باز هم باران آمده بود . از آن بارانهای یک دقیقه ای که نتیجه ای ندارد بجز کثیف کردن ماشین ها . شیشه های ماشین بقدری گِل آلود بودند که هیچ چیز را نمیشد دید . برف پاک کن باصدای خشنی گِلهای خشک شده را کنار زد . از آینه ، شیشه عقب را که نگاه کردم آنهم وضعیت بهتری نداشت . خواستم برف پاک کن عقب را بزنم اما مکث کردم ، روی شیشه گل آلود کلمه ای نوشته شده بود . احتمالا کار بچه های دبستانی بود که کمی دورتر از محل کارم قرار داشت . دقت کردم تا بتوانم کلمه را بخوانم ، بنظر آمد نوشته " عشق " ولی شک داشتم ، طوری نوشته شده بود که میشد آنرا " عنتر " هم خواند . خیلی سرسری نوشته شده بود.
پیش خودم فکر کردم احتمال کمی دارد که یک بچه دبستانی پشت یک ماشین کلمه عشق را بنویسد ، هر چند از بچه های این دور و زمانه هیچ بعید نیست . اما دیده بودم که این بچه ها بدترین الفاظ را موقع خروج از مدرسه نثار هم میکنند . دوباره نگاه کردم " عنتر " بنظرم واضح تر شده بود . از طرفی فاصله نوشته از زمین بقدری بود که احتمالا دست یک کودک دبستانی بسختی میتوانست آنرا بنویسد . ذهنم چه حساس شده بود ! "عشق یا عنتر؟ " از اسم عنتر هیچ خوشم نمی آمد هر بار وقتی در مستند های حیات وحش آنها را با نشیمنگاه سرخ و مشمئز کننده میدیدم سعی میکردم از دیدن ادامه برنامه خودداری کنم . ولی اینبار این کلمه روی شیشه ، همهء آن تصاویر را یادآوری میکرد . ترجیح دادم " عشق " را تقویت کنم ، گفتم " عشق " و هیچ چیز دیگر بجز " عشق " پس دوباره نگاه کردم ، داشتم مطمئن میشدم که حق با من است اما دوباره نشیمنگاه سرخ بیادم آمد و نوشته دوباره " عنتر" شد . خودم را سرزنش کردم که وقتم را صرف چه چیز بیهوده ای میکنم . راه افتادم اما برف پاک کن عقب را نزدم . زیر چشمی به کلمه نگاه میکردم یکبار " عشق " بود و بار دیگر " عنتر " کم کم داشتم عصبی میشدم . اصلا چرا باید به چنین چیزی فکر کنم ؟ یعنی موضوع مهمتری برای فکر کردن نیست ؟ ذهنم را روی موضوع دیگری متمرکز کردم . اما هر بار به آینه نگاه میکردم باز آن کلمه مقابل چشمم بود و دوباره " عشق و عنتر " با هم رقابت میکردند . " عشق " آرام و مودب و " عنتر " پر هیاهو و هوچی گر و باز هم تردید ! خسته شدم . در یک حرکت ناگهانی اهرم برف پاک کن را فشار دادم . آب روی شیشه عقب جاری شد و حرکت تیغه برف پاک کن نیمدایره شفافی ایجاد کرد . روی شیشه دیگر نه از " عشق " خبری بود نه از " عنتر " . اما ذهنم انگار نمیخواست از این جدال دست بردارد . هنوز هندسه حروف محو شده را بازسازی میکرد و باردیگر "عشق " و " عنتر " بجان هم افتادند . کار به جایی رسید که احساس کردم بیش از حد ذهنم دچار تشویش شده . پس با دیدن اولین تابلو کارواش ، مسیرم را عوض کردم و با دادن انعام نسبتاً خوبی تمام ماشین را چنان شستم که هیچ لکه ای بر آن نماند . حس خوبی داشتم . انگار وسعت و وضوح دنیا بیشتر شده بود. همیشه از رانندگی با ماشینی که شیشه های تمیزی دارد لذت میبردم و اولین باری بود که از دادن انعام به کارگران حریص کارواش دلخور نبودم . رادیو را روشن کردم ، موج 5/95 و موسیقی ملایمی در جریان بود .
عشق یعنی درجهان رسوا شدن.
عشق یعنی سُست و بی پروا شدن.
عشق یعنی سوختن با ساختن.
عشق یعنی زندگی را باختن .
عشق ؟؟ و ناگهان " عنتر " دوباره پیدا شد ...
دیدگاهها
کار کوتاه و خوبتان را خواندم. اگر کلا بخواهم نظرم را در یک جمله بگویم خوب بود اما ایرادهایی جزیی داشت. خیلی وقتها ایرادهای جزیی یک کار خوب را تبدیل به یک کار متوسط یا ضعیف میکنند.
ایده کار شما خوب است. کاری به عشق یا عنتر ندارم... ایده کلی کار "وسواس" است که به نظرم اینجا کمی جای پررنگ شدن دارد.
میشد کمی روی وسواس داشتن این شخص" وسواس تمیزی؟ وسواس روانی؟ وسواس عاطفی؟ وسواس امنیتی(پارانویا)" مانور داد و قطعا به اینگونه کار قوی تر میشد.
از طرفی من شخصا شعر پایان کار را دوست نداشتم...
پایانی دیگر گونه لازم است.
فرض کن بعد از اینکه از کارواش بیرون می آید توی ترافیک یک کلمه دوپهلوی دیگر ببیند.... ها؟
یک آدم وسواسی چه حالی بهش دست میده؟
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا