داستان «من مادر بزرگ مادربزرگ مادربزرگ مادرم را ديدم» نویسنده «مجید رحمانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «من مادر بزرگ مادربزرگ مادربزرگ مادرم را ديدم» نویسنده «مجید رحمانی»وقتي مادربزرگش فوت كرد ؛ غلام رضا نوه اش سي سال داشت و حالا پانزده سال از مردنش مي گذشت.او فكر كرد: خدا بيامرز پانزده سال هم كور بوده است.اززمانيكه آب مرواريدش را عمل كردند نتيجه اي جز كوري برايش نداشت.اين همه نذر و نياز كرد.كدام دكتر عمل كند بهتر است يا فلان دكتر عمل كند.بلاخره همان چيزي كه بايد مي شد شد. عصر هنگام ؛ زمانيكه حتي كلاغها نيز با بي حوصلگي و تنها از سر ناچاري قارقار سر داده و پرواز مي كردند؛ غلام رضا استاد دانشگاه در رشته فيزيك با ماشين عنابي شاسي بلندش درخيابانهاي خلوت رانندگي مي كرد و سيگار مي كشيد. وقتي در آينه؛ماشين عروس را ديد كه قصد داشت ازش جلو بزند؛ آخرين پك سيگارش را حريصانه وارد حلقش كرد .

سپس دود آبي رنگ آهسته آهسته از دهان وبيني اش بيرون آمد. ماشين گلكاري شده از كنارش رد شد.گويي عجله داشت كه هر چه زودتر خود را به خوشبختي برساند.نگاهي انداخت: بدون اينكه عروسي در آن باشد ؛داماد با كت و شلوار و پاپيون زده ازكنارش گذشت. هر چي فكر كرد كه در آن ساعتي كه نه شب و نه روز محسوب مي شد ؛ چرا عروس در كنار داماد نبود فكرش به جايي نرسيد و اين جا بود كه دلش گرفت.تابستان بود ولي هيچ نشانه اي از ستاره ها در آسمان مشاهده نمي شد. رعد و برق و باران در آن فصل گرم عجيب مي نمود.سالها بود كه جمعه ها هميشه خسته كننده و حالش بيشتر گرفته مي شد...

" مادرم پرده ها را كنار زد و گفت: همش از بركت دعاها ست.ببين چه باراني ؛ چه رحمتي...

مي دانستم كه مادرم حال روز بهتري نسبت به مادرش نداشت. با اين حال هميشه روزهاي جمعه حالش بهتر از بقيه روزهاي هفته بود. صبح زود مي زد بيرون ؛ اول نماز و دعاي صبح زود جمعه ؛ بعد نذري مي آورد.عدسي يا كاسه اي حليم.اما من خواب بودم.حوصله بيدار شدن هم نداشتم...پاشو پسر چقدر مي خوابي ... ملافه را روي سرم مي كشيدم و مادر مراسم بعديش را شروع مي كرد.رفتن به زيارت اهل قبور. نون چاي هايش را هم مي برد و وقف مي كرد .سر قبر پدرم و مادرش. بعد دعاي عصر جمعه.شب قبلش هم كميل.پانزده سال رسيدگي به مادركورش او را هم ازپا انداخت.مثل يك بچه بهش مي رسيد.

گفتم :چه فايده اي داره؟ مي دونم كه مادرتو دوست داشتي؟ خب منم تو رو دوست دارم .اما چيزي كه گذشته ديگه گذشته. زياد فكرشو نكن.

مادرگفت: نمي تونم.ايكاش مي تونستم.

سعي كردم بخندم و در همان حال گفتم:

همه چيز مي گذره.عمر من و تو. خودت كه اين چيزارو بهتر از من مي دوني .پير شدي .منم پير شدم.

مادر وسايل دعايش را برداشت و چادرش را سر كرد:

من از دست تو پير شدم.

آه كشيد و باز ياد اموات و نياكانش افتاد:

قبر مادربزرگمم ديگه پيداش نيس.حتما نگران چشمهاي دخترش بود كه يه وقت كور نشه.خيلي سخته .خدا بيامرزدش.ايكاش مي تونستم برم يه فاتحه براش بخونم.

چرا ياد مادر بزرگش افتاد؟منتظر شدم بقيه حرفشو بزند.مي دانستم كه مي خواد بگه: غلام ؛ بي انصافي كردي؛ دوست داشت قبل از مردنش تو رو بيشتر ببيند.ولي تو نرفتي اونو ببيني .حالا هم داري مي كشي... ولي چيزي نگفت.فقط نگاهم كرد. منم بلند شدم و آماده رفتن شدم.اما از گفته مادرم كه حسرت قبر مادربزرگش را مي خورد تعجب كردم.مادر بزرگ مادرم.من نتيجه اش بودم.

گفتم:

بعد از نتيجه رو كي ديده؟

نبيره .بعد از نبيره نديده.ديگه نديده رو كسي نديده...."

... فكر كرد:"با اين سنم حتي اگه همين امسالم ازدواج كنم ؛ آبا و اجداد كداميك از نسل بعديم خواهم بود." شب شد و بايد به خانه بر مي گشت.اما تا جلوي دانشگاهي كه در آن تدريس مي كرد آمد و ماشين را در آنجا نگه داشت. مدتي در محوطه آنجا ايستاد.اصلا چرا جمعه شب به اينجا كشيده شد؟ حسي مبهم و مرموز.ازجواني عاشق فيزيك بود و آنقدر ادامه داد تا شد استاد و بعد تدريس. اما مطمئنا اين عشق او را به اينجا نكشانده بود.يك نوع حس مبهم و مرموزي آزارش مي داد. شايد در عمق وجودش؛ از اين نوع رنج احساس لذتي هم مي كرد.اين دوگانگي برايش مبهم بود.چراغهاي ماشين روشن بود و تك و توك ماشين هايي كه با نور بالايشان در حوالي شهر از كنار دانشگاه رد مي شدند ؛ صورتش را روشن مي كرد. تاريك و بعد روشن.روشن و تاريك.موهاي به هم ريخته جو گندمي .ابروان پر پشت و به هم چسبيده.چينهاي پيشاني كه مي رفتند تا عميق و عميق تر شوند .لاغر و كشيده .اما چشمها...قلبش به تپش افتاد.در همين حالت سيستم را روشن كرد. آهنگ ملايمي كه درآن شرايط مي توانست تسلايش باشد را مي شنيد و سيگار دومش را روشن كرد و راه افتاد. دوباره كنار جاده توقف و صفحه تلگرامش را باز كرد و مدتي به آن خيره شد.فكر كرد: چقدر خوب مي شد زودتر صبح مي شد ....

"...خواست ازخواب بلند شود ولي قدرتش رانداشت.نسيم صبح ازپنجره به داخل اتاق مي وزيد.اتاق مملوازكتاب وجزوات دانشجويانش بود.احساس كرد فيزيك از يادش رفته است.اين همه فرمول از نسبيت انشتين تا جاذبه نيوتن به چه درد مي خورد؟آدمهاي دور برش زياد بودند.عمه ها و خاله ها و نوه ها و عمو و دايي ها و حتي نتيجه هاي مادربزرگ روشن دلش. اگر حوصله داشت شجره نامچه را مي توانست به يك كتاب قطور تبديل كند.تا نسلهاي نديده ؛ اين كتاب را براي رفع خستگي از مصيبتهاي خود ورق بزنند و بروند راحتر مصيبت بكشند. اما با آن سن و سالي كه به مرز پنجاه نزديك مي شد؛ فكر كردن به گذشته ها ؛برايش خوشايند نبود. صداي قمري هاي بيرون برايش ياد آور از دست دادن دوران جوانيش مي شد.پدرش خيلي زود به ديدار نياكان خود رفت و مادرش هم تنها در شهري ديگر به زندگي با مردگانش ادامه مي داد.چند برادر و خواهر؛ يا در خارج از كشور و يا در شهرهاي ديگر.بقيه فاميل او به چه درد مي خورد؟جز جرز ديوار!... افسوس بر اين عمر از دست رفته بدون عشق! آن روز دانشگاه نرفت.چون اگر مي رفت ديوانه مي شد.همراهش را خاموش كرد.اول صبح بود. سعي كرد تمام روز را بخوابد...

.... ولي هنوز صبح نشده بود.غلام رضا صفحه تلگرامش را بست و مسير جاده را به سمت دانشگاه دور زد .تصميم عجيبي گرفت. تصميمي كه در آن لحظه عجيب به نظر مي رسيد.كمي سرعت ماشينش را كم كرد تا به نحوه نقشه اي كه در ذهنش داشت فكر كند تا بلكه بتواند به آن سرو ساماني بدهد.دوباره قلبش به تپش افتاد.آيا از عهده اين كار بر مي آمد؟ اراده لازم داشت.اما اين اراده را مسخره كرد.اگر اين كار را انجام نمي داد بايد در گذشته اش شناور مي شد. در حاليكه به سختي توانست خود را مصمم كند كه از هدفش منصرف نشود.موزيك مورد علاقه اش را دوباره تكرار كرد.اما نيرويي نهفته در درونش زبانه مي كشيد.نيروي سركشي به نام غريزه كه حتي همان لحظه نياز به خاموش كردنش احساس مي شد.به سرفه افتاد.ناخواسته كمي از آب دهانش وارد مجراي تنفسي اش شد. سرفه شديد بود....

"آنقدرعصباني شدم كه به سرفه افتادم. اما نمي دانستم چرا بايد خشمم را بروز مي دادم.راستش از گفتن آن چيزي كه باعث خشمم شد شرم كردم.وقتي به كلاس رسيدم بي اختيار به آنجايي كه او بايد مي نشست نگاه كردم.ولي او در آنجا نبود. حالت عجيبي پيدا كردم.احساس كردم كلاس روي سرم مي چرخد.از خودم بدم آمد. يكي از دانشجويان سريع آب معدني اش را در ليواني تميز ريخت و روي ميزم گذاشت: بفرماييد استاد...

گفتم :

ببخشيد امروز حالم خوب نيست.جلسه بعد جبراني مي ذارم...

و دوباره از انرژي مبهمي كه در جسمم وارد شد سنگين شدم..."

....غلام رضا كمي از آب معدني اش را نوشيد.اگرنگهبان دانشگاه متوجه حضور او مي شد چه فكر مي كرد؟ جمعه؛ساعاتي از شب گذشته؛يك استاد دانشگاه كمي دورتر در محوطه ورودي در داخل ماشينش نشسته و بي قراري مي كند!جاده و محوطه خارج از شهر خلوت بود.از دور دست تلالو و سوسوي چراغهاي شهر ظاهري چشم نواز داشت.اما چه اتفاقاتي در پس اين آرامش كه نمي افتاد. چه انرژي هايي در اين شهر وجود داشت .هيچكدام از اين نيروها طبق قوانين طبيعت از بين نمي رفتند.فقط درهمديگراثرمي گذاشتند.كم كم غلام رضا دلشوره اش بيشتر مي شد.آن چيزي كه او در آن شرايط به تدريج با آن درگير مي شد عجيب بود.غلام رضا ناگهان احساس كرد كسي از جلوي ماشينش رد شد.واقعا به نظرش آمد كه شبحي را ديد.گرچه ترسي مرموز به جانش چنگ انداخت.اما پياده شد. خواست نگهبان را صدا بزند.اما پشيمان شد.شايد هم او بوده كه چرخي زده و بعد درتاريكي شب به جايي ديگررفته است." تاريكي در شب مهتابي .صداي خش خش پا. شب زود هنگام. چرا زود شب شد؟ ... داشتم توي باغ پدرم درس مي خواندم ... همين درس فيزيك لعنتي كه همه چيزم را ازم گرفت.به خود كه آمدم خارج از شهر بودم و يك دنيا تاريكي .لابه لاي درختان بادام موجودي من را نگاه مي كرد.دويدم و صداي خش خش پايم با صداي خش خش پايش آميخته شد.گم شدم و ترسي تمام وجودم را در برگرفت. لحظه اي ايستادم و به پشت سرم نگاه كردم.هيچ چيز نبود.شايد پنهان شده بود.دوباره دويدم و چنان دويدم كه خودم هم باور نداشتم.چه كسي دنبالم بود؟باد و باران گرفت و چنان باراني كه ده بيست مترجلوتر ازمن زمين هاي باغ ناگهان گل و لاي شد.مادرم زد تو سرش:

كجا بودي؟ چرا اينطوري شده؟ كتك كاري كردي؟

مي لرزيدم و يك راست خودمو انداختم حمام.و تا مدتها فقط لرزيدم...

... اما زمستان بود و هواي يخ .آمدم خانه و چسبيدم به بخاري...

مادرم گفت:

اون موقعي كه مادرم زنده بود از مادرش يه چيز عجيبي شنيده بود.

گفتم :

شام چي داريم؟

گفت :

شب عروسي ميرزا سالار مي گفتند اتفاق عجيبي افتاد.

با بي حوصلگي گفتم:

مادرجان؛ قربانت برم اين داستانو چند بار تعريف كردي.آخه مگه مي شه آدم زنشو در شب عروسي بكشه.اونم زنيكه دوستش داشته...

گفتم:

اين قدر قديمي نباش...گذشته را ول كن...

با نگاهش انگار سرزنشم كرد:

غلام جان..پس اگه منم مردم گذشته مي شم؟...يني نمي خواي بياي سر قبرم...

گفتم :

ديگه منو غلام صدا نكن.آخه اين چه اسم قديميه كه برام گذاشتي...

گفتم:

از اين به بعد به من بگو "رها"...

گفتم:

مرده ها را به حال خودشون بذار....اونا راحتن...

گفتم :

پول بده برم ساندويچ همبرگر بخرم...

گفتم :

شيريني پختنتو ببر خانه خاله. اونجا بپز. يني چي اين همه شيريني؟

گفتم:

يني چي سنته؟

گفتم:

دوست دارم تنها باشم...

و گفتم و گفتم و بيچاره مادرم هاج و واج نگاهم كرد و ديگر هيچي نگفت.رفت اتاقش برقو خاموش كرد و تپيد تو رختخوابش تا حتما غصه بخورد.مادرم اگه يه روز غصه ديگران و امواتشو نمي خورد آن روز برايش روز نمي شد.اتاق تاريك شد."

و تاريكي و صداي خش خش پا...هنوز جلوي دانشگاه در كنار ماشينش ايستاده بود.سوار ماشينش شد و راه افتاد. سعي كرد به ترسش فكر نكند.حالا برايش نوبت ؛ نوبت عاشقي بود.شايد سر پيري معركه گيري. حالا ديگر از افشا شدن رازي كه درسينه اش پنهان شده بود نمي ترسيد. عشق و عاشقي بد دردي است.بدتر ازهمه دردش اينست كه پيرشده باشي. غلام رضا درمسير جاده به سمت خانه برمي گشت. شهرهنوز مشغول زندگي بود.داخل مغازه هاي فست فود فروشي كم و بيش خانواده و يا دختران و پسران جواني بودند كه زندگي اشان درهمان لحظه و روياهايشان چه ساده به نظر مي رسيد. غلام رضا به نزديكي آپارتمانش رسيد.شايد همين الان چند خانه آن طرف تر درب آن باز مي شد و دختري بيست و پنج ساله به نام مريم ؛ مريم خوش قد و قواره ؛مريم پر از رمز و راز؛ و مريم سرشار از زيبايهاي خيره كننده يك دختر را مي ديد. شايد به معناي واقعي يك دختر؛ هم قشنگ؛ و هم استاد در افسونگري.و چشمهايي كه گفتني نيست و همه چيز...

چشمهايش را به من دوخت و كمي خنديد: استاد اگه اجازه بدين تو گروه كلاس ادتون كنم...

عاشق فيزيك بود.اما من ديگه از اين درس بيزار بودم....

اشكالي نداره من هميشه آنلاين هستم....

چقدر خشك و رسمي جوابش را داده بود.از دست خودش كلافه شد...

چه خوب ... يه سوال مي تونم بپرسم...

خواهش مي كنم..."

وآنقدر غرقش بود و غرقش شد كه اصلا يادش نيامد كه چه سوالي كرد و استاد چه جوابي داد.هم چنان داخل ماشين شاسي بلند جلوي آپارتمانش توقف كرده بود.حالا بايد به داخل روزمرگي مي رفت.هر روز مسيردانشگاه خانه ويا خانه دانشگاه. درس و امتحان و نمره دادن و تحقيق گرفتن و بعد دوباره ثبت نام و بعد ميان ترم و پايان ترم ؛ قوانين و توابع رياضي فيزيك ؛ وتهش هم چند تا سمينار...و اما حالا ديگر غلام رضا تصميمش راگرفت . سال ديگر باز طبق قوانين طبيعت چهل وشش ساله مي شد و فاصله سني اش با مريم دانشجويش بيست سال مي شد. فكر كرد لحظه تصميم رسيده. لحظه اي كه مي خواست خارج از قانون و شايد هم عرف جامعه عمل كند. هر چي بود با اين كار تهش خلاص مي شد .ديگر حتي از اينور يا آنور افتادنش براش مهم نبود .او بايد راز عشقش را براي دختر آشكارمي كرد.خود اين بيرون ريختن عقده؛ لذتي برايش به دنبال داشت و از سنگيني اش مي كاست.فكر كرد در قديم هم فاصله ازدواج مرد با دخترگاهي حتي به بيست سال هم مي رسيد و اين را مادرش بازهم ازقول مادرش و حتما او هم از مادرش و صد البته مادرش هم از قول مادرش ...نقل كرده بود .غلام رضا در همان جلوي آپارتمان خانه به اين فكر كرد كه اين تكه از نقل و قول مال قديمي ها است ؛ اما اينجا شايد اين گفته به نفع او تمام مي شد.و باز تب عشق و تب مريم او را از خود بي خود كرد.سعي كرد چشمهايش را در داخل چشمهايش جاي دهد.اما بار ديگرصداي مرموز كركر پا آمد.غلام رضا تو آينه نگاه كرد.كوچه خلوت بود و آدمهاي هميشگي؛ توي خانه هايشان چرت مي زدندو خود را براي كار روزمره فردا آماده مي كردند.غلام رضا نگران شد.حسي از شنيدن وبوي نامطبوع حضور كسي را درهمين نزديكي ها حس مي كرد.فكر كرد: ديگه تا مرزديوانگي راهي نيست.و باز فكر كرد .فكر هاي رمانتيك و عشقي. مي خواست خود را از كابوس تنهايي؛به دستهاي نرم و لطيف دختري به نام مريم بسپارد.مريمي كه موهاي جو گندمي اش را نه به عنوان فرزندي كه موهاي پدرش را نوازش مي كند ؛ بلكه به عنوان دختري كه موهاي معشوقش را با جلوه گري نوازش مي كند.چرا اينقدردوست داشت كه مريم روياهايش ؛ حتي پدري هم نمي داشت و يا حتي مادري.اين فكر خود خواهانه از كجا مي آمد؟استادي كه مي خواست فن دلبري را از شاگردش بياموزد. ديگر قصد درس دادنش را نداشت . اما اين صداي نفس نفس و صداي پا از كجا مي آمد؟ دوباره وحشت سرتا پاي وجودش را فرا گرفت. ريموت را فشرد. درب آپارتمان آهسته آهسته باز شد. ماشين را در محل پارك قرارداد.روشنايي پاركينگ با ورودماشين به صورت خودكار روشن شدند.چراغهاي ماشين هنوز روشن بود.گويي مي ترسيد كه اگر خاموش كند دردنياي تاريك گذشته مدفون مي شود. قلبش بي امان مي تپيد.سعي كردخودرا بي تفاوت و سبك جلوه دهد. چرا بايد اينقدر زود شب مي شد ؟ وچرا اينقدر طولاني؟ حتي شب يلدا هم نبود كه شانزده ساعت و شانزده دقيقه و حتما شانزده ثانيه زمان شب تا صبح باشد و بدتر از همه يه مشت فاميل دور و نزديك اطرافش را گرفته باشند و قصه حسين كرد شبستري را بگويند. آنقدردر آن شب بلند خوراكي بخورند كه تا نزديكهايي صبح نفسشان بند بيايد يا نه. اصلا چرا بايد اين قدر حرف بزنيم؟ تو صف نانوايي؛درگوش همديگر؛ تو سياست ؛تو عبادت وخلاصه فقط حرف و گذراندن وقت.تابستان بود و او در آن شب كوتاه داشت ازبي آبي خشك مي شد.چيزي لاي گلويش راگرفته بود.دهانش خشك خشك. درب آپارتمان را بازكرد. اول تلويزيون را روشن كرد و بعدبا عجله به سراغ يخچال رفته وشيشه آب خنك راتا آخر نوشيد.آب روان وسيال مسير خشك دهانش را باز كرد و از مجراي تاريك حلقش سرازير شد.روي كاناپه دراز كشيد ودر همان حال خود را دوباره بين كابوس و رويا ديد.دچار برزخ شد.نمي دانست چه حالي دارد.تنها يك آرزو داشت و يك آرزو كرد و يك چيز از خدا خواست. همان چيزي كه از اعماقش برمي خواست و او را از خود بي خود كرده بود و به مرز ديوانگي رسانده بود.پا شد و يكي يكي اتاقها را بازديد كرد.پشت در ؛ داخل كمدها ؛ داخل تراس كه يك پاره آجر در كف آن قرار داشت...و هيچ چيز و هيچ كس نبود.پس كي بود ؟توهم ؟ روي مبل نشست و صفحه تلگرامش را باز كرد و مثل هميشه دوباره به عكس مريم خيره شد.ديگر وقت را تلف نكرد.بلافاصله در صفحه شخصي اش چيزي نوشت و ارسال كرد.تا مدتها به صفحه تلگرام مريم نگاه كرد.هنوز ارسال؛ يك تيك رانشان مي داد.يك تيك ديگر مي خواست كه مطمئن شود ارسالش از طرف دختر خوانده شده است.اما در آن ساعت شب حتما معشوقش خواب بود.غلام رضا با خود گفت: اگر خواب نباشد پس حتما در جستجوي كسي است كه به داخل چشمهايش نگاه كند و از خدا خواست كه ايكاش آن چشمها ؛ مال او باشد...

" مريم آمد تو اتاقم و در كنارم نشست. وقتي به چهره و چشمهايش نگاه كردم ؛ هيچ چيزي را در آن لحظه نمي توانستم توصيف كنم.خنديد.مثل هميشه...و من لرزيدم ...

گفتم:

اجازه مي دي يه سيگار بكشم؟ اگه ناراحتت نمي كنه؟

سرش را تكان داد :

اشكالي نداره

گفتم :

چرا اشكال داره... مي رم كنار پنجره مي كشم...

و كشيدم و بهش نگاه كردم.با هر بار فرو بردن دود در كام ؛ هر بار هم نيم نگاهي به مريم و بعد روي آسمان دراز كشيده بودم.آمدم روبرويش نشستم .

گفتم:

مطلبي بود كه مي خواستم با شما در ميان بگذارم...

چرا اينقدر جلويش رسمي حرف مي زدم؟ از خودم بدم آمد.

تو تلگرام برات فرستاده بودم. خوانديد؟

آره ..

جدا ! پس چرا تيك نخورد؟

به ساعت ديواري نگاهي كردم.تيك تيك ساعت كلافه ام كرد.باز تشنه ام شد.آب خوردم .عطش داشتم.دوباره ليوانم را به سمت دهان بردم.واقعا او الان جلويم در كنار كاناپه نشسته بود؟"

برايم آب ريخت و به سمتم تعارف كرد.باز به سرفه افتاده بودم.من و مريم دركلاس مانده بوديم.شايد به بهانه رفع اشكال درسي.اما من رازم را به او گفتم.با لحني كاملا رسمي و مودب. آخ! چه لذتي داشت گفتنش ...سبكي:

واقعيت اينه كه من تنهام.درسته از شما بزرگترم.ولي جسارت بنده را مي بخشيد.صرفا دنبال سرپناهي مي گردم.كسي كه به زندگيم آرامش بده.وقتي به شما نگاه مي كنم به آرامش مي رسم.نمي دانم چرا؟ قصد ازدواج دارم ...

اتفاق افتاد.غلام رضا نمي دانست چكار كند.گيج و منگ بود.دنيا روي سرش مي چرخيد.اما نه .او روي سر دنيا مي چرخيد.مريم؛ اين مريم گلي ؛ مريم مهربان و مريم الهه زيبايي ؛به استاد فيزيك دانشگاه در سن چهل و پنج سالگي جواب رد نداد.و حالا اين مريم از نظر غلام رضا؛ گلي تر؛ مهربانتر؛ و زيباتر شده بود.حالا ديگر غلام رضا خود را مرد خوشبخت روي كره زمين مي ديد.مريم با لباس عروس مي آمد كه خودش را به او هديه كند.غلام رضا مي لرزيد.او دستش را در دستهاي پرتب وتاب غلامرضا گذاشت.سوار ماشين شاسي بلند عنابي كه مخصوص مريم وبه سليقه او گلكاري شده بود شد نشست.دركنار رويايش نشست.اما چرا حالا وحشتي مرموز در دلش شعله مي گرفت؟سعي كرد به رويايش نگاه كند. مريم سرش را پايين انداخته بود و حرفي نمي زد. وقتي خبر ازدواجش را با مريم به مادرش داد ؛ مادرش به فكر فرو رفت و كمي هم نگران به نظر رسيد.

" چي شده ؟ خوشحال نشدي؟

انشاالله خوشبخت بشي ...

ولي صدايش به وضوح لرزيد و ديگر نتوانست ادامه بدهد.

غلام رضا خواست بگويد چرا صدات مي لرزد؟ حالت خوب نيست؟

اما مادرش رفته بود.غلام رضا از نگراني مادرش حيرت كرد.حيرتي كه برايش مبهم و ناشناخته بود.بار ديگر احساس كرد كسي به دنبالش مي آيد.كسي تعقيبش مي كند.مثل همان زمان و درلابه لاي درختان بادام و دويدن غلام رضاو افتادنش در گل و لاي. صداي خش خش پا و نفس نفس. اما فكر كرد: اين حالت ديوانگي است.اگر هر كسي ديگه اي هم جاي من بودو بعداز سالها به اين الهه ونوس مي رسيد حق داشت كه ديوانه شود.به خانه رسيدند.هيچ كس نبود.همه رفته بودند. يعني غلام رضا خواسته بودكه كسي دنبالش نيايد.ريموت درب را فشرد.درب آپارتمان باز شد.باز مثل همان شبي كه تنها وارد خانه اش شده بود وارد شد .داخل پيلوت ماشين را پارك كرد و به مريم نگاه كرد.چراغهاي ماشين هنوز روشن بود. مريم پياده شد.اما غلام رضا مستاصل شده بود.چرا مريم حرفي نمي زد. اين حرف نزدن او با وحشتي كه در خانه غلام رضا هر لحظه سايه مي گستراند چه ارتباطي داشت؟

غلام رضا در حاليكه در تب تمنايش مي سوخت گفت:

عزيزم تو با آسانسور برو بالا .من چند لحظه ديگه ميام بالا.

مريم رفت.غلام رضا در همان حال سعي كرد صورت عروسش را بيشتر نگاه كند.اما يك آن موجي را دردرون چشمهاي مريم حس كرد كه خيلي عجيب بود.به طوريكه ناچارشد نگاهش را از او بكند.طول موج خاصي وارد بدن غلام رضا شد. احساس برق گرفتگي. عرق به تنش نشست.كمي درب كوچه را بازكرد تا هواي آزاد را راحتر استشمام كند.در كوچه هم هيچكس نبود.به نظرش رسيد انرژي هاي عجيبي در كوچه و در ساختمان در جنب و جوش هستند.اما عجيب بود كه كوچه و محوطه در سكوت عجيبي فرو رفته بود.گويي هيچ اصطكاكي بين امواج و هوا وجود نداشت.حتي درب كوچه را هم كه بست صدايي توليد نشد.صاعقه اي در آسمان زده شد.صاعقه اي كه فقط نور داشت و هيچ صدايي نداشت.ترس و اضطراب لحظه به لحظه خودش را بيشتر نشان مي داد.اما غلام رضا خودش را براي كار ديگري آماده مي كرد.سعي كرد خونسرد باشد.مثل هر دامادي ناكام مانده بود.با خودش گفت:سالها تنهايي فكرش را داغون كرده است.و بي تاب شد.از آسانسور بالا آمد.اما حتي موزيك آسانسور هم قطع شده بود.از شنيده نشدن موزيك در كابين نزديك بود بيهوش شود. بلافاصله از آنجا خارج شد.درب واحد بسته بود.زنگ آپارتمان را زد.خوشحال شد چون صداي زنگ را شنيد.نفسي از روي اطمينان كشيد. منتظر شد. دوباره زنگ زد. صبركرد. ولي مريم درب را باز نكرد. نگراني و دلشوره دوباره مثل موريانه به جانش افتاد.چه شب عجيبي! ...

آهسته از لاي در مريم را صدا زد:

مريم جان؛ مريم كجايي ؛ پشت درم...

باز انتظار؛ ولي بيهوده.با شتاب برگشت تا كليد يدك اتاق را كه در داخل ماشينش بود را بردارد .آن را برداشت و با عجله وارد آسانسور شد. حتما اتفاقي برايم مريم زيبايش افتاده بود.ظاهرا اهالي ساختمان هم خوابيده بودند.درب را باز كرد و با شتاب وارد اتاق شد.برق روشن بود ولي مريم در آنجا نبود.حدس زد:

اين هم از شيطنت هاي هاي زنانه است.شايد مريم در اتاق خواب روي تخت منتظرش است.گرچه خسته وكوفته بود اما با اين فكر انرژي گرفت.عرق كرده بود.كتش را در آورد و به سمت يخچال رفت تا عطشش را فرو بنشاند:

خوشگل خانم الان وقت شوخيه... قايم باشك بازي ... خب منم خودمو قايم مي كنم هر وقت گفتم بيا ؛ بيا منو پيدا كن.

آب را نوشيد و به دنبال جا براي پنهان شدن گشت.وارد اتاق كناري شد و خودش را كنار تخت ديواري پنهان كرد:

بيا ...

صداي كركر پايي آمد.غلام رضا با شنيدن صداي كركر عرق كرد.ولي به خودش گفت: "ديوانه". صداي كشيده شدن دامن بلندي روي زمين هم به گوشش رسيد.حتما خودش بود.مريم با آن لباس عروسي كه روي كف اتاق كشيده مي شد.غلام رضا ديد كه دراتاق آهسته آهسته باز مي شود.براي يك لحظه غلام رضا قلبش به تپش عجيبي افتاد.اين چه بازي بود كه ناخواسته به راه افتاده بود.درب درحال باز شدن بود.اما چرا مريم در اتاق نبود.چرا جواب نداد.فضاي اتاق آن قدر سنگين بود كه به نظرش رسيد لحظاتي قبل از زلزله است.درب بازشد و در پس آن پيرزني با لباس حداقل صد سال پيش وارد اتاق شد.دامن بلند چين دار و چارقدي سفيد و بلند روي صورت.با گالشهاي مشكي. غلام رضا از جا پريد.مو بر اندامش سيخ شد.اما پيرزن ترسناك نبود. غلام رضا از اين اتفاق عجيب در آن شرايط خاص به حالت سكته رسيد.در عمرش به ياد نداشت كه اين مقدار ترسيده باشد.حتما جن بود كه مثل هميشه مي خواست سر به سر آدمها بگذارد.گلويش خشك شد.چشمهايش براي لحظاتي تار شد و حالت سرگيجه گرفت.به سرفه افتاد.بي اختيار در تراس را باز كرد.اما راه فراري نداشت.اگر هم مي خواست فرار كند بايد از ارتفاع سي متري تراس خود را به داخل خيابان پرت مي كرد.پيرزن ناراحت بود . آهسته روي تخت نشست و تسبيح انداخت.غلام رضا پشت در ايستاده بود و نمي توانست چيزي بگويد.اما تمام نيرويش را جمع كرد و فرياد زد:

مريم كجايي... كمك...

اما انگار صدايش به هيچ جا نرسيد و فقط پيرزن بود كه صدايش را شنيد و گفت:

نترس .كاري ندارم ..فقط آمدم ...

غلام رضا كمي جرات كرد و تا آستانه در جلو آمد و داد زد:

مريم كجا رفتي ؟ تو رو خدا خودتو نشون بده... چي مي خواي اينجا عجوزه؟ وكمربندش را براي دفاع از خود در آورد.

پيرزن دست كرد و يك شمعدان قديمي از زير تخت كشيد بيرون.

مي داني من كيم؟ من مادر بزرگ مادربزرگ مادربزرگ مادرت هستم. دلم براي بازمانده هام تنگ شده بود .شنيدم مادر بزرگت كور شده بود.اما حيف كه دير رسيدم...

غلام رضا به شمعدان نگاهي انداخت و فكر كرد:

حتما از قبل وارد ساختمان شده است.شايد دشمنم باشد.فكركنم مريم را در جايي پنهان كرده.شايد هم مريم از ترس در جايي افتاده و بيهوش شده و الان جانش هم در خطر است.

پيرزن شمعدان را به سمت غلام رضا گرفت:

اين را براي تو آوردم...

در همين حين تصميمي گرفت كه بايد براي نجات جان خود و مريم هر چه زودتر آن را عملي مي كرد.پيرزن به او نگاه مي كرد و غلام رضا هنوز مي ترسيد.شايد هم جن و ارواح.ولي ... ناگهان فكري به نظرش رسيد.بايد هر چه زودتر پليس را خبر مي كرد.تلفنش را در آورد.خواست شماره بگيرد.ولي در حين شماره گرفتن شارژ باطري همراهش تمام شد و گوشي خاموش شد.

پيرزن گفت:

باور كن من اجداد توام.چرا از من فرار مي كني؟ اگه فرار نكني هيچ اتفاقي نمي افتد . من هم مي روم.

غلام رضا رنگ باخته بود.فشارش افت كرد.ولي به فكر مريم افتاد و به فكر آرزوي ديرينه اش.به فكر پيدا شدن دوباره صورت و اندام قشنگ مريم.به رعشه افتاد .مريم ديوانه اش كرده بود.او را به سختي دست آورد اما چقدر راحت از دستش داد.حالتي بين عشق و ترس.مرگ و زندگي.ثروت و فقر.گذشته و حال.و حالا بايد انتخاب مي كرد.اما پاهايش سست شده بودند.دوباره به صورت مريم گلي فكر كرد.با تمام توان.شايد دقايقي ديگر در كنار هم مي خوابيدند.با تمام وجود او بايد مال خودش مي شد.بايد تصاحبش مي كرد.جزيي از خودش.مثل چشمهايش.بايد از درون چشمهايش مي گذشت و عمق نگاهش را در آغوش مي كشيد.تصميم خطرناكي گرفت و از خشونتي كه بايد اتفاق مي افتاد به خود لرزيد. اما دوباره سيلان مريم در ذهنش جاري شد و او را ديوانه كرد.پاره آجري روي كف تراس بود.غلام رضا آن را برداشت و ناگهان به سمت پيرزن حمله كرد.پيرزن بلند شد و شمعدان را روي تخت انداخت. به نزديكي اش رسيد .خواست آجر را به سرش بكوبد .اما نگاهش كرد.شايد ياد مادر بزرگش افتاد يا شايد هم مادرش .لحظه اي دچار حسي مبهم شد.حالتي بين ترس و شك در درونش شعله گرفته بود.دستش سست شد و آنقدر سست كه آجر به كف اتاق افتاد. بي اختيار به اتاقها رفت و همه جا را جستجو كرد:

مريم ...مريم كجايي...

خواست از اتاق فرار كند.اما ناگهان صدايي شنيد.صداي مريم بود:

من اينجام عزيزم... اينجا... نتونستي منو پيدا كني؟

كجا ؟ كجايي؟

همين پيش تو...مثل اينكه كوري؟

مريم شوخي نكن...كجايي عزيزم؟

به اتاق برگشت.اما پيرزن در اتاق نبود.پاهاي غلام رضا تا شد و كنار تخت به زمين افتاد.شمعدان هنوز روي تخت بود.اما مريم ... فقط صدايش شنيده مي شد.صداي خنده طنازش ... من اينجام ... نمي توني منو پيدا كني...

غلام رضا به حالت اغما روي زمين افتاد و به خلسه رفت.توان بلند شدن هم نداشت.تشنه بود و عطش داشت.مي لرزيد. احساس كرد سقف اتاق روي سرش مي چرخد.بي اختيار ياد گفته مادرش افتاد كه زماني به او گفته بود:

شب عروسي ميرزا سالار مي گفتند اتفاق عجيبي افتاد.و او با بي حوصلگي به مادرش گفته بود:

مادرجان؛ قربانت برم اين داستانو چند بار تعريف كردي.آخه مگه مي شه آدم زنشو در شب عروسي بكشه.اونم زنيكه دوستش داشته...

تمام توانش را جمع كرد .نيم خيز شد و شمعدان برنزي و قديمي را از روي تخت برداشت.سعي كرد آن را لمس كند . ولي آهسته آهسته به دنياي خواب مي رفت.مريم هنوز غلام رضا را صدا مي زد:

حالا من ميام پيدات مي كنم.تو كه نتونستي.

تور و دامن چين دار لباس عروس روي كف اتاق كشيده مي شد.با كفشهاي نقره اي و نگين دارش آهسته وارد اتاق شد. غلام رضا كف اتاق در حاليكه شمعدان روي سينه اش قرار داشت به خواب رفته بود.مريم كنارش نشست و با دستهاي لطيفش موهاي جوگندمي غلام رضا را نوازش كرد...


 

 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

 

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

 

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

 

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

 

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

 

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

 

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

 

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

 

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

 

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

 

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

 

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

 

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

 

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

 

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

 

https://telegram.me/chookasosiation

 

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

 

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

 

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

 

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

 


نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692