم. گربه توی سبد بالا و پایین میپرید و پنجه میکشید. علی شلنگ را توی باک ماشین پدرش فرو کرد و توی سر دیگرش نفس کشید. ظرف پر از بنزین شد. همه را روی گربه ریخت. گربه بخت برگشته دور حیاط میدوید و شعلهورتر میشد. طاقت نیاوردم و همانجا توی باغچه بالا آوردم. علی خندید. گربه جیغ میزد. صدای جیغش مثل بیتا بود. از خواب ميپرم. نور خورشید تا روی کمد ته اطاق کش آمده است. دادميزنم: «بیتا چرا من رو بیدار نکردی؟» هوا بوی بنزین میداد.
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html