داستان «اهالي پاساژ» نویسنده «علی پاینده جهرمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «اهالي پاساژ» نویسنده «علی پاینده جهرمی»

به جويس و مجموعه ي دوبليني هايش

نبي مهاجري افغاني بود. کارت اقامت نداشت. مهاجر غير قانوني بود. تقريباً دو سالي بود که در ايران زندگي مي کرد. بعد از مدت ها سختي حالا توانسته بود خودش را سر و ساماني دهد. نگهبان پاساژ نسبتاً بزرگي شده بود. ماهي هفتصد هزار تومان حقوق مي گرفت. درآمد قابل توجهي نبود اما نبي با کار کردن براي اهالي پاساژ حدود دو ميليون تومان درآمد اضافه هم داشت. همه چيز بر وفق مرادش بود. جاي خواب گرم و نرم و راحت، غذاي خوب، مي توانست براي پدر پيرش در افغانستان مرتب پول بفرستد و حتا چيزکي هم براي آينده اش جمع کند. ديگر مجبور نبود هر روز صبح الطلوع وسايلش را روي دوش بياندازد و سر فلکه ي اصلي شهر بايستد تا ماشيني بيايد و کارگر بخواهد و سوارش کند. کاري که هر روزه نبود.

بعضي وقت ها هم اصلاً دستمزدش را نمي دادند و او هم دستش به جايي بند نبود. خلاصه تازگي ها همه چيز برايش خوب و راحت شده بود. اين بود تا روزي که گرفتندش. بردنش به کلانتري محل و محبوسش کردند. احتمالاً از قبل مي دانستند که او آنجاست. چند روزي مي بايست در بازداشتگاه مي ماند و بعد مي فرستادنش به اردوگاه و از آنجا هم به خود افغانستان. لب مرز ولش مي کردند و ازش مي خواستند که ديگر وارد نشود.

وقتي نبي را گرفتند خيلي از کارهاي پاساژ خوابيد. نبي هم نگهبان شب بود و هم روز. نظافت هم بر عهده اش بود. اسماعيل آقا رئيس هيأت مديره ي پاساژ صلاح در آن ديد که برود و هر طور شده نبي را آزاد کند. از قبل با اکثر درجه داران کلانتري سلام و عليکي داشت. کلانتري نزديک پاساژ بود و مأمورانش خيلي از کارهاي خود را از طريق مغازه داران پاساژ راه مي انداختند. اسماعيل آقا بلند شد و به اين اميد که از رفاقت هاي گذشته استفاده کند رفت کلانتري. اما... به هر کس مي رسيد انگار که اصلاً او را نمي شناخت. اکثراً سرشان را پايين مي انداختند و رَدَش مي کردند به نفر بعدي. باهاش چشم در چشم نمي شدند که يک وقت توي رودربايسي گير کنند و بخواهند کارش را راه بياندازند. خلاصه اسماعيل آقا به هر کس رو زد رويش را نگرفت. ناراحت و گرفته از در کلانتري آمد بيرون و برگشت به مغازه اش. اَخم کرد و نشست پشت ميزش.

چند مغازه آن طرف تر لوازم خانگي فروشي اي بود. اسم صاحبش رسول آقا بود. رسول آقا هم همراه اسماعيل آقا و يک نفر ديگر عضو هيأت مديره ي پاساژ بود. آن روز هم رسول گذري از در مغازه ي اسماعيل آقا رد مي شد. وقتي ديد اسماعيل آقا گرفته و در هم است داخل شد و سلام کرد. جوياي احوال شد که چه شده. اسماعيل آقا هم سفره ي دلش را باز کرد و تَه و توي قضيه را ريخت بيرون. گفت که کارهاي پاساژ خوابيده و نگهبان مطمئن گير نمي آيد و به هر کس در کلانتري رو مي زند رويش را نمي گيرد. البته رسول آقا از قبل کمي در جريان امور بود. به اسماعيل آقا دلداري داد و گفت که خودش حلش مي کند. بعد هم بلند شد و رفت سمت کلانتري. وارد که شد برعکس اسماعيل آقا دنبال دوست و آشنا نگشت. گشت و به قيافه ها دقت کرد که ببيند چه کسي ممکن است ازش پول بگيرد. سرواني به نظرش مناسب آمد. رفت جلو و منتظر شد. توي اين مدت روي اتيکت سروان را خواند که ببيند فاميلش چيست. نوشته شده بود حسين احمدي. خلاصه در موقعيتي رسول آقا سروان احمدي را به کناري کشيد و باهاش وارد مذاکره شد. سروان احمدي اولش راه نمي داد ولي رسول آقا با چرب زباني سر صحبت را باز کرد و آخر سر هم موفق شد از سيصد هزار تومان سروان احمدي را بياورد روي دويست هزار تومان و قانعش کند. يواشکي پول را گذاشت کِر جيب سروان و بدين ترتيب نبي آزاد شد. برگشت سر کار و زندگي اش و خلاصه خيال اهاليِ پاساژ را از بابت کارهاي نگهباني و امور نظافت و ديگر کارها راحت کرد.

چند روز گذشت سروان احمدي زنِ غُرغُرويي داشت. تازگي ها زنش گير داده بود که تلوزيون جديدي بخرند. دلش از آن ال سي دي هاي بزرگ مي خواست که در منزل برادرش ديده بود. با بلندگوهاي بزرگ و صداي دالوي. ميز سِت زيرش و صفحه ي تخت و گرافيک بالا. اما اوضاعِ ماليِ سروان احمدي چندان روبراه نبود. تازگي ها وام بانکي با بهره ي بالا گرفته بود و با آن آپارتماني خريده بود و نمي توانست خيلي اين وَر و آن وَر هزينه ي اضافه داشته باشد. اما زنش که اين چيزها سرش نمي شد. با زن برادرش چشم و هم چشمي داشت و حالا هم گير داده بود که حتماً بايد ال سي ديِ بزرگ تر و مدرن تري بخرند تا چشم زن برادرش را در بياورد. خلاصه هر شب کلي نِق نِق مي کرد و حسابي اعصاب سروان احمدي را به هم ريخته بود. پشتش را مي کرد به سروان احمدي و مي خوابيد و جناب سروان را توي خماري مي گذاشت.

سروان براي حل مشکل توي ذهنش با خودش کلنجار مي رفت. ناگاه يادش به رسول آقا افتاد. مي دانست فلاني اي که چند روز پيش براي کاري پيشش آمده بود و سر دوستي را باز کرده بود در پاساژ نزديک کلانتري لوازم خانگي فروشي دارد. خلاصه اينکه فردا عصر وقتي شيفت کاري اش تمام شد برگشت خانه و لباسش را عوض کرد و دست زنش را گرفت و برد در مغازه ي آقا رسول. از بيرون که نگاه کرد آقا رسول را ديد که انتهاي مغازه پشت ميزي نشسته. خوشحال شد چون با خودش فکر کرده بود که اگر آقا رسول نباشد پيش زنش حسابي ضايع مي شود. خلاصه وارد شد و شروع کرد به برانداز کردن ال سي دي ها. يکي يکي همراه زنش جلو مي رفت و ال سي دي ها را وَرانداز مي کرد. به قيافه ي زنش که دقت مي کرد خوشحال تر مي شد. زنش گُل از گُلَش شکفته بود و از خوشحالي داشت پَر پَر مي زد. عاقبت هم جلو رفت و دست گذاشت روي بزرگ ترين و گران ترين ال سي ديِ موجود. شايد هر کس جاي سروان احمدي بود در آن لحظه ناراحت مي شد که اگر نتواند پولش را جور کند پيش زنش حسابي کِنِف مي شود اما سروان احمدي مطمئن بود که رسول آقا باهاش کنار مي آيد. خلاصه شاگرد مغازه رفت و از توي انبار نمونه ي ال سي ديِ انتخابي را آورد و امتحان کرد و چند و چونِ کار را ياد زنِ سروان احمدي داد و بعد هم دوباره بسته بندي اش کرد و گذاشت دمِ در. سروان احمدي هم مغرور از اينکه بالاخره توانسته خواسته ي زنش را برآورده کند حرکت کرد سمت پيشخوان و ميزي که آقا رسول پشتش نشسته بود. رو کرد به آقا رسول و لبخند زد. اما آقا رسول سرش را انداخته بود پايين! هر چه سروان احمدي به صورتش نگاه مي کرد و لبخند مي زد آقا رسول بي اعتنا سرش را انداخته بود پايين و نگاهش را از نگاه سروان مي دزديد. سروان احمدي سرفه ي کوتاهي کرد. يکبار ديگر. سرِ آقا رسول همچنان پايين بود. سروان احمدي گفت: ببخشيد...

آقا رسول عاقبت سرش را بالا کرد و به صورت سروان احمدي نگاه کرد. گفت: بفرماييد، در خدمتم.

سروان احمدي گفت: بنده را که يادتان مي آيد؟

آقا رسول بيشتر به قيافه ي سروان دقت کرد.

_نه. بنده شما را مي شناسم؟!

سروان احمدي گفت: من... من و شما. چند روز پيش... يادتان نمي آيد!

آقا رسول چشم هايش را درشت تر کرد و وانمود کرد که بيشتر و بيشتر دقت مي کند.

_نه. شما؟!

_من... من... شما... چند روز پيش.

آقا رسول سرش را چند بار به چپ و راست تکان داد.

سروان احمدي گفت: من و شما... آمده بوديد... براي آن کار... خاطرتان نيست!!!

آقا رسول باز چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد.

_نه. چيزي خاطرم نمي آيد. من شما را مي شناسم؟

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692