داستان «فراری و سنگ کوچک» نویسنده «مسعود حایری خیاوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «فراری و سنگ کوچک»  نویسنده «مسعود حایری خیاوی»

سه مرد متهم به جرمی مشابه از زندانی در یک شهر کوچک گریختند. پس از تعقیب و گریزی طولانی و از طریق یک مسیر انحرافی به پرتگاهی رسیدند که پایین آن رودخانه‌ای خروشان جاری بود، نه راه پس داشتند و نه پیش. هر سه ایستادند و نگاهی به یکدیگر نمودند. صدای تعقیب‌کنندگان از دور به گوش می‌رسید و منبع صداها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

همزمان سه فراری، بدون گفتن کلامی به یکدیگر تصمیمی برای فرارشان گرفتند بدین شکل:

یکی از فراری­ها که از دور صدای تعقیب‌کنندگانش را می­شنید، طاقت نیاورد و فریادی کشید و بلافاصله خود را به پایین دره و به سمت رودخانه پرت نمود. فریادش در پرتگاه منعکس و ثانیه به ثانیه دورتر و درنهایت خاموش شد.

فراری دیگر باکمی تأمل شروع به پایین رفتن از دره نمود، صدای نفس‌نفس زدنش به‌خوبی شنیده می­شد؛ اما در میان راه، سنگی از زیر پایش لغزید و در حال افتادن لباسش به شاخه­ای آویزان شده و معلق بین آسمان و زمین ماند و اما فراری سوم، بر لبه پرتگاه و بر روی زانوانش نشست.

از آن­طرف، تعقیب‌کنندگان، متوجه مسیر انحرافی به سمت پرتگاه نگردیدند و از پرتگاه دور شدند

سه روز از ماجرا گذشت، مرد معلق، به علت سرمای شب و گرمای روز و گرسنگی و تشنگی، به همان صورت مُرد و کلاغ‌ها دل سیری از غذا درآوردند.

در طی این مدت، متهم سوم فقط نشسته بود و در سرمای شب و گرمای روز به طلوع و غروب آفتاب نگاه می‌کرد و به صداهایی که می‌شنید گوش فرا می‌داد.

فراری سوم برای آخرین بار، غروب را از فراز آن پرتگاه دید، آهی کشید و نگاهی به آسمان کرد. به‌سختی از جایش بلند شد و راه برگشت به شهر را در پیش گرفت. به نظر می‌رسید که تصمیم دارد تسلیم شود.

هوا رو به تاریکی می‌رفت. فراری سوم لنگان و به‌آرامی به سمت شهر در حال حرکت بود. در نزدیکی­های شهر و ناخودآگاه با دیدن چراغ‌ها و روشنایی شهر، لبخندی زد و سرعت حرکتش را بیشتر کرد و وقتی وارد شهر شد خود را به اولین مأموری که در شهر دید معرفی کرد.

زمانی که برای قاضی داستان خود را تعریف می­کرد، قاضی از او پرسید: چرا نشستی؟، متهم پاسخ داد: نه ترسی از پریدن داشتم و نه از پایین رفتن، باید می‌نشستم چون به خاطر دویدن زیاد به هنگام فرار بسیار خسته بودم.

قاضی در ادامه پرسید چرا بعد نه ایستادی؟، متهم پاسخ داد: بو و صدای باد و طبیعت و سنگ کوچکی که روبرویم بود، مرا به لحظه‌ای از دوران کودکیم، آن دوران خوب و پاک برد که جلوی یک لاک‌پشت نشسته بودم. نخواستم آن حس را از دست بدهم.

قاضی پرسید: یعنی سه روز در این حس بودی؟ نگران این نبودی تو را پیدا کنند یا حیوانات وحشی به تو آسیب برسانند، متهم پاسخ داد: خیر! در مورد خودم و سرنوشتم فکر کردم، به طلوع و غروب آفتاب نگاه کردم، از سرمای شب لرزیدم و از گرمای آفتاب عرق کردم. در آن سه روز خندیدم و گریه کردم و همین.

قاضی گفت: چرا برگشتی؟ و متهم پاسخ داد: چون به خاطر فکر زیاد در فرار، خسته شدم.

قاضی ادامه داد: حرف دیگری نداری؟» و متهم جواب داد: چرا! قبل از اینکه بلند شوم، آن تکه سنگ را به داخل پرتگاه انداختم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692