هوای دم کرده روی کشتی اقیانوس پیما بختک شده است و کشتی یه سمت غرب پیش میرود. سرمهندس هشتادو سومین سفرش رو به پایان است. تنها روی عرشه نشسته و به هم نوایی قژقژ دربهای فلزی انبارها با صدای نرم موجهای روان گوش میدهد. به سیگار که پک می زند، چشمهایش را ریز میکند و سرش را کمی به عقب میبرد. نگاهش به افق است، جایی که انتهای کبود اقیانوس سرخی آسمان مغرب را در آغوش گرفته است. دست چپش توی جیب لباس کار، دور پاکت نم خوردهٔ سیگار حلقه شده است. یک ساعت قبل ملوان هندی که داشت با غیظ پاکت سیگار را به سمتش پرت میکرد، گفته بود:
“Chief sahab, this is the last one I have, if you keep smoking like that, you’ll never get land”
پک آخر را که می زند، باز به سرفه میافتد. اشک توی چشمهایش منظرهٔ افق را آب می زند. گلویش به سوزش میافتد. از صبح که با مادرش تلفنی صحبت کرده، بغض گلویش را گرفته است.
" این زنت رفته وکیل گرفته درخواست طلاق داده، تو که میگفتی این یکی دیگه با شغلت مشکل نداره. دو سال نکشید که...داره میره. عذب می موندی راحت تر بودم والا. تو که سالی دوازده ماه پات به خشکی نمی رسه زن گرفتنت چی بود..."
بقیهٔ حرفهای مادر را نشنیده بود. انگار کلمات مثل پتک روی سرش کوبیده میشد. حس کرد دارد خفه میشود. تماس همان موقع قطع شده بود. ناکارآمدی تلفن ماهواره ای کشتی گاهی به کار میآمد. گوشی را گذاشته و به کابین برگشته بود. کابین بوی لاشهٔ ماهی مرده میداد.
سرفه که بند می اید، اشکها مجال پیدا میکنند سرازیر شوند. سیگار دیگری روشن میکند. شوری اشکها را مزه مزه میکند و به سیگار پک می زند. ساعتش الارم میدهد. ساعت شش است.
"زهره دلت که می گیره سر ساعت شیش بیا بالکن بشین رو به جنوب. منم می شینم رو عرشه رو به شمال. باهام حرف بزن. دلت باز می شه. منم دلم باز می شه. همین که بدونم همون لحظه همون دقیقه تو هم نشستی و به من فکر میکنی با من حرف میزنی همین برا هر دومون آرامش میاره"
هر روز ساعت شش در ذهن سرمهندس تصویر زهره از شمال میآمد. انگار که نسیم تصویر زهره را از توی بالکن آپارتمانشان بر بال خود سوار میکرد. در حالی که موهای بلند خرماییاش مثل بادبانی برافراشته توی هوا بال بال میزنند، او را آرام میرساند به کرانهٔ خلیج و تحویل کوچکترین دستهٔ موجهای سرگردان میداد که از تنگهٔ هرمز دور میشوند. زهره لبخند همیشگیاش به لب، چادر گلدار بوته جقه ای خرید عروسیاش را دور شانهاش پیچیده و روی سه پایهٔ گوشهٔ بالکن نشسته بود. با گردنی که کمی کج شده، نگاهش را دوخته به جایی دوردست درست پشت کلاهک برج میلاد. تصویر زهره در افق بوی وانیل تازهٔ قنادی پدرش را میداد.
" علی بیا یه اپارتمان تو طبقهٔ آخر برج زعفرانیه پیش خرید کنیم. این جا دارن یه برج دیگه می سازن دید بالکن ما رو می گیره. دیگه نمی تونم افق رو ببینم ها."
"اون جاها گرونه ها. برای جور کردن پولش باید بیشتر دریا برم."
"فوقش یکی دوساله دیگه. عوضش هیچ برجی دیگه جلوشو نمی گیره"
"هر چی شما دستور بدی"
موجی سهمگین به کشتی کوبیده شد و قطرههای شور آبش را به صورت او پاشید. سیگار بعدی لای انگشتانش خیس شده بود. پک عمیق تری به سیگار زد و بعد با زبان قطرههای دور دهانش را لیسید. تلخی دریا را مزه مزه کرد. هر بار تلخ تر از دفعهٔ قبلی بود.
تصویر زهره نشسته توی بالکن طبقهٔ هفدهم برج زعفرانیه لابه لای موجهایی که غربتی بازی در میآوردند، گم و پیدا میشد. گاهی از دور که میآمد اخم کرده بود. گاهی هم نگاهش به جای این که روبه افق باشد به بالا دوخته شده بود.
سایه ای کنارش قد علم میکند.
"چیف. تو این بندر هم پیاده نشدی که. بار خوبی داشت. همه جوره میزبان بودن. "
"برگرد سر کارت. اهرم چپ دیروز لنگ میزد. چکش کن ریپورت بده."
"بله چیف"
سایه دور میشود. صدای فریاد ملوانی از آن طرف عرشه میآید که حبیبی یا نور العین میخواند و طنابها را جا به جا میکند.
این اواخر باد تصویر زهره را جایی میان راه، توی درههای زاگرس یا شاید دشتهای سیستان رها میکرد. اما بویش را با خود میآورد. بوی تصویر زهره ترش شده بود. مثل بوی لنگر فلزی کشتی که توی آب شور سرخ رنگ شده. مثل بوی اتاق خودش هم بود. بوی لباسهای انباشته شده توی کشوهای گنجهٔ کابین. بوی نای توی ساکهایش وقتی روزهای آخر سفر وسایلش را داخل آنها میچپاند تا از کشتی پیاده شود.
در ذهنش تصویر زهره کم کم غریبی میکرد. مثل صاعقه ای برای یک لحظه در افق درخشیده و بعد محو میشد. زهره ایستاده کنار نردههای لبهٔ بالکن، بالاتنهاش را به جلو میداد، انگار که میخواهد خودش را به پایین پرت کند. این تصویر زهره او را میترساند. خودش قبل ترها که زهره را نداشت، بیشتر اوقات این کار را میکرد. کنار گارد ریل عرشه میایستاد. بالاتنهاش را به جلو هل میداد و چشمهایش را میبست. یک بار کاپیتان اوکراینی که پنج تا سفر با هم رفته بودند، با فارسی دست و پاشکستهاش گفته بود:
"چیف طوری میروی کنار گارد ریل که نمیدانم میخواهی خودت را توی آب پرتاب کنی یا میخواهی بازی تایتانیک کنی"
او زیر لب گفته بود " میخواهم خودم را توی آب پرتاب کنم کاپیتان. توی آب"
همان موقع آن ملوان بوشهری را به خاطر آورده بود که یک روز صبح درست وقتی که باید چکش برمیداشت و زنگارهای فلزات روی عرشه را میزدود و سمباده میکشید، پیراهنش را درآورد و پشت به بقیه به سمت گاردریل ها رفت. بعد دستهایش را روی گاردریل گذاشت و به سمت دیگر آن پرید. بدنش مثل میخی مستقیم داخل دریا فرو رفت. درست جلوی چشمهای همه که با ولع دختران تازه بالغ، زل زده بودند به شانههای پهن و پوست برنزه و خیس از عرقش که زیر آفتاب میدرخشید. تا به خود بیایند موجها ملوان را ربوده و به دوردستها برده بودند. موجها آن روز سرخ رنگ بودند. خودش هر بار که جلوی گاردریل سینه جلو میداد، چشمهایش را میبست. نفسش را حبس میکرد و آماده میشد تا به آن سو بجهد. اما هر بار بعد از آن که حسابی از خشم دریا شلاق میخورد، به آغوش نمناک کابین برمی گشت.
سیگار آخر را روشن نکرده خاموش کرد. بعد بلند شد و به سمت گاردریل ها رفت. با دستهایش گاردریل را گرفت و بالا تنهاش را جلو داد. بعد به جلو نگاه کرد. افق تیره شده بود. سرخی خورشید مغرب به قهوه ای میزد. امروز هم تصویری از زهره نیامد. آخرین بار او را هفته قبل دیده بود. تاپ گیپور مشکی رنگی به تن داشت و موهایش را بلوند کرده بود. نگاهش نه به افق نه به آسمان بود. گوشی همراهش را کنار گوش چسبانده و با عشوه میخندید. باد حتی صدای خندهاش را هم آورده بود. به ناخنهایش لاک نقره ای زده بود. نقره ای ناخنها درخشش عجیبی داشت. خوب که دقت کرد. آبی دریا بود که پولک وار زیر آفتاب غروب میدرخشید. به پایین نگاه کرد. طیف آبی موجها را هیچ وقت به این زیبایی ندیده بود.
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html