داستان «تیزآب» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «تیزآب» نویسنده «روناک سیفی»

اولین ضربه شلاق توی دستم خورد، وقتی برای مانع شدن از ضربه جلوی صورتم گرفته بودم اما دومی به پایم خورد و زمین افتادم. دردش مثل تیزآب در درونم چیزی را از ریشه کند و سوزاند و زخمی روی پای راستم گذاشت. اوایل فقط سوز زخمش بود وبعد چند روز سیاه و کبود شد. می ترساندم ، رویش را با باند پیچیدم تا نبینمش ،شکل جانوری را دارد کهزیر پوستم اسیر شده نه حرکتی داشت نه سر و نه چشم اما انگار زنده است و همه چیز را حس می کند . دردش از یک طرف ، دیدنظاهر متورمش از طرف دیگر وحشت زده ام می کند . با کمترین احساس سرما و کوچکترین ضربه دردش به جانم میپیچد ، درد مهلک تیرمیکشد وبه همه جای بدنم می دود.

مشکل می توانم قدم بردارم انگار یک تکه گوشت را با خودم حمل میکنم با من آمیخته شده طوری که دیگر باید مواظبش باشم چون درد او درد من است می دانم به حرفهایم گوش می دهد با ترس لمسش می کنم ، احساسم را می فهمد چون حالا که نوازشش می کنم آرام گرفته . با پایم احساس غریبی می کنم حضورش مثل مهمان ناخوانده ای است که هر روز وقتی بیدار می شوم به ناچار باید ببینمش آنقدر این دید و نشست ها تکرار می شوند تا در یک جایی احساس می کنم دردها، خنده ها ، حرفهای مشترکی داریم .

دیشب وقتی تنها شدم باز تیر کشید ، میخواست بگوید من کنارت هستم . مانده ام اسمش را جه بگذارم که از ترشح

یک درد بوجود آمده ، دردی که از من بوده و این موجود جزئی از من شده .کبودی بد رنگ و شکلی که وقتی از خواب بیدار می شوم اول از هر چیز به او سر می زنم . نمی دانم این شتاب برای چیست ؟ میترسم رفته باشد ؟ یا میخواهم از روی بدنم محو شده باشد .

امروز هم با همان رنگ و شکل دیدمش با این تفاوت آن زشتی ها به چشمم یک چیز عادی می آیند، حتی دردش هم . هرچه بیشتر می گذرد به این مهمان ناخوانده بیشتر انس می گیرم تنها او است به حرفهایم گوش میدهد ، هر قدر که می پوشاندمش وبه جانش غر می زدم باز او بود که همیشه همراهم بود وقت پیاده روی توی هر مسیری ، بین ازدحام مردم ، وقتی با خودم حرفی می زدم یا گله گی می کردم او فورا ذق ذق می کرد .تقصیری هم ندارد اگر او اینجا روی پای من نشسته تقصیر از او نبود او زاده ی یک درد بود واین در ذاتش است پس چه می توانست بکند ؟ او به خودی خود یک درد بود .

بعد از این مدت کم کم دارد رنگم را می گیرد و مثل من می شود تا جایی که در من حل شده . هم رنگ ، هم کلام ، هم حرف شده ایم مرزی بین ما نمانده . تا آنجا که وقتی چیزی میگویم نمی دانم حرف من است یا او .

حالا که از خواب بیدار میشوم دیگر او آنجا نیست جایش را بی رنگ بی رنگ می بینم اما رد پایش را توی رگهایم حس می کنم، توی ذهنم و تک تک حرفهایم . حالا دلتنگ ان شلاقی هستم که روزی بی هوا به سر و رویم زده شد .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692