داستان «دل خرس» نویسنده «ناهید عباسیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

خوب شد مامان ازم نپرسید مداد نوکی رو از کجا آوردی. تازه اگه می­ پرسید هم راستکی می­گفتم خانم خودش گفت برو شنبه بیار بده به نجفی. بیچاره نجفی! نمی­دونه مداد نوکی ­­اش دست منه. خوب شد غایب بود. چقدر خوب شد که من غایب نشدم. می­ خواستم الکی بگم دلم درد می­ کنه مدرسه نرم اما مامان هرجوری شده من رو می ­فرستاد. مخصوصا امروز که هی به بابا ­می­ گفت بذار بره مدرسه و زودتر از من دم در منتطر سرویس وایستاد. حتی اگه با خودنویس قرمز­ بابا شکمم رو دون­دون می­کردم، می­ گفت برو مدرسه اگه حالت بد شد تلفن می ­کنند اونوقت میام دنبالت.

وای چقدر خوب می ­نویسه، کاشکی خانم دو صفحه مشق می­داد هرچی باهاش بنویسم قشنگه. تازه دیگه گنده گنده هم نمی ­نویسه. هنوز عقربه درازه مونده برسه به دوازده. کاشکی نجفی پاک­کن جدیدش ­ام گم می­کرد، بچه­ ها میگن جادوییه. همه­ ی غلط ­ها رو پاک می­ کنه. واسه همینه نجفی یه غلط هم نداره. ته دفترش پر از برچسب­ های خانمه. اما اگه یکی دیگه پیداش می­کرد چی؟ صادق­ پور رو بگو که مداد نوکی نجفی رو برداشت. اگه از تو جامدادی ­اش برنمی­ داشتم که هیچکی نمی­ فهمید مال نجفیه. حتماً می­برد خونشون می­ گذاشت پیش دفترچه یادداشت اکبری و خودنویس پورچراغی و تراش ابراهیمی. دیگه مدرسه هم نمی­ آورد. من که صادق ­پور نیستم. فقط می ­خواستم ببینم چه شکلیه. خانم که داشت اون جوری نگاهم می­کرد ترسیدم. خواستم بگم به جون مامانم دیگه از این کارها نمی­کنم. اما خوب شد به خانم نگفتم آخه خانم می­ خواست ببینه کی از همه ساکت­ تره. واسه همین به من نگاه می­کرد. به صادق­ پور هم که گفت برو بشین واسه این بود که مسأله ­اش رو اشتباه نوشت. اصلاً مداد نوکی به دردش نمی ­خوره چون خیلی بدخطه، بی­ خودی می­ گه می­ خوام دکتر بشم. خانم می­گه فقط خط­ت مثه دکترهاست. راست می­گه خط­ش مثه دکتر خودمه که برام پلی­کپی موجهی می ­نویسه. به خانم بهداشت که می­دم می­گه این چیه؟ تو آفتاب بذاری راه میره. خانم به صادق ­پور می­گه انقدر خرچنگ قورباغه ننویس. همه می­خندند. من می­ترسم بخندم چون مدادهام رو برمی­داره. مداد نوکی نجفی رو هم واسه این برداشت که وقتی خانم با کتاب زد تو سرش نجفی خندید. مث بابا که وقتی سس سالاد ریخت رو لباس مامان با ویدا جون خندید. مامان تو آشپزخونه نوشابه ریخت رو لباس بابا و گفت حالا بخند عزیزم. وای عقربه کوچیکه رسید به دو. ابراهیمی گفت به جون مامانم خودم دیدیم صادق­ پور پاک­کن نجفی رو سر دیکته برداشت. اما پاک­ کن جادوییه غلط ­هاش رو پاک نکرد. صادق ­پور پنج گرفت. نجفی بازم بیست شد. آخه به خانم گفت خانم پاک ­کن ما نیست و خانم رفت بالا سرش و گفت درست نوشتی. اشکال نداره. هول نشو. من درستش می­کنم. عوضش کله­ ی صادق­ پور رو برگردوند و گفت سرت تو دفترت باشه زرنگ خان. الان همه مشق ­هام رو می­نویسم بعداً ناهار می­خورم. مامان هم خوشحال می­شه دیگه نمی­گه بچه­ های مردم اول می­نویسند بعد می­خورند. خانم ما راستکی مهربونه. تا بهش گفتم این مداد نوکی رو پیدا کردم گفت آفرین پسرم بیار ببینم. از جام که بلند شدم صادق­ پور داشت جامدادی­اش رو درمی­آورد. وقتی خانم نگاهش کرد فهمیدم خیلی خوشش اومده آخه ابروش رو انداخت بالا. مثه بابا که اون روز ویدا جون رو دید. هیچکی نگفت ماله منه. حتی صادق پورم جرأت نکرد. مداد نوکی تو دست خانم می­ چرخید. خانم گفت کجا بودش؟ خب شد اونجا رو نشون دادم. آخه بغل دستی نجفی از خودش هم ساکت ­تره. خانم هیچ وقت اون رو دیکته پاتخته نمیاره. ابراهیمی می­گه به جون مامانم پارسال که تو کلاس ما بود یه بار سر دیکته پاتخته شلوارش رو خیس کرد. می­گه واسه همین خانم نمیاردش پاتخته. خانم گفت پسرم این مال شماست؟ اونم پا شد گفت اجازه خانم مال نجفیه. خیلی ترسیدم گفتم الان خانم میده به اون. خانم به جای خالی نجفی بعد هم به صادق پور نگاه کرد که داشت تو گوش بغل دستی نجفی حرف می­زد. بچه ها داشتن جامدادی­ هاشون رو جمع می­کردند. یهو مثل بابا که گفت با اجازه من ویدا خانم رو می­رسونم. دستم رو گرفتم بالا گفتم خانم اجازه ما بهش بدیم؟ خانم گفت پسرم دست خودت باشه فردا براش بیار. گفتم اجازه خانم؟ فردا تعطیله. گفت خب شنبه بیار. تو دلم گفتم آخ جون. تازه تخته رو هم پاک کردم تا خانم مشق خونه رو بنویسه. صادق پور بدجور نگام می­کرد. حتماً لج­اش گرفته بود. از همون موقع گفتم تا رسیدم اول مشق­ هام رو می­ نویسم.کاش مادر جون دیر بیاد باهاش نقاشی­ هم بکشم. چقدر کیف داره. تازه ته­اش هم پاک­ کن داره. حیف مامان گفت تا کلاس پنجم برات نمی­خرم. می­گه نوکش می­ پره چشمت کور می­شه. دروغ می­گه. از اول تا اینجا که یه صفحه نوشتم ده بار نوکش شکسته. کورم نشدم. به ویدا جونم دروغکی گفت که بابا از دوست بازی خوشش نمیاد. الکی گفت که خودمم تا ساعت هشت سر کارم. اگه ویدا جون بود و یکی از بیست­ هام رو نشونش می­دادم برام می­خرید. مگه تا جواب آزمایش بابا رو دید واسه­اش زرشک نخرید. گفت چربی سوزه. اگه اینجا بود و می­دید چقدر ریز نوشتم و بی­خودی مداد تراش نکردم برام می­خرید. درست یکی مثه مال نجفی. منم هیچ وقت مدرسه نمی­بردم که صادق ­پور برش نداره. حتی پاک­کن­ش هم خیلی خوب پاک می­کنه. اصلا جاش نمی­ مونه. حتما اینم جادوییه. تازه خطم خوب­تر شد. مثه خود نجفی. حالا خانم شنبه به دو تامون میگه به ­به چه پسرهای خوش­خطی. چقدر خوب شد نجفی غایب بود. مامان داره تلفن حرف می­زنه. میگه زندگی­ ام جمع و جور شد. میگه باور نمی­ کنی تا فسقلی از مدرسه رسیده رفته تو اتاقش و داره مشق می­نویسه. وای پس چی شد چرا نمی­ نویسه؟ حتما اینم جادویی بود. حتما جادوش تموم شده؟ مثل ویداجون که تا جادوش تموم شد دیگه نتونست بیاد خونه­مون. کاش مادرجون اینجا بود. اگه اشک­ های منم مثه مامان می­دید می­گفت غصه نخور عزیزکم خودم درستش می­کنم. جادو رو با جادو باید پاک کرد. نکنه محکم فشارش دادم، نوکش رفته تو. ابراهیمی می­گه تو این مدادنوکی­ ها سوزن می­ذارند که خودش نوک مداد رو می­ تراشه و می­ نویسه. الکی می­گه. مثه بابا که به مامان گفت مادرت شده سوزن تو چشم ما. اما اگه سوزن توش گیرکرد چی؟ مگه مادرجون به بابا نگفت که دخترم دیگه سوزنش گیر کرده. گفت بهتره که بمونه خونه و به فسقلی­اش برسه. اگه شنبه نجفی و صادق­پور غایب باشن، میرم به خانم می­گم مداد نوکی نجفی رو صادق پور خراب کرده و زیر میز انداخته. مگه مامان دستبندش رو تو دل عروسک خرسی من نذاشت؟ مگه بابا هر چی گفت از ویدا جون بعیده، مامان گفت که دستبند تو شکم خرس منه؟ اگه بقیه ­اش رو با مداد خودم بنویسم که خانم می­فهمه من خرابش کردم. کاش منم کلاس پنجم می­شدم. کاش یه مدادنوکی داشتم. اگه به بابا بگم دستبند تو دل خرسمه شاید برام بخره. اما مامان چی؟ میگم به جون مامانم من خرابش نکردم. مگه ابراهیمی نگفت به جون مامانم خودم دیدم صادق­پور سر دیکته پاک­ کن نجفی رو برداشت؟ مگه صادق­ پور به خانم نگفت به جون مامانمون ما برنداشتیم؟ مگه خانم داد نکشید که برید بشینید سرجاتون. به بابا میگم به جون مامان خودم دیدم ویداجون دستبند مامان رو گذاشت تو دل خرسم. میگم جون مامانت به­اش نگو. اصلا می­گم اگه بگم دستبند مامان کجاست برام مدادنوکی می­خری؟ به شرطی که به مامان نگی. مادرجون هم به­ اش گفت این پول رو بهت می­دم به شرطی که به زنت نگی. اگه بگم حتما می­خره. مگه به ویداجون نگفت اگه شما شرط رو بردی هر چی بخوای می­خرم. اونوقت دیگه الکی به خانم نمی­گم صادق­ پور مدادنوکی نجفی رو خراب کرده. تازه مدادنوکی ­اش رو هم نوک می­ندازم. عین اولش. اگه مامان خواست مشقم رو امضا کنه گفت این رو کی نوشته برات؟ می­گم خودم. می­گم بابا برام مدادنوکی خریده. می­گم به جون بابا خودش برام خریده. من بهش نگفتم. می­گم تازه مدادنوکی نجفی­ ام پیش منه. می­گم خودم پیداش کردم و خانم گفت شنبه بیار بده به خود نجفی. می­گم صادق­ پور عین ویداجونه وسایل بچه ­ها رو برمیداره. کاشکی زودتر بیاد بابا.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692