سايه / مژگان قاسمي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

من گمشده‌­ام پیدا کردنم امکان‌پذیر نیست. تو نمی­‌تونی من رو هیچ­‌جا پیدا کنی. دستام روی صندلی فشار می­دم، به چوبی نیمکت می­‌کوبم و از زیر شیشه­‌های عینک به تو زل می­‌زنم. نه نه! من آن کسی نیستم که تو دنبالش می­‌گردی.

توی آینه که نگاه می­‌کنم خودم را پیدا می­‌کنم. لبخندم جون می­‌گیره، روی صفحه­‌ی آینه غبار می­‌شینه. زمستونه و تو گوشه­‌ی مغازت کز کردی. بخاری هم جواب نمی­‌ده. من از سوز به ناچار به تو پناه میارم. دور مغازه چرخ می زنم چشام روی پالتوها می‌­چرخند دستام توی جیباشون گرم می­‌شند.

- آقا ممکنه این رو بپوشم.

- بله. حتماً.

لباس را از تن مانکن در می­اری. خاکستری هست و دور یقه‌­اش هیچ خزی نیست. فقط سه دکمه بزرگ بهت چشمک می­زنه.

یه زن مسن لباس رو به دستم می­ده تو رفتی و سرت گرم حساب کتاب­‌های خودته.

اتاق پرو بزرگه، چرخ می‌­زنم وای چقدر گرم بودن خوب است. مانتویم را که با قطرات بارون به تنم چسبیده بیرون می‌­آورم توی آینه قدی تو، به خودم نگاه می­‌کنم. پالتو توی تنم زار نمی­‌زند این را تو می­‌گویی. نه خدای من! می­‌گویی چه زیبا شده­ای و لبخندت کج می­‌شود. به من زل می­‌زنی با خودت کلنجار می­‌روی بگویی، نگویی!

-      من شما را جایی دیدم شما خانم x نیستید.

-      نه نه. من حتا شبیه خانم x هم نیستم.

می­‌خندم تو به من نگاه می­‌کنی. زن مسن عینکش را بالا می­‌برد به من خیره می­‌شود:

قبلاً این­جا آمدید؟

- دفعه اولمه.

_ نه این خیلی شبیه دخترخالت هست که تهران زندگی می­کنه خیلی سال پیشا دیدیش یادت هست.

تو هیچ نمی­‌گویی با سبیل­‌هایت بازی می­کنی. زنگ دم در صدا به صدا درمی‌­آید و بعد صدای دانگ دانگ کفش زنانه­‌ای می­‌پیچد و صدایی زنجموره­‌ی کودکی به­‌آن وصل می­‌شود.

کیف پولت را درمی­‌آوری یادت نیست چقدر پول داشتی. یادت نیست چند تومان دادی و بعد یادت نیست که رفتی به­‌ اوهام ورود آن زن نزدیک شدی یا نه.

تو فراموش کردی و مرد باز به­ دفترش زل می‌­زند و زن مسن پشت دانگ دانگ­ کفش‌­ها راه می­‌رود.

در باز می‌­شود، سرما درون پالتوات نمی­‌پیچد. نایلون را محکم می­ گیری حالا می­‌توانی به ­دکتر بروی. اصلاً امروز آمده بودی برای همین. این‌همه راه بلند شده بودی اتوبوس سوار شده بودی که سرما توی قلبت هوهو نکند نه، یادت نرفته بود باید به دکتر می‌­رفتی. تلفنت دانگ­دانگ زنگ می­‌خورد. اصلاً امروز صدای همه چیز دانگ­دانگ است.

- جانم.

- کجایی؟

- شیراز، نه هنوز نرفته­‌ام. ببین من پول کم آوردم. لباس خریدم.

- چرا حواست نیست مگه نمی­‌بینی آخر برج هست و پول کم آوردیم.

- سوزی بدی می­‌آمد لباس گرم نبرده بودم.

دانگ­دانگ دانگ کسی پشت که خط هست قطع می­‌کند.

- سی تومن دیگه می­‌ریزم برات حساب. برو خوش باش.

خورشید به ­ته آسمان چسبیده بود. گرما ذره ذره به پایین لیز می ­خورد و ابرها را آب می­‌کرد. خورشید گرم شده بود یا من بالقوه گرم شده بودم. دکمه­های پالتو را باز کردم. نه یکی از آن­ها افتاد و من درونم کیفم گذاشتم.

آفتاب وسط آسمان بود و خورشید در وجودم رسوخ کرده بود و به­جایی که تو خانه کرده بودی رسید.

در مطب رسیدم. پله­‌ها به­ انتهای مطب تو می­‌چسبید. نفس­ نفس می­ زنم. به­‌ تو می­رسم. مانتو سفیدت را پوشیده‌ای. به من زل نمی‌زنی. تمام صندلی­‌ها پُر است. دفترچه‌­ام جلویت می­‌نشیند با تلفن حرف می­زنی.

- نه عزیزم. نه شما فردا ساعت هشت تشریف بیارید.

به­من نگاه نمی­‌کنی. چشم‌­هایت با خودکار بازی می­‌کند.

- نه امروز خیلی شلوغه خانم.

عصبانی می­شوی. چرخ می­‌خورم. تمام اتاق را نگاه می­‌کنم. به شعله­‌های آبی بخاری زل می­زنی یکی از پنجره­‌ها را تا نیمه باز می­‌کنی روی صندلی می­‌نشینی پالتوت را در­می‌­آوری به نقطه‌­ای زل می­زنی.

       - جانم.

- نوبت داشتم.

- خانم.

- X

- صداتون می­زنم. ویزیت دادید.

- نه.

- هفت تومن می­شه.

پول­‌هایم با کاغذها قاطی شده ­اند. هزار، دو هزار، ... باز به من زل می­زنی.

دست نوشته‌­هایت توی کیفم مچاله شده.

- شما دفعه اولتون هست که این­جا می‌­آید.

- بله.

- اما...

می­‌خندم. می­‌خندی.

- آشنا به نظر می­رسم.

- بله. نمی­‌دانم کجا اما...

می­‌دانم. به دفترچه­ام زل می­زنی. انگشت­هایم به دنبال پاره پوره­‌های نوشته­‌های تواند. دکمه خاکستری رنگ پالتوات را پیدا می­کنم لبخند می­زنم و هفت تومن روی میزت می­‌گذارم.

- باید براتون پرونده تشکیل بدم.

پوشه­‌ی سبز رنگی را بر می­داری.

- اسم، نام­ خانوادگی، سن...

به­ دست­هایت می­ خندم. تو زنگ می­زنی یا من گوشی را برمی­‌دارم.

- من هنوز نوبتم نشده. صدات قطع وصل می­شه.

- صدا قطع می­‌شود. زنی زیر چادر سیاهش ضجه می­‌زند و به نیمکت مشت می­‌کوبد. تو روزنامه می­‌خوانی. راه می­‌روی دکتر صدایت می‌­کند دوباره به­من زل می­زنی. زن روی نیمکت چوبی می­‌خوابد چشم­‌هایش را زیر سیاهی چادرش پنهان می­‌کند. دستش روی شکم برآمده‌­اش ثابت می­‌ماند.

تو به­من زل می­زنی. چشم­‌هایت همان مرد فروشنده است که پالتویش توی دست­‌هایم خوابیده. باز به­من گیر داده‌­ای.

- شما شبیه یک بازیگر هستید... اسمش چی بود خدای من، خانم xyz.

نه نه! اشتباه نکن تو نمی­‌توانی چیزی را پیدا کنی. نه چشم­‌ها و نه دست­‌ها و نه لبخند نه نه.

- نمی­‌دونم خانم. من حتا شبیه هیچ­‌کس توی فامیلمون نیستم. نه مادر نه حتا پدر.

می­‌خندم. می­‌خندی.

- سرراهی هستی.

با دست­هایم می­‌خندم چشم­‌هایم از خنده خیس می­‌شوند. لباست را صاف می­‌کنی. شمکت را داخل می­‌دهی دستت روی صفحه‌­ای گره می­‌خورد و از انتهای کیف سبز رنگت بیرون می­‌آید.

 

- ستاره‌­های زمین بی­‌شمارند

تو یگان‌ه­ای اما ای زمین.(1)

- خانم x می­‌تونید برید داخل.

داخل می­‌روی. روی صندلی می­‌نشینی. سه تا مریض با هم داخل شده‌­اند. یک صندلی برای تو خالی است. عینک سیاهت را بالا می­بری به من زل می­زنی. سلام می­کنم.

می­‌خندی. می­‌خندم. می­‌نشینم یکی‌­یکی زن ها بیرون می‌­روند. به من زل می­‌زنی. دفترچه‌­ام توی دست­‌هایت نیست. دستیارت ایستاده و سوابق پزشکی‌­ام را می­‌پرسد. نمی­‌دانم چند دقیقه بعد از اتاق تو بیرون می‌­آیم. از بقیه زن­‌ها خبری نیست. کیفم را روی صندلی می­­‌گذارم سریع به­‌دست­شویی می­‌روم. دست­‌هایم را می­‌شویم لامپ نیم­‌سوخته خاموش می­‌شود از لای در نگاه می­‌کنم زنی که ضجه می­‌زد روی نیمکت نیست. تو از اتاقت بیرون می­‌آیی بعد از من وارد دستشویی می­‌شویی دست­‌هایت را می­‌شویی از لابه­‌لای در به من نگاه نمی­‌کنی. می­‌خندی. نمی­‌خندم. کیفم را برمی­‌دارم، در مطب را باز می­‌کنم. مردی به سرعت از پهنای پله­‌ها بالا می­‌رود. به میله می­‌چسبم خودم را آرام آرام به پایین می­‌کشم.

من هنوز انتهای همان خیابانم. مرد فروشنده کرکره را پایین می­‌کشد. زن مسن کیفش را روی شانه محکم نگه می‌­دارد. تو پشت زن راه می­‌روی. خیابان یک طرفه است. مرد فروشنده سوار ماشینش می­‌شود تا چهارراه دنده عقب می­‌گیرد.

تو زنگ می­‌زنی. ساعت زمان دقیقی را نشان نمی­‌دهد. تو زنگ می­زنی اما حرف نمی‌­زنی. من می­‌خندم تو آه می‌­کشی.

باد می­‌پیچد. غبار روی درخت­ها توی هوا چرخ می­‌خورد. پیرمردی آرام‌­آرام با ماسکی سبز از کنارم می­‌گذرد. من می­‌خندم. پیرمرد به من نگاه نمی­‌کند. من شکل تصویر هزارساله تو نیستم. آرام کاشی­‌ها را می­‌شمارد. من بلند می­‌خوانم :

مرغ ­های دریایی بی­‌شمارند

تو یگانه‌­ای اما ای دریا

اگر این بار برگردد عیسا و به خانه­‌ی من بیاید

عریان می­‌شوم سراپا عریان

تا زخم­‌های تو را ببیند...(2)

پیرمرد در انتهای خیابان گم شده. تو تا انتهای کاشی­‌ها رفته­‌ایی. خانم دکتر پله­‌ها را یک دو تا طی کرده و در مطب ایستاده به من نگاه نمی­‌کند که انتهای همین خیابان گم می­‌شوم. کسی توی خیابان نیست. باد هو هو می­کند:

زخم­‌های زمان بی­‌شمارند... (3)

1-2-3شعر از کتاب مجموعه اشعار شمس لنگرودی

                                

مژگان قاسمی - استهبان

دیدگاه‌ها   

#6 بهروز قلی پور 1399-04-10 18:40
داستان قشنگی بود خیلی قشنگ کار شده و البته احساسی
من بهتون تبریک میگم اتفاقی این داستانو خوندم و واقعا قصه جالبی بود
#5 نظام الدین مقدسی 1391-04-20 13:54
درود .

به نظرم داستان نیاز به ویرایش دارد . تعلیقها و پرشهای زمانی بیشتر از روایت در زمان حال است . شاید عمدی است . اگر هم عمدی است کار خلاقانه ای نیست .
#4 حامد جلالی 1391-04-08 16:04
سلام
گفته بودم بر می گردم
اما نتونستم بخونمش تا آخر دوباره
شاید به این خاطره که ذهن من این روزا خیلی به هم ریخته است
شاید
باش همراه نشدم
امیدوارم بی ادبی من رو ببخشی
#3 حامد جلالی 1391-04-06 15:42
سلام
مرسی
راستش باید یک بار دیگه با دقت بخونم
آخه پرش زیاد بود
البته نمی دونم این نوع پرش برای یک داستان 1200 کلمه ای درسته یا نه؟!
این نوع روایت سیال با این ذهن پریشان رو می شه توی 1200 کلمه گنجاند یا نه؟!
تا این جا و با یک بار خوانش قطعاً می تونم بگم که این داستان مینی مال نبود و مولفه های مینی مال رو نداشت!
ولی باید دوباره بخونم تا دقیق تر حرف بزنم
پس بر می گردم
شاد باشی
#2 راضیه مقدم 1391-02-08 17:33
سلام به چوک عزیز
8 اردیبهشت تولد سیمین دانشور، را به همه نویسندگان تبرک می گویم.
#1 امير حبيبي 1391-01-13 17:54
انتخاب تو راوي براي روايت داستان مناسب بود ولي بايد مراقب بود كه بار احساسي كار رو زياد نكنه و زبان داستان رو شعر گونه نشه .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692