داستان «بدبختی های نگین دار» نویسنده «سحر ببران»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «بدبختی های نگین دار» نویسنده «سحر ببران»سیمین که رسید توی آشپزخانه بودم.میخواستم برنج آبکش کنم برای ناهار.کلید توی در چرخید و بعد سیمین مثل آدمهایی که توی خواب راه می روند آمدتو.به من که توی آشپزخانه بودم نگاه کرد اما اصلا مرا ندید.سلام کردم.سرش را تکان داد و چیزی زمزمه کرد مثل سلام.کیفش را پرت کرد روی مبل و با همان مانتو و شال خودش را انداخت روی فرش هال.درست مثل وقتی که یک نفر بخواهد یک بچه را پشتش سوار کند و دور خانه راهش ببرد.همان طور چهار دست و پا نشست و شروع کرد با احتیاط دستهایش را بکشد روی فرش.بسم ا...گفتم و قابلمه را برگرداندم توی سبد توی سینک.بخار غلیظ و سفید توی قابلمه تاب خورد توی هوا.شیر آب را که باز میکردم پرسیدم:خوبین خانم؟

چیزی نگفت. از روی کانتر اپن نگاهش کردم.شالش افتاده بود روی شانه هایش.همان طور دست میکشید روی زمین و چهار دست و پا آرام آرام جلو میرفت.صدایش کردم:خانوم...

سرش را که بلند کرد پرسیدم:طوری شده؟!

گفت:انگشترمو گم کردم!و من پیش خودم گفتم الان میزند زیر گریه.

میخواستم بپرسم:بیام کمکتون؟!که تلفنش زنگ خورد.اصلا آب که با فشار میریخت روی دانه های برنج میشنیدم.صدای سیمین همیشه زیادی بلند است.قابلمه نفهمید.صدای زنگ موبایلش هم مثل صدای حرف زدنش،مثل صدای خنده اش همیشه زیادی بلند است.بلند گفتم:خانوم....وسرش را که بلند کرد ادامه دادم:تلفنتونه!

پرید و موبایلش را از توی کیفش کشید بیرون:الو...جونم مامان؟نه هنوز پیداش نکردم...زنگ میزنم بهت...باشه...باشه...خداحافظ.

تماس را که قطع کرد موبایلش را پرت کرد روی مبل و دوباره نشست روی زمین.بعد مثل اینکه یک چیزی به ذهنش رسید.سریع بلند شد وموبایلش را برداشت و همان طور که شماره میگرفت رفت به طرف اتاق خواب.حتما شروع کرد به عوض کردن لباسهایش که وقت حرف زدن نفس نفس هم میزد:سلام...آرایشگاه گلهاست؟!عزیزم من نادری هستم...دیروز اومده بودم برا اپیلاسیون...میخواستم ببینم انگشترم اونجا جا نمونده؟!

من هیچ وقت نمیخواستم حرفهایش را بشنوم ولی سیمین همیشه بلند حرف میزد.آنقدر بلند که صدایش از اتاق خواب می آمد توی آشپزخانه.

_یعنی بعدازظهر زنگ بزنم؟!...نمیدونم....من لباس و ساعت و انگشتر و همه چیزو همون جا درآوردم...تو همون اتاق کنار راهرو...بله...لطف میکنین...خبرشو بهم میدین اگه اونجا بود؟...همین شماره ای که باهاش زنگ زدم...

سیمین حواس درست ندارد!دیروز انگشترش را گم کرده.حالا تازه فهمیده که باید دنبالش بگردد.صبح با مادرش رفت خرید.از در که داشت میرفت بیرون گفت:برای ظهر سامیار یه چیزی درست کن.

لابد وقتی داشته اند مانتوهای یک مانتو فروشی بزرگ را زیر و رو میکرده اند،نگاه مادرش یک لحظه افتاده به دستهای سیمین،پرسیده:انگشرت کو؟!

بعد سیمین تازه فهمیده که انگشترش نیست.هول و دستپاچه برگشته که خانه را بگردد.که مثل همین الان دولا دولا از در اتاق خواب بیاید بیرون و با چشم هایش وجب به وجب خانه را زیر و رو کند.می پرسم:چای بریزم براتون؟همان طور که خم شده و زل زده به زمین میگوید:نه...بعد بدون اینکه نگاهش را از گلهای فرش بردارد می پرسد:آخرین بار کی جارو برقی کشیدی؟!

فکر میکنم.بعد مطمئن میگویم:دیروز عصر...

_جارو رو ببر بذار تو تراس.میخوام کیسه شو خالی کنم.

انگشترش نرفته بود توی جارو.اگر میرفت من میفهمیدم.منکه مثل سیمین حواسم پرت نیستم.اصلا سیمین بس که میخواهد زاغ سیاه حمیدرضا را چوب بزند نمیتواند حواسش را جمع هیچ کار دیگری بکند.بسکه میخواهد دم به دقیقه بهش زنگ بزند ببیند هنوز شرکت است یا راه افتاده؟ببیند صدای حمیدرضا از آن طرف خط چه طوری ست؟کسی توی ماشینش هست یا نه؟!اصلا راست میگوید توی خیابان است یا فضا ساکت تر از این حرفهاست؟!مثلا مثل فضای یک واحد آپارتمان هفتاد متری که منشی حمیدرضا تازگی ساکنش شده.بسکه میخواهد گزارش ترافیک را گوش کند ببیند همان ساعتی که حمیدرضا توی راه بوده و گفته بسکه ترافیک ناجور است دیر میرسد اتوبان صدر واقعا هم ترافیک بوده یانه!یا مثلا حمیدرضا رفته یک جهنم دیگر که دیر کرده.

سیمین از دوسال پیش اصلا حواس درستی ندارد.درست از همان وقتی که یک روز صبح بلند شده و رفته تجریش.گمانم یک صبح پنج شنبه.میخواسته برود"عادل"پارچه بخرد برای رو تختی.وقت برگشتن،دور میدان تجریش،خودش با چشمهای خودش حمیدرضا را دیده که داشته با یک زن موبور خارجی،یکی از همان هایی که برای بازدید از کارخانه ی حمیدرضا آمده بودند ایران،از در "لمزی"می آمده بیرون.زنه کوله پشتی کوهنوردی روی شانه اش بوده و حمیدرضا کت نداشته.همه ی اینها را سیمین خودش گفت.داشت پای تلفن برای خواهرش تعریف میکرد.می گفت:عوضی ها حتما از دربند برمیگشته اند!سیمین با گوشهای خودش شنیده بود که حمیدرضا به زنه گفته:

"You are really kind!"

من نمیخواستم حرفهایش را بشنوم.نشسته بودم پشت میز آشپزخانه.مشت مشت لوبیا سبز میریختم توی کیسه های فریزری و درشان را میبستم.سیمین توی اتاق خواب خودش بود،اما صدایش زیادی بلند بود.آنقدر که از پشت در بسته ی اتاق خواب هم صدایش را میشنیدم.حتی شنیدم که زنگ زد به خواهرش و معنی جمله ای را پرسید که حمیدرضا گفته بود.بعد هم ناله کرد که از همان بچگی حالش از زبان انگلیسی به هم میخورده.بعد هم تلفن را قطع کرد و گفت:"کثافت"!جوری روی "ث" کثافت مکث کرد که با خودم گفتم حتما دندانهایش درد گرفته.چند لحظه بعد دوباره گفت:"کثافت"،یک کمی بلند تر از قبلی.و چند لحظه بعدش جوری برای بار سوم داد کشید" کثافت"که دل و روده اش به هم پیچید و شروع کرد به عق زدن!

آن روز زودتر از همیشه از خانه شان رفتم.خود سیمین گفت بروم.حتی گفت شام هم درست نکنم.تا آمدم بگویم پس سامیار چی؟گفت:برات آژانس میگیرم.فقط گفت قبل رفتن آن پلاستیک ضخیم بزرگی را که آن ملافه های کوفتی توش بود ببرم بیندازم یک جهنمی که دیگر چشم سیمین بهشان نیفتد.

آن ملافه های کوفتی گلبهی بودند و گلهای ریز کرم داشتند.به سیمین نگفتم اما برشان داشتم برای خودم.معلوم بود جنسشان درست و حسابی ست توی این دوسال نه آب رفتند و نه کمرنگ شدند.حتما کلی هم پولشان را داده بود.

بعد از آن سیمین و خواهرش هر روز از صبح میرفتند دنبال حمیدرضا.سیمین به جز آن زن موبور انگلیسی خیلی زنهای دیگر را هم با حمیدرضا دید.آمار همه شان را داشتم.سیمین هر بار که برمیگشت مستقیم می رفت توی اتاق خوابش و تلفن میزد.چون خواهرش شاهد زنده ی ماجرا بود فقط به مادرش زنگ میزد.میدانستم یکیشان آرایشگر است و سالنش فلکه ی دوم صادقیه،اول کاشانی ست.یکی دیگر توی یک دفتر هواپیمایی نزدیک ونک کار میکرد و یک پژوی دودی دنده اتوماتیک داشت.از آن اولین چهارصد و پنج های دنده اتوماتیکی که آمد توی بازار.رفته رفته شدت و تعداد "کثافت"های بعد تماس ها کم شد.سیمین فقط عق میزد!من همیشه توی آشپزخانه بودم.فرقی نمیکرد پای گاز مربای هویج هم بزنم یا پیراشکی گوشت بپزم برای سامیار،یا ظرف بشورم.صدای سیمین همیشه از صدای جیلیز ویلیز پیراشکی های توی روغن و صدای آب بلندتر بود.برای مادرش میگفت که" عوضی ها رفته اند نایب!""عوضی ها دست هم را گرفته بودند""عوضی ها رفتند توی یک خانه ی دوطبقه ی جنوبی حوالی ستار خان".سیمین وقت حرف زدن از رستوران ها و کافه ها خونسرد تر بود.وقت گفتن نشانی خانه ها که می شد تلفن را قطع میکرد و میدوید به طرف دستشویی.من و سامیار رفته رفته به شنیدن صدای عق زدنش عادت کردیم.دیگر هیچ کداممان نمیدویدیم به طرف دست شویی،در نمیزدیم و حالش را نمیپرسیدیم.فقط وقتی رنگ پریده و خیس عرق از دست شویی بیرون می آمد،من برایش آب قند و گلاب میبردم.

یکی دوماه تا شبی که قرار شدپدر و مادر حمیدرضا و مادر سیمین بیایند و تکلیف این دوتا را باهم یکسره کنند طول کشید.آن شب هم سیمین آژانس گرفت و من و سامیار را فرستاد"باگت"پیتزا بخوریم.روز بعدش شنیدم که داشت پای تلفن میگفت:یه کمی بهترم...اگه بدونی چقدر التماس کرد جلوی مامان باباش...به جون سامیار قسم خورد که دفعه ی آخرش باشه...فقط به خاطر سامیار قبول کردم.

جارو برقی را بردم گذاشتم توی تراس و همین طور که تند میرفتم به طرف آشپزخانه که کباب تابه ای ها ته نگیرند گفتم:جارو تو تراسه خانوم.

از پنجره ی آشپزخانه میتوانستم ببینمش.در جارو را باز کرد و کیسه اش را بابدبختی،با نوک انگشتهایش،جوری که دستهایش زیاد خاکی نشوند کشید بیرون.گرد و خاک بلند شده بود.سیمین چشمهایش را تنگ کرده بودو داشت سعی میکرد در کیسه را باز کند.یک دفعه وقتی که سیمین انتظارش را نداشت در کیسه اتفاقی باز شد و یک مشت پرز و آشغال و خورده غذای پرس شده روی هم ریختند کف تراس.سیمین دستهایش را توی هوا تکان داد.غبار را پس زد،با کلافگی سرفه کرد و بعد زانو زد و شروع کرد با نوک انگشتهاش آشغالها را زیر و رو کند.

تلفنش دوباره زنگ خورد.گوشی اش را که افتاده بود روی میز وسط هال برداشتم و دویدم توی تراس.دستهایش کثیف بود،تماس را وصل کردم و گوشی را دم گوشش نگه داشتم.

_سلام مامان...نه هنوز...دارم میگردم دیگه!نیست...تو کیسه ی جارو ام نیست!نه....فک نمیکنم تو آرایشگاه مونده باشه....یادم نیست اصلا...حالا بزار ببینم چی میشه...زنگ میزنم بهت.

مادر سیمین هم درست مثل خودش نفسش به تلفن بند است.روزی صدبار زنگ میزند.اگر تلفن خانه را برنداریم موبایل سیمین را میگیرد.حالا اگر سیمین هم یک جایی باشد و نتواند تلفنش را بردارد زنگ میزند به موبایل من.

تماس را قطع میکنند و من گوشی را میکشم کنار.سیمین با بازویش دماغش را می خاراند و میگوید:بیا یه دفعه ام تو نگاه کن.گوشی سیمین را میگذارم لب هره ی پنجره و مینشینم کف تراس.

-کدوم انگشترتونه خانوم؟

-حلقه م...حلقه ی ازدواجم.

باد می آید و هردویمان سرفه میکنیم و دستهایمان را توی هوا تکان میدهیم که گرد و خاک از جلوی چشمهایمان برود کنار.سیمین تکیه میدهد به نرده های تراس،دستش را میگذارد پشت گردنش و سرش را خم میکند به عقب.چشمهایش را میبندد و میگوید:همون که همیشه دستم بود...نگینای سیاه و سفید داشت.یادته؟

_همون که شبیه یه برگ بود؟

چشمهای سیمین رو به آسمان باز میشوند.توی همان حالت میگوید:اوهوم

انگشترش نرفته توی کیسه ی جارو،اما شروع میکنم به گشتن.سیمین میگوید:با مامان و حمیدرضا خریدیمش...از بازار طلا...یه کم گرون بود...یعنی اون موقع برامون گرون بود...ولی خیلی به دستام میومد...اصلا حمیدرضا تو دست من عاشقش شد.

یک مشت آشغال بازرسی شده را میریزم توی کیسه جارو. میگویم: اصلا شبیه حلقه نبود فکر نمیکردم حلقتون باشه.

سیمین به دستهایش نگاه میکند. به جای خالی حلقه که یک کمی برایش تنگ شده بود و روی دستهایش جا می انداخت. می گوید: حمیدرضا پسندیدش. از بین تمام رینگهای باگت و حلقه های تک نگین دست گذاشت رو همینی که اصلا هم شبیه حلقه نبود. آشغالها زیر انگشتام وول میخورند. یک دکمه طلایی کوچک بین حجم خاکستریشان پیدا میکنم. میپرسم این مال شماست؟سیمین از نرده های تراس کنده میشود و با چشمهای گشادشده از شوق و هیجان میپرد طرفم. دکمه را که کف دستم میبیند شل میشود. چشمهایش دوباره بی حالت میشوند. کلافه زمزمه میکند: چه میدونم

دکمه را فوت میکنم و می اندازمش توی جیبم و یک مشت دیگر از آشغالها را میریزم توی کیسه. سیمین دوباره آرام آرام میرود به طرف نرده ها. خم میشود و به کوچه نگاه میکند، میگوید: سنگاش یاقوت سیاه و توپاز سفید بود. با حمیدرضا قرار گذاشتیم، من یک لباس معمولی انتخاب کنم که بتونیم بخریمش. صدای سیمین شبیه صدای مجری های برنامه های تلویزیونی وگوینده های رادیوست. ما هیچ وقت با هم زیاد حرف نمیزدیم. فقط سیمین همیشه کارهایی را که باید میکردم، میگفت. اینکه برای شام یا ناهار چی درست کنم یا کدام لباسها را ببرم اتوشویی و کدام ها را خودم اتو کنم. حالا که داشت چیزی غیر از حرفهای همیشگی اش میگفت انگار صدایش فرق کرده بود. حتی صدایش با تمام وقتهایی که داشت پشت تلفن برای مادرش از چیزی حرف میزد و من صدایش را از پشت در بسته اتاقش میشنیدم فرق داشت، شاید بغض کرده بود.شاید حتی توی همان لحظه ها داشت اشک میریخت.صدای گریه ی سیمین برخلاف صدای حرف زدن و خندیدنش بلند نبود.من هیچ وقت صدای گریه اش را نشنیده بودم،حتی همان روزی که با آن ملافه های کوفتی مثل مرده ها از راه رسید.حتی همین پریشب که ساعت از 11 هم رد شده بود و حمیدرضا نیامده بود و شنیدم که سیمین پشت تلفن به مادرش میگفت:حمیدرضا آدم نمیشه!

شاید اگر دستبند ایتالیایی سفیدش گم میشد بغض نمیکرد. یا آن توگردنی سیترین اش که شکل قلب بود یا همه چیزهای دیگری،که وقتی میخرید سعی میکرد از پشت تلفن شکلش را یک جوری برای مادرش توصیف کند.

_یه دونه ی برفه. پر از برلیان های سفید کوچولوئه. فقط هیچ چیزی که باهاش ست بشه نداشت

_شبیه کله ی یک جغده. خیلی بامزه است. چشماش یاقوت سرخه....

اما حالا بغض کرده بود. آن برگ ظریف طلایی را روزهایی خریده بودند که سیمین دم به دقیقه عق نمیزده و گزارش ترافیک تمام مسیرهای مهم شهر را چک نمیکرده. آن روزها که حمیدرضا با هیچ عوضی ای دربند نمیرفته و اصلا هیچ عوضی دیگری را نمیشناخته که توی یک دفتر هواپیمایی نزدیک ونک کار کند. آخرین مشت آشغالها را هم میریزم توی کیسه و می گویم: نیست. سیمین حتی برنمیگردد نگاهم کند فقط دستهایش از نرده ها کنده میشوند و آویزان میمانند توی هوا. دستهایم را میتکانم و میگویم: چرا یه سر نمیزنین به آرایشگاه؟ چیزی نمیگوید حتما دارد فکر میکند.دارد برای صدمین بار توی ذهنش همه چیز را مرور میکند. برای صدمین بار میرود توی اتاق کنار راهروی آرایشگاه و لباسهایش را در می آورد. انگشتر و ساعت و گردنبند و هرچیز دیگری را هم که به تنش وصل بوده همینطور. دراز میکشد روی تخت و درد اعصاب خردکن اپیلاسیون را بدون اینکه حتی آخ بگوید تحمل میکند. دست آخر هم تمام تنش را زیر دوش حمام کنار اتاق میشوید و لباسهایش را میپوشد. بعد نوبت ساعت و انگشتر و گردنبند میرسد. مثل دفعه های پیش وقت مرور کردن این گوشه ی داستان که میشود انگشتانش را مدام میکشد روی پیشانیش ، لبهایش را جمع میکند و یک صدایی از بین لبهایش خارج میشود مثل اینکه پشت سرهم بگوید: نچ نچ نچ.

به اینجا که میرسد سرعتش را کم میکند. گردنبندش را آرام برمیدارد و به دختر جوانی که اپیلاسیونش کرده میگوید: بی زحمت اینو میبندی؟ بعد توگردنی اش را می آورد درست وسط سینه اش. به خودش توی آینه نگاه میکند، ساعتش را برمی دارد آرام میبنددش دور مچ چپش. بعد انگشترش......انگشتر کوفتیش را برمیدارد یا نه؟! مثل همه دفعه های قبل این یک تکه تصویر را پیدا نمیکند. درست همین یک تکه را. انگار پاک شده. انگشتهایش را از روی پیشانیش برمیدارد و دستهایش دوباره آویزان میشوند توی هوا. بعد با درماندگی میگذاردش روی سرش و میگوید: اه!

برمیگردم توی آشپزخانه و زیر برنج را خاموش میکنم. سیمین هم می آید. مانتو اش را میپوشد، شالش را از روی مبل برمیدارد و همانطور که می اندازدش روی سرش میگوید: میرم آرایشگاه. صدای بسته شدن در را که پشت سرش میشنوم همان جا پشت میز آشپزخانه مینشینم و سرم را میگیرم بین دستهام.سیمین که برگردد ازش اجازه میگیرم و امشب زودتر میروم.میروم همان طلافروشی توی نارمک.میگویم آن انگشتر شبیه برگی را که دیروز بهش فروخته ام،میخواهم دوباره بخرم.همان را که نگینهای یاقوت سیاه و توپاز سفید دارد.همان راکه اصلا شبیه حلقه ی ازدواج نیست و دیروز وقتی که داشتم می انداختمش توی کیفم خیال کردم یکی از همان هاییست که سیمین حتی گم شدنش را هم نمیفهمد.تمام پولش توی کیفم است.از آن گوشه ی آستری کیفم که پاره شده هلش داده ام تو.حتی یک هزار تومنی اش هم کم نشده.می روم انگشتر سیمین را پس میگیرم و می آورم میگذارمش کنار اسفنج آبی زیر صابون دست شویی.یک جوری که سیمین فردا دم ظهر که بیدار میشود و میرود صورتش را بشورد ببیندش.از خوشحالی جیغ بکشد،بعد از همان جا بلند صدایم کند و بگوید:انگشترم پیدا شد!بعد هم برود توی اتاق به مادرش زنگ بزند و من صدای ذوق زده اش را از پشت در بسته ی اتاق خواب بشنوم که با خنده میگوید:من خر حواس پرتو میبینی؟؟جلوی آینه ی دست شویی بود!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692