نیمای این روزها که من باشم، با نیمای کودکیام از نظر ظاهری فرق زیادی کرده. افکارم بزرگ تر شده، منکر این نمیشوم اما هیچ چیز دیگری فرق نکرده. کافه پاتوق همیشگی من برای کشیدن نقاشی، فکر کردن و تمرکز است. از دانشگاه که بیرون میآیم جز کافه راه دیگری بلد نیستم.
اول برای مدتی روبروی فنجان داغی از قهوه نشسته و با بخارهای آن گپ میزنم. وقتی بچه بودم با بخار فنجان قهوه و کتری و چای و دود سیگار برای خود شکلهای عجیب و زیبا میساختم. این میشد ابتدای ساختن یک داستان برای نیما کوچولو.
گاهی به فضا سفر میکردم و ستارههای زیادی را میدیدم. البته روحم هم از سیارهها خبری نداشت، پس هر چیزی را که بلد بودم میدیدم. دست میانداختم دور ستارهها و ماه تا آنها را بگیرم. میگرفتم اما وقتی که مشتم را باز میکردم پر بود از خالیهای توی دستم. دو دستم را زیر چانه زده و چشم به بخار فنجان میدوختم.
موقع صبحانه بود. مادر فنجان چای داغ را روبه رویم میگذاشت. به لقمهام حتی نگاه هم نکردم. مادر خواست دستش را به سمت فنجان ام ببرد که نگذاشتم. آن روز چای ام سرد شد. و چای هر روز ام سرد میشد. بخار چای من هر روز یک داستان داشت.
روی صندلیِ خیلی بزرگ تر از خودم نشسته بودم که از لابه لای بخارها گربه ای کوچک را دیدم. داشت میدوید و موشی به دنبالش. گربه از ترسش پشت قاشق چای خوریام قایم شد و موش به چشمهایم زُل زد تا گربه را لو بدهم. موش آنقدر بزرگ بود که از فنجان چای ام بیرون میزد. گربه هم با التماس نگاه ام کرد. چشمهایم را بسته و چای ام را فوت کردم.
گربه با اینکه کوچک بود، دلش میخواست به ماه سفر کند. اما نمیدانست چطور باید از سقف خانهی ما عبور کند. در گوشش گفتم وقتی مادر خواب است، تو را از در پشتی فراری میدهم. گربه چشمک ای زد و از برگهای درخت توی فنجان ام بالا رفت.
یک بار دیگر هم او را دیده بودم. وقتی برایش موشک درست کردم و او را به آسمان فرستادم... وقتی برگشته بود روی سرش یک ستاره برق میزد. میگفت این هدیهی آسمان است به او. من هم تصمیم گرفته بودم یک روز به فضا بروم و ستارهها را بچینم. یک بار دیگر هم ستارهها را دیدم. وقتی از توی بخارها درختی بلند با برگهای زیاد تا آسمان قد کشیده بود، دیده بودم که دستم به ستارهها میرسد. میتوانم ستارهها را بچینم و توی کولهام بگذارم.
گربه که رفته بود فضا، من تنها شده بودم و در نبودش جایی میان بخارهای چای ام با نهنگ ای دوست شدم که نمیتوانست صحبت کند. میگفت از وقتی به دنیا آمده اینطور بوده. دلم برایش میسوخت. خیلی وقتها حرفهای هم را نمیفهمیدیم... اما این را میدانستم که او بسیار مهربان بود. یک چیزی که برایم عجیب بود نخوردن ماهی بود. او هیچ ماهی ای نمیخورد. یعنی دلش نمیآمد آنها را بخورد. ما چند روزی با هم دوست بودیم، تا اینکه او از گرسنگی مُرد.
نهنگ که رفت من تنها شدم. سعی کردم دیگر با موجودی دوست نشوم که تنهایم بگذارد. تنها شدنم را دوست نداشتم. به همین دلیل در جایی میان بخارهای چای ام بالن ای را دیدم. بالن به یک دستهی خیلی زیاد از شکلات وصل شده بود و به هوا میرفت. دلم میخواست تمام شکلاتها را توی اتاقم پر کرده و تویشان شنا کنم. شکلاتهای رنگی و کاکائویی.
یک روز پریِ دریایی آمد و قول یک اتاق پر از شکلات را به من داد. روز بعد اش مادر دیر از خواب بیدار شد و جای چای داغ، یک لیوان شیر سرد را جلویم گذاشت. بهانه گرفتم که چرا سرد است و من آن شیر را نمیخورم. مادر شیر را داغ کرد. وقتی لیوان شیر داغ را روبرویم گذاشت لبخند زدم. از لابه لای بخارها آب نباتهای وصل شده به ابرها را میدیدم. تا میخواستم آب نباتها را بگیرم آب میشدند و هر بار مشت ام خالی بود. روز بعد به مادر گفتم باز هم برایم چای بگذارد. چای داغ...
اینبار بخار چای خیلی جالب تر از قبل شده بود. جای آسمان و زمین با هم عوض شده بود و میتوانستم دستم را به آب دریا بزنم. یا با قلاب ماهی گیری ستارهها را از دریا بگیرم. ستارهها توی آب بودند اما خیس نمیشدند. وقتی به ابرها نگاه میکردم، پر از ماهیهای قرمز بودند. بدون اینکه در آب دریا باشند نفس میکشیدند.
یک روز دیگر آن پری دریایی را دیدم. با موهای بلند و بافته شده... داشت از توی آب شکلاتها را میگرفت و توی سبد میانداخت.
من همهی اینها را میدیدم. عوض نشده بودم، تنها بزرگ تر شده بودم.
امروز که توی کافه نشسته بودم، از بخار قهوهام طرحهای مختلف بیرون میآمد. صورت ای که پشت نقاب پنهان شده بود... پیر مردی که کنار خیابان ساز میزد. دوره گردی که هیچ جایی را نمیدید... دخترکی که گلهایش را نمیفروخت. و من نیمای بزرگی شده بودم به همراه خاطرات کودکیام.
من امروز از فنجان قهوهام طرحی را گرفتم. طرح دختری که گلهایش را نمیفروخت. آن را طراحی کردم. وقتی تمام شد به اطراف نگاهی انداختم. پسر بچه ای رو به رویم نشسته بود و داشت به فنجان چای داغ اش نگاه میکرد. لبخندی زد و دستش را جلو آورد.
- سلام.... من نیما هستم.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا