داستان «كفتر جلد» نویسنده «مجيد قدياني»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «كفتر جلد» نویسنده «مجيد قدياني»

باران از روي چتر سر مي‌خورد و پشت لباسم خيس مي‌شود. از عرض خيابان مي‌گذرم تا سوار ماشينم شوم. آب‌هاي كف خيابان موج بر مي‌دارند و جايي خشك برايم باقي نمي‌گذارند. نگاهي به ماشين مشكي كه صداي موزيكش خيابان را برداشته مي‌اندازم. همه آدم‌هاي خيس شده ليچار بارش مي‌كنند. در ماشين را باز مي‌كنم. ناگهان چيزي پشم‌آلود مچ دستم را مي‌گيرد. سرم را بالا مي‌آورم و زل مي‌زنم توي چشم‌هاي شيري كه به من خيره شده است. يك جفت چشم از توي دهان آن عروسك غول پيكر به من لبخند مي‌زنند. سر شير را بر مي‌دارد و با لكنت فراوان مي‌گويد: «چطوريد آقا ارسلان؟»

سال‌هاي زيادي است كه ديگر كسي من را با نام ارسلان صدا نمي‌زند. صورت استخواني و ابروهاي پر پشت دوباره مي‌گويد: «من رو يادتونه آقا ارسلان؟» روي "س" فشار مي‌آورد و "لان" را طوري مي‌گويد كه حرف آخر اصلا شنيده نمي‌شود. فقط كار يك نفر بود. رحيم پسر عقب افتاده كوچه ما كه هيچكس بازي‌اش نمي‌داد و مدل حرف زدنش همه را مي‌خنداند. از دور چمباتمه مي‌زد روي جدول سيماني و فوتبال بازي كردن ما را تماشا مي‌كرد. يك روز با بنفشه ده مسابقه داشتيم. دروازه‌بان‌مان نيامد. رحيم را صدا كردم و از او خواستم پاشنه‌هاي پايش را به‌هم بچسباند و از جايش تكان نخورد. پنج بر صفر برديم. هيچ توپي از كنار پاهايش رد نمي‌شد. رحيم شد يار هميشگي‌ام. هيچ محلي حاضر نبود با ما تيغي بازي كند.

دستم را روي شانه‌اش مي‌گذارم و مي‌گويم: «چطوري رحيم گُلر؟ اينجا چيكار مي‌كني؟» رحيم مي‌گويد: «خيلي دنبالتون گشتم. مي‌تونيد يه ساعتي وايسيد تا من كارم تموم بشه.» نگاهي به ساعتم مي‌كنم و مي‌گويم: «نه رحيم جان. ولي قول مي‌دم فردا دوباره بيام پيشت.» نگاهي به پشت در شيشه‌اي رستوران مي‌كند و مي‌گويد: «خيلي واجبه‌ها، رازه.» مي‌خندم و مي‌گويم: «مثل راز كفتراي رحمان؟» سرش را پايين مي‌اندازد و مي‌گويد: «نه! ولي... .» يكي از توي سالن صدايش مي‌كند. با عجله به سمت در مي‌رود و مثل همان سال‌ها پاهايش به هم مي‌پيچد ولي زمين نمي‌خورد. دستش را براي صاحب سالن تكان مي‌دهد و رو به من مي‌گويد: «تو رو خدا فردا ساعت چهار اينجا باشيد.»

پشت چراغ قرمز ماشين كناري چيزي مي‌گويد. با اين لباس و باراني كه انگار تا شهر را با خودش نبرد دست بردار نيست همين پنچري را كم داشتم. صندوق را باز مي‌كنم و لاستيك را بيرون مي‌كشم. حالم مانند زاپاس بدون باد وا مي‌رود. به اداره زنگ مي‌زنم و منتظر كمك مي‌شوم. تلويزيون‌هاي آن طرف پرواز دسته جمعي پرندگان را نشان مي‌دهد. مثل پرنده‌هاي كفتربازهاي خيابان مجاهد كبير. رحمان آخر كفتربازي بود. آن روز با همه دعوا داشت. رحيم پشت من پنهان شده بودتا چوب رحمان به سرش نخورد. انگار برادر كوچك براي كتك خوردن آفريده شده بود. دو روز قبل بال‌هاي ده كفتر طوقي تازه‌اش را چيده بود تا جَلدشان كند. حالا روي بام نبودند. داد مي‌زد: «كار بچه‌هاي بنفشه شيشه. بالاخره كه پرواز مي‌كنن.»

گفتم: «حالا چرا بنفشه شيش؟»

گفت: «دايي يكيشون سه تا خونه اونطرف‌تر خونه داره. از پشت بوم اومدن مادر... .»

فرداي آن‌روز زنگ مدرسه شاملو كه خورد مثل هر روز كيفم را روي دوشم انداختم و سلانه سلانه خيابان شاهين را به سمت بالا آمدم. رحيم را ديدم كنار ديوار ريخته باغ بزرگ قدم مي‌زد. باغي كه گاهي پيرمردي به درخت‌هاي آلبالو و انار و خرمالو و تاك‌هاي انگورش رسيدگي مي‌كرد. زمستان‌ها سيلاب مي‌افتاد توي خيابان شاهين قسمتي از ديوار را خراب كرده بود و موقع رسيدن ميوه‌ها محل عيش ما مي‌شد. از بين ديوار ريخته وارد باغ شديم. حال رحيم مرا ترسانده بود. از كنار استخر خالي و رنگ آبي چركمرده‌اش گذشتيم و زير يكي از درخت‌ها ايستاديم. روي برگ‌هاي ريخته شده چندتايي كفتر خونين و كلي پر ريخته بود. رحيم گوني قهوه‌اي آويزان از درخت را برداشت و گفت: «اين بيچاره‌ها رو آوردم و گذاشتمشون بالاي درخت كه برن. امروز كه اومدم ... .» با آن صداي زمخت و عجيبش زد زير گريه و از توي حنجره‌اش صدايي شبيه فريادهاي يك حيوان توي قفس بيرون مي‌زد. از ميان همان صداهاي درهم گفت: «آقا ارسلان يه راز بهتون بگم به رحمان نمي‌گيد؟» كنارش نشستم. زانوهايم مي‌لرزيد. تصوير محو چوب دستي رحمان را بالاي سرم مي‌ديدم. چندتايي سرفه كرد و گفت: «اين كفتراي بدبخت رو كرده بود تو قفس و داشت بال‌هاشون رو مي‌چيد. هر وقت موهاي من رو هم قيچي مي‌كنه همه كله‌ام زخم ميشه.» از كنار پاره‌گي شلوارش مي‌شد رد كبودي ضربه‌هايي كه خورده بود را ديد. كمي گريه‌اش بند آمد و ادامه داد: «مي‌ترسم داد بزنم تا باز بگه كاش بميري و بعدشم بگه باباي بدبخت هم از دست تو مرد.» بغلش كردم و دستم را دور گردنش انداختم. گفتم: «آروم باش. الان يه كاريشون مي‌كنيم.» خودش را ازمن جدا كرد و گفت: «اين بيچاره‌ها كه نمي‌تونستن داد بزنن. ريختمشون تو اين گونيه و آوردم گذاشتمشون بالاي درخت تا راحت بشن.»

براي روباه و سگ‌ها سور شبانه تهيه كرده بود. تمام بدنش مي‌لرزيد. صدبار ديده بودم كه چطور زير ضربه‌هاي رحمان به خودش مي‌پيچد. لاشه‌ها و پرها را ريختيم داخل گوني و همانجا يك چاله كنديم و دفن‌شان كرديم. دوري هم توي باغ زديم تا اثري از كفترها نمانده باشد. از آنجا كه بيرون آمديم گفتم: «هر كي تو رو زد فرار نكن، بزنش.» چند ماه بعد ما از آن محله رفتيم.

با صداي احترام سرباز توي اتاق به خودم مي‌آيم. جواني با سر تراشيده به سرباز وصل است. پرونده‌اش را روي ميزم مي‌گذارد و مي‌گويد: «جناب سرگرد... .» به سرباز مي‌گويم: «من جايي كار دارم. بايد برم. ببرش بازداشتگاه تا صبح.» جلوي رستوران شيري زرد رنگ بالا و پايين مي‌پرد. مي‌گويم: «رحيم جان ساعت چهار و نيمه.». صدايي از ميان آن عروسك پشم‌آلود مي‌گويد: «رحيم تو سالن نشسته.»

سوار ماشين مي‌شود. مي‌گويم: «كجا بريم؟» با ناخن‌هايش ور مي‌رود و مي‌گويد: «ما خونه‌مون همونجاس هنوز.» وسط خيابان شاهين يك آبراه سيماني ساخته‌اند. جاي باغ مجتمع بزرگي سبز شده با نام مجتمع فرهنگيان. تا جلوي برج يك كلمه هم حرف نزد. با اشاره‌اش كنار در ورودي مي‌ايستم. رحيم با صدايي شبيه همان حيوان گرفتار مي‌گويد: «آقا ارسلان رازه‌ها.» مي‌خندم. مثل سي سال پيش منتظر بودم تا رازش را بگويد. رازي كه زير خانه‌هاي به آسمان رسيده دفن شده بود. گفت: «پنج سال پيش كه اينجا رو كندن جنازه‌اش اومد بيرون.» نگاهي به صورت سرخ شده‌اش مي‌اندازم و مي‌گويم: «جنازه كفترا؟» تمام صورتش به لرزيدن مي‌افتد و شروع به گريه مي‌كند. صداهاي نامفهوم از دهانش بيرون مي‌ريزد. مي‌گويم: «بازم رحمان تو رو زده؟ اصلا چيكار مي‌كنه الان؟» گفت: «جنازه رحمان اومد بيرون.» خيره مي‌مانم به لب‌هاي پر از ترك و دندان‌هايي كه زردي سيگار از رويشان شُره مي‌كرد. دستم را مي‌گيرد و مي‌گويد: «يادتون نرفته كه، رازه‌ها.» مي‌گويم: «قاتلش پيدا شد؟» با مشت به پايش مي‌كوبد و قارقار مي‌كند. يقه‌اش را مي‌گيرم و صورتش را به طرف خودم مي‌كشم و با صداي بلند مي‌گويم: «رحيم درست حرف بزن ببينم چي ميگي.» با انگشتانش صداي تلق‌تلق در مي‌آورد و مي‌گويد: «چندوقت بعد از اون راز قبليه با چوب افتاد به جونم. منم وسط كتك خوردن گفتم خوب شد كفترات رو چال كردم.» عرق از كنار كلاهش روي ته‌ريش تنك‌اش مي‌چكد. سرم را به سمتش مي‌برم و مي‌گويم: «خب؟ بعدش؟» آب دهانش توي گلويش مي‌پرد و تمام صورتم را خيس مي‌كند. چندتايي به پشتش مي‌زنم. با صدايي آرام‌تر مي‌گويد: «بعدش من رو آورد اينجا. باز كتكم زد و هي گفت قاتل. هي گفت هم بابا رو كشتي و هم كفترا رو. منم هلش دادم. چوبش افتاد و منم زدمش. خيلي زدمش.» دوباره مي‌زند زير گريه. اشكي نمي‌آيد و فقط صداي زار زدن مي‌دهد. چانه لزج شده‌اش را به سمت خودم مي‌كشم و مي‌گويم: «رحيم! با انبر بايد ازت حرف در بيارم؟» صورتش را به عقب مي‌كشد و مي‌گويد: «فردا كه اومدم ديدم همينجوري مونده روي زمين.»

رحمان رفته بود كنار كفترهايش. لا‌به‌لاي درخت‌هاي خرمالو و انار. رحيم در ماشين را باز مي‌كند و پياده مي‌شود. انگار همه مصيبت‌هاي توي دلش را خالي كرده روي شانه‌هاي من. ديگر گريه نمي‌كرد و زوزه نمي‌كشيد. از نيمه باز در مي‌گويد: «يه چيز ديگه‌ام هست.» بدنم كرخت شده و انگار حسي ندارم. با اشاره سر به رحيم مي‌فهمانم كه بگويد. لبخندي توي چشمهايش مي‌نشيند و مي‌گويد: « فرار نكردم. زدمش.»

راه مي‌افتم به طرف محل كارم. با همان كت و شلوار مشكي پشت ميزم مي‌نشينم و داد مي‌زنم: «اون پسره رو از بازداشتگاه بيارينش.»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692