داستان براساس واقعیت میباشد.
به قصد سیب زمینی خوردن رفته بودیم اما روی کاغذی که به شیشه چسبانده بودند، سیب زمینی جایی نداشت به همین خاطر اسنک سفارش دادیم.
داخل تراس 2 عدد میز بود با تعدادی صندلی دور آنها. یکی از میزها خالی بود و پشت میز دیگر، پسر بچه ای فال فروش نشسته بود. فالهایش نامرتب روی میز به چشم میخوردند و روی ساندویچ نصفه نیمهاش، بعد از هر گاز کوهی سس میریخت و با پاشیدن کمی فلفل قرمز، یک گاز اساسی دیگر به آن میزد.
با حواسهایی که به شدت پرت او بودند، روی میز کناری نشستیم. خواهرم سر حرف را با پرسیدن قیمت فال باز کرد و ما تازه آن لحظه بود که متوجه شدیم چه خوش صحبت است و چقدر مودب!
- فالات چند تومنه؟
- هرچقدر پول دادین درسته.
خواهرم اسکناسی پنج هزار تومانی روی فالهایش گذاشت و گفت:
- دوتا می خوام. خودت بده. البته هروقت ساندویچت تموم شد.
و لحظه شروع آشنایی مان همانجا بود.
یک احمد از بین احمدهای دیگر. یک پسر کلاس سوم دبستان. یک جفت دست سیاه وکوچک و زحمت کش، یک جفت چشم مشکی ریز و خسته و خواب آلود و معرفتی بی کران همچون دریای خداوند!
اولش گمان کردیم از آن دسته بچه هاییست که زیر نظر کسی کار میکند اما بعد از پرسیدن چند سوال دانستیم ربطی به آن قشر ندارد و پولهایش را به تنها کسی که میدهد مادرش است برای خرج خانه.
دلمان مثل خیلیهای دیگر سوخت. به او. به شرایطی که به ناچار درش حضور داشت. به مادرش با هفت بچه و به حافظِ خجالت زده که یکی داشت اشعارش را می فروخت و ذره ذره درآمد کسب میکرد. مثل روانشناسان اما، که ترحمشان را به مراجعشان نشان نمیدهند، چیزی بروز ندادیم و وانمود کردیم اوضاع عادیست. او یک فرد معمولیست و ما هم افرادی معمولی تر از او.
خواهرم از آب نمیدانم شفاف یا گل آلود به نفع منِ ساکت ماهی گرفت و گفت:
- خواهرم نویسندست. می شه چند روز بیای همین جا؟ واست شام و ناهار می خره و تو کم کم از زندگیت براش تعریف میکنی. بعد، داستان واقعیِ تو، یه کتاب میشه و وقتی چاپ شد و مردم خوندن، معروف می شی.
به محض شنیدن حرف خواهرم چشمانش چهارتا شد و پرسید:
- خداوکیلی نویسندست؟
- آره نویسندست.
نمیدانم در آن سن و سال و شرایطی که داشت از نویسندگی چقدر میدانست اما دامنه اطلاعاتش هرچقدر بود، من در نگاهش به قدری بزرگ آمدم که حسی فوق العاده خوشایند سرتاسر وجودم را فرا گرفت.
لابه لای تمام حرفهایی که زدم هنوز هم دقیق نمیدانم. به شدت سردرگمم و شکاک به اصل ماجرا. آیا واقعاً او تحت سلطه شخص یا اشخاصی برای کار کردن نبود؟ تمام حرفهای که زد حقیقت داشتند و برای خانوادهاش کار میکرد؟ وابسته به هیچ جا نبود؟ واقعیت هرچه بود اما، هنوز نمیتوانستم به صحت حرفهایش پی ببرم.
زمان نسبتاً زیای بینمان گذشته بود و از سوز هوا، با داشتن تنها یک بلوز نخیِ آستین بلند، میلرزید. هنگامیکه به پیشنهاد ما روی صندلی کنار بخاری که قبل از آن من رویش جا خشک کرده بودم نشست، احساس کردم چندین سال است که میشناسمش و از این حس، لبخندی پررنگ روی لبم نقش بست.
حال دیگر از او اطلاعاتی ناقص در اختیار داشتیم. اینکه اهل افغانستان بود و در یک خانواده 9 نفره زندگی میکرد. 3 خواهر و 4 برادر داشت و بچه چهارم بود. بعد از مدرسه آن همه راه را با مینی بوس و اتوبوس میآمد تا فالهایی که توی دستش بی صبرانه منتظر رهایی بودند را بفروشد و در ازایش شرم را به جان کوچکش بخرید.
ساعت 24/4 دقیقه صبح است و من مشغول نوشتن خاطره دیشب هستم. نمیدانم چرا بعد از یادآوری آن ملاقات، بخش عظیمی از ذهنم مشغول خیلی مسائل شده. هنوز هم به یاد غیرتی هستم که در یک مرد هفتاد ساله یافت میشد. به یاد دستان کوچکش که توانسته بود دست تک تک اعضای خانوادهاش را بگیرد تا به خواستههای ریز و درشتشان نزدیکشان کند. به یاد لرزش تن نحیفش که در آن سرما میلرزید اما غیرتش ذره ای نه!
نمیدانم چرا بعد از هر بار یادآوری دیشب، بیشتر از هرچیزی مایلم تا بدانم چقدر حرفهایش درست بودند و چقدرشان دروغ. فعلاً اما، نمیخواهم به بخش دروغشان فکر کنم. حتی اگر یکی از همان بچههای کار باشد، باز هم داستانی که از کسب درآمدش برایم تعریف کرد؛ به دنیاها میارزد. آخر این روزها، اکثر آدمها حتی به تظاهر هم، غیرت و کمک کردن را در زندگی اشان نشان نمیدهند.
کمی بعد که مشغول خوردن اسنکها بودیم و او ساندویچش را تمام کرده بود، خواهرم برایم یک قرار کاری گذاشت. روز یکشنبه، ساعت 5 عصر. ساعتش را خودش تعیین کرد. گفت از 5 که میآیم آنجا، تا آخر شب یکسره کار میکنم. دلم به حالش گرفت. طفلی، از قلعه حسن خان میآمد. همان قلعه حسن خانِ دور که شاید خیلی از ما حتی ندانیم کجای نقشه جای دارد.
لابه لای تمام حرفهای پراکنده امان، مدام از ساعت و روز قرار میپرسید. از اینکه حرف زدنمان چقدر زمان خواهد برد و چه مقدار از وقت کار کردنش را خواهد گرفت. پس از آن، کنار تمام خستگیهایی که در صورتش به چشم میخورد، نگرانی هم جای گرفت و من به تنها چیزی که آن لحظه اندیشیدم، غیرت زیبا و ستودنیِ احمد سوم دبستان بود برای کسب درآمد!
با این وجود، هنوز نمیدانم باید از کجای این ماجرا شروع به نوشتن کنم. بهتر این است که به عهده خودش بگذارم یا یک لیست بلند بالایِ سوال را از کیفم بیرون بکشم و جوابهای هر کدامشان را با دقت یادداشت کنم؟ گیجم و کمی نگران. دقیق نمیدانم پایان آن روز، چقدر ذهنم پر از جوهر داستان زندگی دانیال خواهد بود تا بتوانم به راحتی روی کاغذ پیاده اشان کنم. با وجود تمام نگرانیها و ذهن مشغولیهایم، مزه شیرینی زیر زبانم آمده و امید زیادی قلبم را مالامال کرده آن هم تنها بخاطر پیش آمدن چنین فرصتی.
روز موعود فرا رسید و همزمان با آن یک سوال برایم پیش آمد که آیا واقعاً همه هنرمندان قرارهای کاری اشان مثل قرار کاری من است؟ قبل از اینکه شما به آن پاسخ دهید، بنده تا حدودی میتوانم جواب را حدس بزنم که بله قرارهای کاری شبیه به قرار کاری من هم برایشان پیش میآید. مثلاً یک نویسنده، برای لمس کامل اتفاقات جامعه، نیازمند آن است که در محلهای مشابه سوژه انتخابیاش حاضر شود و تمام یا اکثر اتفاقات را با چشم خود و از نزدیک ببیند تا بداند دقیقاً قصد نوشتن چه چیز را دارد و چگونه میخواهد چنین کاری را انجام دهد.
به جای زدن حرفهایی که کمابیش بوی حاشیه میدهند، بهتر است برویم سر اصل مطلب. روزِ قرار، زمان به سرعت سپری شد و تا رسیدن به ساعت موعود چیزی دیگر نمانده بود. به دختر عمویم که برحسب اتفاق آن روزها مهمان خانه امان بود، پیشنهاد دادم اگر مایل است همراهیام کند و او با کمال میل پذیرفت.
برای رسیدن راس ساعت 5 و یا دقیقه ای قبل تر از آن، عجله زیادی به خرج دادم زیرا میدانستم این قرار، یک قرار عادی نیست و شخصی که میآید، شرایط این را ندارد تا اگر دیر کردم، لحظاتی طولانی به انتظار آمدنم بنشیند. به همین خاطر به دختر عمویم گفتم:
- سلانه سلانه راه رفتن فایده نداره. بدو.
و تا رسیدن به محل قرارمان که همان فست فودِ کوچک بود، یک نفس دویدیم. وقتی رسیدیم ساعت درست راس 5 بود. 5 بعدازظهر یکشنبه، اولین روز قرار کاریام.
روبه روی فست فودی منتظرش ایستاده بودیم تا بیاید اما، بعد از گذشت چند دقیقه که دیدم هنوز نیامده، نمیدانم چرا یاد حرف خواهرم افتادم که قبل از آمدنم پرسید " اگه نیاد خیلی ناراحت می شی؟ " و من تا آن لحظه به این فکر نکرده بودم که شاید بنابه هر دلیلی سر قرار نیاید. بعد از پرسیدن سوالش، به خودم آمدم که " اگه نیومد، واقعاً بعدش می خوای چیکار کنی؟ " و همانجا، ناراحتی شدیدی بر من غلبه کرد که اگر حرف خواهرم درست از آب در بیاید، من سوژهام را برای همیشه از دست خواهم داد و چنین اتفاقی به راستی چقدر برایم تلخ تمام خواهد شد.
با گذشت هرثانیه از ساعت 5، غمگین تر از قبل میشدم و شکست نسبتاً بزرگی را در وجودم احساس میکردم. دیگر تمام فکرم درگیر این بود که اگر نیامد چه اتفاقی خواهد افتاد. ثانیهها به دقیقه تبدیل میشدند اما او همچنان نمیآمد و برای خودم تاسف میخوردم که چرا بیش از اندازه به این آمدن دل خوش کرده بودم و او به چه حقی و به چه راحتی و بی هیچ فکری، سر قرار لعنتی امان حضور پیدا نکرده بود.
چند دقیقه بعد، با دیدن اسم خواهرم روی صفحه گوشی که زنگ میخورد، رنگ از چهرهام پرید که اگر از آمدنش سوال پرسید من چه جوابی بدهم. گوشی را جواب دادم و گفتم:
- بله؟
- چی شد اومد؟
- نه
- جدی؟ حالا اشکال نداره. ناراحت نباش.
- نه بابا. چیزی که زیاده از این مدل سوژههاست. منم این آخریا حدس میزدم که شاید نیاد اما خب راستشو بخوای.... هیچی. مهم نیست. فعلاً کار نداری؟
- نه. فقط اگه خبری شد بهم زنگ بزنی.
- باشه.
و تلفن را قطع کردم. درست بعد از لمس کردن مربع کوچک قرمز رنگ مکالمه امان، ناامیدی، با تمام توان قلبم را توی مشت خود فشرد و احساسی فوق العاده عذاب آور سراغم آمد.
شاید باورتان نشود اما طی این دو روز گذشته، تا جاییکه میتوانستم برای سوژه انتخابیام برنامه ریخته بودم که به امید خدا یک داستان عالی و قشنگ و تاثیر گذار خواهم نوشت اما چه کنم که منتخبِ سوژهام سر قرار نیامد و داغش را برای همیشه روی دلم باقی گذاشت!
چند روزی میشود که از آن اتفاق گذشته. یکی دو روز اول، کمی فکرم مشغول بود که حقیقتاً برای چه نیامد. چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ چه کسی مانع آمدنش شده بود؟ چقدر سرش شلوغ بود که فراموش کرده بود و هزاران سوال دیگر که برای هیچ کدامشان جوابی نداشتم تا کمی خودم را تسلی دهم. بعد از آن اما، سعی کردم تا اتفاقی که افتاده بود را به دست فراموشی بسپارم و پیاش را دیگر نگیرم زیرا سوژه ای نبود تا من برای نوشتن چیزی در چنته داشته باشم.
با وجود اینکه طی آن روزها دو داستان نوشتم اما هیچ کدامشان باب میلم نبودند به همین خاطر زمانی هم برای ویراستاری اشان در نظر نگرفتم و بهشان توجهی نکردم تا اینکه جرقه ای در ذهنم از سوی عالم غیب زده شد با این مضمون که " مگه خدا اینترنتو ازت گرفته؟ برو تو گوگل سرچ کن؛ خاطرات کودکان کار. یه ذره از زندگی اونو با یه ذره از ماجرای یکی دیگه، قاطی کن و یه داستان جدید بنویس" و باری دیگر آنجا بود که استارت کارم برای نوشتن داستانِ چنین قشری از جامعه زده شد.
شاید بعضی از شماها با خود بگویید " مگه فقط یه سوژه اون شکلی رو کره زمین هست که بعد نیومدنش سر قرار انقدر ناراحت شدی؟ برو بگرد یکی دیگه رو پیدا کن خب. تازه بعضی از همونا از خداشونم هست" اما من در جواب باید بگویم متاسفانه از آن قشر نویسندههایی هستم که بسیار کمرو میباشم و اگر آن روز خواهرم هوایم را نداشت، چنین اتفاقی هیچ گاه در زندگیِ داستانیام رخ نمیداد.
دقیق به خاطر ندارم چند روز از آن قضایا گذشته اما به شدت قبل همچنان ذهنم درگیرِ سوژه است و کارم را حسابی سخت کرده که چه شخصیتی را با چه زندگی و گذشته و حال و آینده ای در نظر بگیرم تا برای مخاطبانم ملموس باشد و اثر گذار. اینکه شخصیت داستانیام را از بین کدام دسته انتخاب کنم؟ پسر باشد یا یکی از جنس خودم؟ چند بهار از عمرش رفته باشد؟ فال فروشی کند یا کاسه گدایی را توی دستهای منتظرش نگه دارد و یا اینکه در واگنهای شلوغ مترو، براق کننده کیف و کفش و چسب زخمِ ضد آب بفروشد؟
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
دیدگاهها
موفق باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا