داستان «تله» نویسنده «فروغ صابرمقدم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «دل خرس» نویسنده «ناهید عباسیان»داستان «تله» نویسنده «فروغ صابرمقدم»

حیاط و باغ خانه شمالی پراز برف شده بود. برفی به سپیدی؛ یک دست، بدون نقص. تمام روز قبل، تمام شب، بی وقفه باریده بود و پوشانده بود؛ زمین را، درخت‌ها، لانه مرغ‌ها، آشیانه پرندگان را، روی دیوارها، پرچین‌ها، ماشین‌ها، روی شیروانی‌ها، زمین، مدرسه، کوچه و خیابان‌ها را. بازار، سر درمغازه ها و بساط روستایی‌ها، خیس بودند. خیس. همه جا سرد بود. زمین. هوا. آسمان؛ سخت، تلخ و گزنده. سرما بیداد می‌کرد. باد می‌وزید. رزهای کوچک باغچه، زیر سنگینی برف سر خم کرده بودند. بوته‌های یاس و اقاقیای روی دیوار خانه، پوشیده از برف بود. گربه‌ها، روی ایوان جا خوش کرده، گاهی به دنبال لقمه ای غذا، از این خانه به آن خانه سرک می‌کشیدند. مردی روستایی دو گاو را هی هی کنان در کوچه می‌دواند؛ صدای پای گاوها در کوچه طنین سنگینی به همراه داشت، پوست تنشان می‌لرزید، قهوه ای و زمخت. درد ناشی از ضربه ترکهً نرم و نازک صاحب بر گرده‌شان و دم‌های بلند پشت سرشان تاب می‌خورد و هی تاب می‌خورد و هی تاب می‌خورد هنگامی که باد، دانه‌های سبک بزرگ و کوچک برف را به اطراف می‌پراکند و روی زمین می نشاند.

برف کماکان می‌بارید که پدر بزرگ با تفنگی شکاری و دو پرنده سیاه در دست‌هایش وارد خانه شد. سر پرندگان نگون بخت، آویزان از تنشان، همان طورتلو تلو می‌خورد تا افتادند روی سینی ای که مادر برای پخت شان آماده کرده بود

مدرسه‌ها تعطیل بود. این همه برف. یک جا؛ آن هم وقتی که هنوز زمستان نیامده بود. ارتفاع برف به یک متر می‌رسید. انگار همه گنجشکان دنیا گرسنه بودند و آمده بودند به باغ شمالی؛ آن چنان همهمه ای راه انداخته بودند که آن سرش ناپیدا بود. از صبح او را موظف داشته بودند تا پشت پنجره و روی یک صندلی بنشیند و سر طناب نازکی را به انگشت نشانه دستش گره بزند. به او گفته بودند که چشم از تور تله برندارد و به محض این که پرنده ای به قصد خوردن دانه بنشیند، او هم طناب را بکشد و تله بیفتد روی پرنده. حالا غروب بود و تعداد زیادی گنجشک شکار شده بود. همگی زنده، داخل قفس کوچکی می‌پریدند، خودشان را به میله‌های قفس می‌کوبیدند، گاهی از زورخستگی می‌افتادند کف قفس و با چشمان کوچک سیاه رنگ معصومشان، هراسناک به اطراف نگاه می‌کردند

بزرگ ترها، با این همه گنجشک چه می‌خواستند بکنند. می‌توانستند آن‌ها را بفروشند. پرنده فروشی که در بازار پرنده می فروخت، گفته بود قیمت هرگنجشک پنج تومان است؛ اگر مشتری چانه می‌زد می‌توانست ارزان تر هم بخرد، بلکه گنجشکی دو تومان؛ همین بزرگ ترها شاید هم فردا روزی، سرشان را می‌بریدند و آن‌ها را می‌انداختند داخل آب جوش، پرهای نازک و شفاف و نرم و ابریشمی‌شان را از پوست نازک و قرمزشان جدا و آن‌ها را با چاقو دو تکه می‌کردند، کمی نمک، فلفل و مقداری آب لیمو، بعد به سیخ می‌کشیدند، برشته می‌شدند، کبابی؛ و هنگام خوردن از چرق و چروق استخوان‌های ریز و ترد و شکننده‌شان در زیر دندان، لذت می‌بردند

دستش خسته شده بود. حوصله‌اش دیگر به تنگ آمده بود. دوست داشت برود داخل حیاط و آدمی درست کند. آدمی برفی که بزرگ تر از همه آدم‌ها و بلند قدتر از همه شکارچیان دنیا باشد حتی بلند تر از پدر بزرگ؛ قوی تر از او، تا بتواند تفنگ او را بگیرد؛ نه! تفنگ پدر بزرگش را از او بدزدد. چرا مابین برادرها و خواهرهایش که مرتب می‌پلکیدند این طرف و آن طرف و با هم بازی می‌کردند، او باید به عنوان شکارچی انتخاب می‌شد. بدون شک شکارچی بهتری بود. پدر بزرگ تجربه شکار داشت. شکارچیان را می‌شناخت. از بین خواهر و برادرها، استعداد شکارچی بودن را، فقط در او کشف کرده بود. انگار تمام جهان در یک سو بود و یک تله هم برای شکار پرنده‌ها در یک سوی دیگر

هوا که رو به تاریکی رفت صدای پرندگان هم خوابید. طناب را که از دستش باز کرد نفس عمیقی کشید. آسمان قرمز شده بود. آن دورترها به رنگ بنفش و صورتی بود. آدم برفی ای که خواهرها و برادرهایش درست کرده بودند همان جا وسط حیاط ایستاده بود. برف هنوز می‌بارید و آدم برفی چشم ذغالی را فربه تر نشان می‌داد. دماغ تیز و بلند و نارنجی رنگش، چهره‌اش را دلنشین تر کرده بود و کراوات قدیمی پدربزرگ دور گردن بزرگش، جذاب ترش کرده بود. کلاه سیاه آدم برفی کم کم داشت می‌رفت زیر برف و سیاهی‌اش ناپیدا می‌شد. کلاه سیاه پدر بزرگ به رنگ شب بود. به رنگ پرهای سیاه رنگ شکارش. به رنگ چکمه‌های او

از روی صندلی برخاست. داخل قفس هنوز پر از پرنده بود. در اتاق را که باز کرد دید تمام فضای خانه شمالی پرشده از هوا و عطر تن و بدن گنجشکانی که او شکار کرده بود و روی کباب پز مادر برشته می‌شد و پدر بزرگ و خواهر و برادرهای کوچک ترکه نشسته بودند و دست و بال گنجشکانی که ساعاتی قبل آزادانه در هوا می‌پریدند را با دندان‌هایشان خرد می‌کردند

نمی‌توانست سرپا بایستد. چشمانش ازعطر گوشت تن پرنده‌هایی که شکار کرده بود می‌سوخت و قرمز شده بود. صدای جیک جیک پرنده‌های داخل قفس، آزارش می‌داد. بی تاب آزاد کردنشان بود. آهسته و بی صدا به سمت قفس رفت. قفس را برداشت واز در پشتی خودش را انداخت توی حیاط. برف همچنان می‌بارید. قفس را گذاشت روی ایوان و در آن را باز کرد. هنگامی که به داخل خانه باز می‌گشت نگاهش رو به آسمان چرخید؛ پرنده ای بزرگ و شکاری در دور دست پرواز می‌کرد.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692