داستان «خاطرات باور نکردنی» نویسنده «علیرضا احمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «خاطرات باور نکردنی» نویسنده «علیرضا احمدی»

روزهای پنج شنبه برای من روز خاصی هست، برم سر قبر پدر و مادرم شمع روشن کنم، با بطری نوشابه خانواده پر از آب سنگ قبراشون رو بشورم و بعد یه پیر مردی که دستش قرانه بهش میگم عمو جان بیا اینجا یک ربع قرآن بخون، بعدش یه ده هزارتومن کف دستش می‌زارم و اونم پول رو می بوسه و می زاره روی پیشونی و از من و خاطراتم دور می شه. پدر و مادرم از خوشحالی دق کردن. آخه کسی به من زن نمی‌داد و یکی هم که اومد گفت بیا دختر ما رو بگیر اینا که شنیدن تحمل این خبر رو نداشتن و ... حالا بگذریم از اینکه همون دختر هم وقتی رفتم در خونشون برای خواستگاری هم خودش و هم خانوادش دود شدن رفتن هوا، انگار اصلاً چنین خانواده ای روی زمین نبودن.

به هر کسی نشانی می‌دادم می‌گفتم فلانی با فلان نشانی تو این کوچه، می‌گفت اصلاً چنین شخصی رو نمی شناسن و این خونه هم پنجاه ساله که خالیه. پدر و مادرم رو مفت از دست دادم. همیشه به این فکر می‌کردم نکنه اون دختره عزرائیل بود و اصلاً همه اینا بهونه بود.

پنج شنبه بود. توی راه یه دسته گل گرفتم برای سر قبر. از خونه ما تا آرامگاه نیم ساعت راه بود. وقتی رسیدم نفس عمیقی کشیدم و از راه دور قبر خاک گرفته اون دو عزیز رو نگاه می‌کردم. در ابتدای همون آرامگاه یک اتاق دایره ای هست که سیدی رو توش دفن کردن. می گن از اونهایی هست که خیلی‌ها ازش شفا گرفتن. رفتم کنار همون اتاق ایستادم و گفتم:" یا سید بزرگوار، این چه زندگی که من دارم. همش توش اتفاقایی می افته که به هر کسی بگم، می گه یارو دیوونه هست. همهٔ اینا هم واقعی هستن ولی این قدر تخیلی هستن که کسی باور نمی کنه." کنار درب چوبی اتاق یه ویلچر خاک گرفته بود رفتم روش نشستم و به فکر فرو رفتم و شروع کردم به گریه کردن. بلند بلند گریه می‌کردم. چون اون روز خیلی شلوغ بود و رفت و آمد زیاد بود هر کسی من رو می‌دید دلش به حالم می‌سوخت، می اومد نزدیک می‌گفت: " انشالله شفا پیدا کنی " من این چیزا رو که می‌شنیدم گریه‌ام بلندتر می‌شد. کارم به جایی رسید که دیگه داشتم سرو صورتم رو می‌زدم و داد می‌زدم " خدایا چرا؟ چرا این زندگی من هست؟ گناه من چی بود؟ داشتم راحت زندگی می‌کردم. پدر و مادرم رو گرفتی، آواره خیابون شدم، یه ساله دارم در به در دنبال خونه می‌گردم. وسایل زندگی‌ام رو انداختم تو یه انبار. رطوبت زده همه اونا رو داغون کرده. این سیدی که اینجا خوابیده شاهده هر روز اومدم اینجا ازش کمک خواستم دریغ از یه نگاه. این که این سید شفا می ده همش دروغه. این همه اومدم کنار قبرش گریه کردم. گفتم خودت یه کاری کن زندگی من مثل سابق خوب بشه، خوب نشد که نشد. " آهنگ جان مریم، از تو جیبم همراه با ویبره موبایل من رو به خودم آورد. مریم اسم همون دختری بود که بهم جواب مثبت داد و پدر و مادرم از خوشحالی راهی دیار باقی شدن " گوشی رو برداشتم: " بفرمایید؟ " یه آقایی بود که خش صداش می‌خورد سیگاری باشه گفت " آقای قربانی؟ رامیار قربانی؟ " گفتم: " بله بفرمایید، خودم هستم؟ در خدمتم. " طرف گفت: " خبر خوشی برای شما دارم ... شما تو قرعه کشی بانک ما برنده یه آپارتمان لوکس با تمام وسایل زندگی شدید " یه لحظه به فکر فرو رفتم و گفتم: " معذرت می خوام می شه یه بار دیگه بگید؟ " طرف حرفش رو دوباره تکرار کرد. ساکت شده بودم و نمی دونستم چی بگم. یعنی به همین راحتی بیست هزار تومن تو بانک بذاری و بعد خونه با وسایل کامل برنده بشی؟ گفتم: "کی بیام جایزه رو بگیرم؟" گفت: "فردا بعد از ظهر بیا بانک از همون بانک با تشریفات تو رو می‌بریم درب خونه، کلید رو می ذاریم کف دستت و تمام " خداحافظی که کردم بلند شدم و داد زدم " خدایا شکرت، آخرش من معجزه رو دیدم، خدایا همه چیز درست شد. " داد و فریادم باعث شده بود همه مردم نظرشون به من جلب بشه. نمی دونم چه اتفاقی افتاد که یه دفعه چهل نفر گردن کلفت به طرفم حمله کردن و شروع کردن به پاره کردن لباسام و زیر دست و پا در حال خفه شدن بودم که بی هوش شدم. سه ساعتی رو بیهوش بودم، بهوش که اومدم پرستار بالای سرم بود. سرم رو پانسمان کرده بودن، پرستار به من لبخند زد و گفت:" خدا بهتون رحم کرد، وگرنه الان مرده بودید " من که چیزی یادم نمی‌آمد از پرستار سؤال کردم چه اتفاقی افتاده؟ پرستار در حالی که برگه ای در دستش بود و چیزهایی روی آن می‌نوشت گفت " ظاهراً شما داخل یه جایی مثل امامزاده شفا پیدا می‌کنید و ملت هم برای اینکه از لباس شما یه تیکه رو به عنوان تبرک بردارن به طرف شما حمله می کنن. چون تعدادشون زیاد بوده زیر دست و پاشون ... " پرستار لحظه ای مکث می کنه و ادامه می ده " برید خدا رو شکر کنید که زنده هستید، بعد از اینکه شما رو از زیر دست و پا در آوردن یک دقیقه نفس نمی‌کشیدید." نفس عمیقی کشیدم و گفتم: " می خوام برگردم خونه " تا گفتم خونه یاد برنده شدنم تو بانک افتادم. سریع به پرستار گفتم: من باید برم، آخه برنده یه خونه با وسایل کامل شدم " پرستار نگاهی به من کرد و گفت: " ده دقیقه پیش آقایی زنگ زد از طرف بانک بود. گفتم که شما بی هوش شدید. کلی معذرت خواهی کرد و گفت: به شما بگم اشتباه شده. یه نفر هم اسم شما برنده شده " اشک توی چشمام جمع شد خواستم بلند بشم که دیدم نمی تونم پاهام رو تکون بدم، پاهام یخ کرده بود. به پرستار گفتم: "چرا نمی تونم پاهام رو تکون بدم؟ چی شده؟" پرستار با ناراحتی گفت:" متاسفانه به نخاعتون صدمه وارد شده و ... مشکلی نیست، نگران نباشید با فیزیوتراپی سعی می‌کنیم خوب بشید، شما که قبلاً فلج بودید و شفا پیدا کردید برید همونجایی که شفا پیدا کردید حتماً دوباره شما رو شفا می ده ولی این بار داد و بیداد نکنید ملت بریزن سرتون دوباره فلج بشید " صبح من رو بردن پیش قبر همون سید، نگاهی به قبری که پارچهٔ سبز روش کشیده بود کردم و گفتم: " یعنی اینا رو به کی بگم باور کنه؟ آدم سالم بیاد پیش تو درد و دل کنه، فلج از پیشت بره. قسم می‌خورم وقتی مٌردم میرم پیش جدت آبروت رو می‌برم! " تکونی به ویلچری که روش بودم دادم و به قبر سید نزدیک‌تر شدم و گفتم " من نیومدم ازت شفا بگیرم، اومدم بهت بگم من رو بکش راحت بشم، می‌فهمی؟ این کار که ازت برمیاد. " آرامگاه خلوت بود و به جز من و مرده‌ها کسی نبود. اگر هم داد می‌زدم کسی صدای من رو نمی‌شنید. دوباره رفتم تو فکر و خیال. دست پدر و مادرم رو می‌گرفتم می اومدم سر قبر پدر بزرگ و مادربزرگم، پدرم اولین کاری که می‌کرد می اومد اینجا تعظیمی می‌کرد روبروی قبر این سید و می‌گفت:" اسلام علیک یا سید و بزرگوار ما " مادرم رو به سید می‌گفت: " یا سید، جوون دارم، تو رو به جدت قسم، سر و سامون بگیره بره سر خونه زندگی" همون موقع می‌زد زیر گریه، چشماش می‌شد کاسهٔ خون. نمی دونم چرا هر وقت قرار بود معجزه ای رخ بده یا قرار بود اتفاق ماورای طبیعی رخ بده همش برای من معکوس بود. روزی رفتم پیش روانشناس همه این چیزا رو بهش گفتم، بهم گفت: " قرار نیست هر وقت اتفاقی توی زندگیت رخ می ده بری به همه بگی و اون وقت به عقلت شک کنن، توی دل خودت نگهش داشته باش، می دونم که این چیزا برات رخ داده، من هم تو سن هفت سالگی زیر زمین خونه مادربزرگم بازی می‌کردم، جن دیدم، به هر کسی می‌گفتم می‌خندید می‌گفت: چه بچه بازیگوشی! اصرار من هم بی فایده بود. آدم‌ها این قدر دروغ شنیدن که دیگه به چیزی باور ندارن " راست می‌گفت. وقتی میری خبر گوش بدی باید همه رو معکوس کنی تا راستش در بیاد. وقتی ملت در بین خبرهای روزشون راست نمی شنون، بیان این چیزا رو باور کنن؟ این قدر فکر و خیال کردم که خسته شدم و خوابم برد. تو رؤیا پدرم و مادرم رو دیدم. تو همون رؤیا می دونستم که اینا مرده هستن، رفتم پیششون گفتم:" پدر ... مادر ... از اون دنیا چه خبر؟ جاتون خوبه؟ مادرم شروع کرد به گریه کردن، گفت:" ما وسط بهشت هم به فکر تو هستیم، اینجا بهترین غذاها و بهترین نوشیدنی‌ها رو به ما می دن از گلومون پایین نمی‌ره " یه قدم که به سمت مادرم برداشتم با تکان ناگهانی از خواب بیدار شدم. یه مقدار اولش گیج بودم ولی به خودم که اومدم دیدم یه آدم دو متری با بازوهای عضلانی که یه چوب بلند دستش هست کنارم ایستاده، با چشماش زل زده داره من رو نگاه می کنه. گفت:" بلند شو اینجا جای من هست " بهش گفتم: " تو رو به این سیدی که اینجاست با من کاری نداشته باش، من مریضم توانایی پا شدن ندارم " دیدم طرف چوبی رو که تو دستش بود برد هوا و گفت:" تو مریض نیستی، داری دروغ می گی، با همین می‌زنم لهت می‌کنم " دیدم چوب رو داره پایین میاره داد زدم:" به خدا به پیر به پیغمبر من فلج شدم نمی تونم تکون بخورم " مثل ابر بهاری از چشمام اشک می اومد. طرف بازوم رو گرفت و من رو از ویلچر بلند کرد. بعد بهم گفت:" برو بیرون احمق تا نزدم واقعاً فلجت نکردم" دیدم دیگه پاهام حس دارن، دیدم اوضاع خوبه سریع فرار کردم رفتم بیرون. آرنولد به قبر پدرش بخنده آگه این قدر عضله داشته باشه. طرف کوه عضله بود. اگر طرف با مشت می‌کوبید به سرم عین میخ تو زمین فرو می‌رفتم. پیش خودم گفتم:" مملکت که بی صاحب نیست، الان زنگ می‌زنم پلیس میاد بهت نشون می ده که یک من ماست چند من کره داره " موبایلم رو در آوردم و زنگ زدم. " الو جناب سروان سلام، من آرامگاه سید پهلوان هستم یه آدم گردم کلفت با چوب داخل آرامگاه هست من رو هم تهدید به مرگ کرده " طرف از پشت خط گفت:" خونسردی خودتون رو حفظ کنید، نیرو اعزام می‌کنیم." از ترس اینکه طرف از اتاق بیرون بیاد و من رو ببینه رفتم پشت درخت قطوری که همون نزدیکی بود پنهان شدم. چشمم به در اتاق بود و خدا خدا می‌کردم قبل از اینکه از اتاق خارج بشه دستگیرش کنن. سه ساعت شد و هنوز پلیس نیومده بود. پیش خودم گفتم: " اگر اینا پیاده می اومدن تا حالا رسیده بودن " از انتهای جاده خاکی گرد و خاکی نظرم رو جلب کرد. دیدم یه نفر شکم گنده روی موتور گازی نشسته داره میاد طرفم. وقتی که به من رسید گفت: " شما زنگ زدید؟ " گفتم:" ببخشید جناب سروان مجرم الان داخل اتاق هست، دست بند رو که آوردید انشالله؟ " طرف از موتور پیاده شد و گفت:" بریم داخل." داخل اتاق یه پیر مردی بود کنار قبر سید قرآن می خوند. رفتیم پیشش گفتم: " ببخشید حاج آقا این گردن کلفتی که با چوب داخل اتاق بود، من که ندیدم خارج بشه، شما ندیدنش؟ " پیر مرد گفت: " والا من الان سه ساعته اینجام هیچ کس به جز من اینجا نبوده " مأمور پلیس یه نگاهی به من کرد و گفت:" اینجا که کسی نیست."گفتم:" به پیر، به پیغمبر همین سه ساعت پیش خودم از این اتاق خارج شدم.... " مأمور هم از پیرمرد تشکر کرد و گفت:" من دارم میرم دیگه اینجا کاری ندارم" گیج شده بودم. پیرمردی که کنار قبر بود قرآن خوندش رو ادامه داد. خارج که شدم فکرم درگیر بود. برگشتم داخل اتاق از پیر مرد چند تا سؤال کنم دیدم نیستش. از اتاق که بیرون اومدم دیدم یه پیر زنی دستش شیشه گلاب هست، رفتم پیشش گفتم:" مادر جان یه پیر مرد ریش سفید، عبای قهوه ای داره، چشماش زاغه، ندیدی؟ " پیر زن دهانش باز بود و تنگی نفس داشت گفت: " مادر جان این نشونی که می دی همون عکسی نیست که تو اتاق نصبه؟ " برگشتم عکس رو دیدم، پیرزن ادامه داد " این آقا چند سالی مرید این سید بود بعد از مرگ سید هم هر روز می اومده کنار قبرش قرآن می خونده، خدا رحمتش کنه، داشت کنار قبر سید قرآن می خونده که سکته می کنه و می میره " پیر زن ادامه داد:" دستت رو بیار جلو " دستم رو جلو بردم چند قطره گلاب روی دستم ریخت و دور شد. دستم رو کنار بینی‌ام بردم، بوی گلابش این قدر خوشبو بود که آدم رو بی هوش می‌کرد. چند ماه از اون ماجرا گذشت و من جرات نداشتم ماجرا رو برای کسی تعریف کنم. اگر باور می‌کردن، پیراهنم پاره می‌شد، اگر باور نمی‌کردن هم به عقلم شک می‌کردن، در هر دو صورت به ضرر خودم بود، پس سکوت اختیار کردم. ولی بعدها که رفتم سر قبر پدر و مادرم دیدم همون پیرزنی که روی دستم گلاب ریخته عکسش کنار قبر مادرم هست. حالا اون به کنار، بوی گلابی که روی دستم ریخته هنوز نرفته و انگار قرار هم نیست بره.


 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

دیدگاه‌ها   

#1 حسین علی مهرانفر 1396-08-26 19:23
داستان بسیار زیبایی بود . اولش خوب حس طنز بهم دست نداده بود فکر نمی کردم داستانش طنزه فکر می کردم یه داستان رئال دارم می خونم ولی در واقع یه داستان فانتزی طنز بود.
تشکر از سایت خوب چوک
:roll:

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692