من گمشدهام پیدا کردنم امکانپذیر نیست. تو نمیتونی من رو هیچجا پیدا کنی. دستام روی صندلی فشار میدم، به چوبی نیمکت میکوبم و از زیر شیشههای عینک به تو زل میزنم. نه نه! من آن کسی نیستم که تو دنبالش میگردی.
توی آینه که نگاه میکنم خودم را پیدا میکنم. لبخندم جون میگیره، روی صفحهی آینه غبار میشینه. زمستونه و تو گوشهی مغازت کز کردی. بخاری هم جواب نمیده. من از سوز به ناچار به تو پناه میارم. دور مغازه چرخ می زنم چشام روی پالتوها میچرخند دستام توی جیباشون گرم میشند.
- آقا ممکنه این رو بپوشم.
- بله. حتماً.
لباس را از تن مانکن در میاری. خاکستری هست و دور یقهاش هیچ خزی نیست. فقط سه دکمه بزرگ بهت چشمک میزنه.
یه زن مسن لباس رو به دستم میده تو رفتی و سرت گرم حساب کتابهای خودته.
اتاق پرو بزرگه، چرخ میزنم وای چقدر گرم بودن خوب است. مانتویم را که با قطرات بارون به تنم چسبیده بیرون میآورم توی آینه قدی تو، به خودم نگاه میکنم. پالتو توی تنم زار نمیزند این را تو میگویی. نه خدای من! میگویی چه زیبا شدهای و لبخندت کج میشود. به من زل میزنی با خودت کلنجار میروی بگویی، نگویی!
- من شما را جایی دیدم شما خانم x نیستید.
- نه نه. من حتا شبیه خانم x هم نیستم.
میخندم تو به من نگاه میکنی. زن مسن عینکش را بالا میبرد به من خیره میشود:
قبلاً اینجا آمدید؟
- دفعه اولمه.
_ نه این خیلی شبیه دخترخالت هست که تهران زندگی میکنه خیلی سال پیشا دیدیش یادت هست.
تو هیچ نمیگویی با سبیلهایت بازی میکنی. زنگ دم در صدا به صدا درمیآید و بعد صدای دانگ دانگ کفش زنانهای میپیچد و صدایی زنجمورهی کودکی بهآن وصل میشود.
کیف پولت را درمیآوری یادت نیست چقدر پول داشتی. یادت نیست چند تومان دادی و بعد یادت نیست که رفتی به اوهام ورود آن زن نزدیک شدی یا نه.
تو فراموش کردی و مرد باز به دفترش زل میزند و زن مسن پشت دانگ دانگ کفشها راه میرود.
در باز میشود، سرما درون پالتوات نمیپیچد. نایلون را محکم می گیری حالا میتوانی به دکتر بروی. اصلاً امروز آمده بودی برای همین. اینهمه راه بلند شده بودی اتوبوس سوار شده بودی که سرما توی قلبت هوهو نکند نه، یادت نرفته بود باید به دکتر میرفتی. تلفنت دانگدانگ زنگ میخورد. اصلاً امروز صدای همه چیز دانگدانگ است.
- جانم.
- کجایی؟
- شیراز، نه هنوز نرفتهام. ببین من پول کم آوردم. لباس خریدم.
- چرا حواست نیست مگه نمیبینی آخر برج هست و پول کم آوردیم.
- سوزی بدی میآمد لباس گرم نبرده بودم.
دانگدانگ دانگ کسی پشت که خط هست قطع میکند.
- سی تومن دیگه میریزم برات حساب. برو خوش باش.
خورشید به ته آسمان چسبیده بود. گرما ذره ذره به پایین لیز می خورد و ابرها را آب میکرد. خورشید گرم شده بود یا من بالقوه گرم شده بودم. دکمههای پالتو را باز کردم. نه یکی از آنها افتاد و من درونم کیفم گذاشتم.
آفتاب وسط آسمان بود و خورشید در وجودم رسوخ کرده بود و بهجایی که تو خانه کرده بودی رسید.
در مطب رسیدم. پلهها به انتهای مطب تو میچسبید. نفس نفس می زنم. به تو میرسم. مانتو سفیدت را پوشیدهای. به من زل نمیزنی. تمام صندلیها پُر است. دفترچهام جلویت مینشیند با تلفن حرف میزنی.
- نه عزیزم. نه شما فردا ساعت هشت تشریف بیارید.
بهمن نگاه نمیکنی. چشمهایت با خودکار بازی میکند.
- نه امروز خیلی شلوغه خانم.
عصبانی میشوی. چرخ میخورم. تمام اتاق را نگاه میکنم. به شعلههای آبی بخاری زل میزنی یکی از پنجرهها را تا نیمه باز میکنی روی صندلی مینشینی پالتوت را درمیآوری به نقطهای زل میزنی.
- جانم.
- نوبت داشتم.
- خانم.
- X
- صداتون میزنم. ویزیت دادید.
- نه.
- هفت تومن میشه.
پولهایم با کاغذها قاطی شده اند. هزار، دو هزار، ... باز به من زل میزنی.
دست نوشتههایت توی کیفم مچاله شده.
- شما دفعه اولتون هست که اینجا میآید.
- بله.
- اما...
میخندم. میخندی.
- آشنا به نظر میرسم.
- بله. نمیدانم کجا اما...
میدانم. به دفترچهام زل میزنی. انگشتهایم به دنبال پاره پورههای نوشتههای تواند. دکمه خاکستری رنگ پالتوات را پیدا میکنم لبخند میزنم و هفت تومن روی میزت میگذارم.
- باید براتون پرونده تشکیل بدم.
پوشهی سبز رنگی را بر میداری.
- اسم، نام خانوادگی، سن...
به دستهایت می خندم. تو زنگ میزنی یا من گوشی را برمیدارم.
- من هنوز نوبتم نشده. صدات قطع وصل میشه.
- صدا قطع میشود. زنی زیر چادر سیاهش ضجه میزند و به نیمکت مشت میکوبد. تو روزنامه میخوانی. راه میروی دکتر صدایت میکند دوباره بهمن زل میزنی. زن روی نیمکت چوبی میخوابد چشمهایش را زیر سیاهی چادرش پنهان میکند. دستش روی شکم برآمدهاش ثابت میماند.
تو بهمن زل میزنی. چشمهایت همان مرد فروشنده است که پالتویش توی دستهایم خوابیده. باز بهمن گیر دادهای.
- شما شبیه یک بازیگر هستید... اسمش چی بود خدای من، خانم xyz.
نه نه! اشتباه نکن تو نمیتوانی چیزی را پیدا کنی. نه چشمها و نه دستها و نه لبخند نه نه.
- نمیدونم خانم. من حتا شبیه هیچکس توی فامیلمون نیستم. نه مادر نه حتا پدر.
میخندم. میخندی.
- سرراهی هستی.
با دستهایم میخندم چشمهایم از خنده خیس میشوند. لباست را صاف میکنی. شمکت را داخل میدهی دستت روی صفحهای گره میخورد و از انتهای کیف سبز رنگت بیرون میآید.
- ستارههای زمین بیشمارند
تو یگانهای اما ای زمین.(1)
- خانم x میتونید برید داخل.
داخل میروی. روی صندلی مینشینی. سه تا مریض با هم داخل شدهاند. یک صندلی برای تو خالی است. عینک سیاهت را بالا میبری به من زل میزنی. سلام میکنم.
میخندی. میخندم. مینشینم یکییکی زن ها بیرون میروند. به من زل میزنی. دفترچهام توی دستهایت نیست. دستیارت ایستاده و سوابق پزشکیام را میپرسد. نمیدانم چند دقیقه بعد از اتاق تو بیرون میآیم. از بقیه زنها خبری نیست. کیفم را روی صندلی میگذارم سریع بهدستشویی میروم. دستهایم را میشویم لامپ نیمسوخته خاموش میشود از لای در نگاه میکنم زنی که ضجه میزد روی نیمکت نیست. تو از اتاقت بیرون میآیی بعد از من وارد دستشویی میشویی دستهایت را میشویی از لابهلای در به من نگاه نمیکنی. میخندی. نمیخندم. کیفم را برمیدارم، در مطب را باز میکنم. مردی به سرعت از پهنای پلهها بالا میرود. به میله میچسبم خودم را آرام آرام به پایین میکشم.
من هنوز انتهای همان خیابانم. مرد فروشنده کرکره را پایین میکشد. زن مسن کیفش را روی شانه محکم نگه میدارد. تو پشت زن راه میروی. خیابان یک طرفه است. مرد فروشنده سوار ماشینش میشود تا چهارراه دنده عقب میگیرد.
تو زنگ میزنی. ساعت زمان دقیقی را نشان نمیدهد. تو زنگ میزنی اما حرف نمیزنی. من میخندم تو آه میکشی.
باد میپیچد. غبار روی درختها توی هوا چرخ میخورد. پیرمردی آرامآرام با ماسکی سبز از کنارم میگذرد. من میخندم. پیرمرد به من نگاه نمیکند. من شکل تصویر هزارساله تو نیستم. آرام کاشیها را میشمارد. من بلند میخوانم :
مرغ های دریایی بیشمارند
تو یگانهای اما ای دریا
اگر این بار برگردد عیسا و به خانهی من بیاید
عریان میشوم سراپا عریان
تا زخمهای تو را ببیند...(2)
پیرمرد در انتهای خیابان گم شده. تو تا انتهای کاشیها رفتهایی. خانم دکتر پلهها را یک دو تا طی کرده و در مطب ایستاده به من نگاه نمیکند که انتهای همین خیابان گم میشوم. کسی توی خیابان نیست. باد هو هو میکند:
زخمهای زمان بیشمارند... (3)
1-2-3شعر از کتاب مجموعه اشعار شمس لنگرودی
مژگان قاسمی - استهبان
دیدگاهها
من بهتون تبریک میگم اتفاقی این داستانو خوندم و واقعا قصه جالبی بود
به نظرم داستان نیاز به ویرایش دارد . تعلیقها و پرشهای زمانی بیشتر از روایت در زمان حال است . شاید عمدی است . اگر هم عمدی است کار خلاقانه ای نیست .
گفته بودم بر می گردم
اما نتونستم بخونمش تا آخر دوباره
شاید به این خاطره که ذهن من این روزا خیلی به هم ریخته است
شاید
باش همراه نشدم
امیدوارم بی ادبی من رو ببخشی
مرسی
راستش باید یک بار دیگه با دقت بخونم
آخه پرش زیاد بود
البته نمی دونم این نوع پرش برای یک داستان 1200 کلمه ای درسته یا نه؟!
این نوع روایت سیال با این ذهن پریشان رو می شه توی 1200 کلمه گنجاند یا نه؟!
تا این جا و با یک بار خوانش قطعاً می تونم بگم که این داستان مینی مال نبود و مولفه های مینی مال رو نداشت!
ولی باید دوباره بخونم تا دقیق تر حرف بزنم
پس بر می گردم
شاد باشی
8 اردیبهشت تولد سیمین دانشور، را به همه نویسندگان تبرک می گویم.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا