اولین باری که دلم خواست کاغذهای دفتر نقاشیم را گول بزنم شش سالم بود. اگر آنها گول میخوردند مامان دختر کوچولوی دوست داشتنی صدایم میزد.رنگ قرمزگواش را که همان روز صبح با کمک عروسکم با آب ولرم رقیق کرده بودم برداشتم و با قلم موی سر تخت پیشانیم را قرمز کردم. دوست داشتم نقاشیها بفهمند من از همهی دختر بچههایی که لابه لای ورقها موهای دم گوشی داشتند زیباتر هستم.
چند ساعت گذشت مادر مهربانم با چشمانی گشاد و لبخندی ساختگی بر لب به خانه آمد, بطری آب یخ را یک نفس سرکشید.
باید به حمام میرفتم و خودم را تمیز میشستم, آنقدر تمیز که جای هیچ لکهی قرمزی وسط پیشانیم نباشد, دخترهای خوب همهشان همینطور بودند.
از حمام که بیرون آمدم موهام خیس و گونه هام بخاطر شستشوبا آب داغ گل انداخته بود. دفتر نقاشیم وسط اتاق افتاده بود. یک دختر با موهای طلایی و لباسی آبی که دامنش به طرز ناشیانه رنگ شده بود و خطوط مداد آبی تا لباس قرمز مادر نقاشی کشیده شده بود نگاهم میکرد.
با دیدنش اخم کرد م, خودم را محکمتر میان حوله مچاله کردم و بدنبال مادر تا اتاق خواب رفتم.
در اتاق نیمه باز بود و از لای در میتوانستم کاغذهایی را ببینم که مثل برف سفید بودند. چند کاغذ سفید دورو بر تخت آشفته و سرگردان افتاده بودند و چند تایشان با رنگ قرمز رنگ آمیزی شده بودند. از مادرم متنفر شدم که بدون اجازه گواش قرمزم را برداشته.
با ترس وارد اتاق شدم, مادر وسط کاغذهای سرخ و سفید خوابیده بود وخبری از جعبهی قرمز گواش نبود. یاد روزی افتادم که خون دماغ شده بودم و مادر میگفت: سرت رو بالا بگیر تا بند بیاد....
ملافهی سفید تخت قرمز بود و من هرچقدر صدا زدم مادر سرش را بالا نگرفت.
باید دوباره به حمام میرفتم. دستهایم قرمز بود مثل چاقویی که روی زمین افتاده بود...
دوزانو روی تخت چمپاتمه میزنم. هوا سرد است. صدای کیوان خیلی ضعیف از آشپزخانه به گوشم میخورد: _ اگه تافردا حا لت بهتر نشد خودم میرم نمایشگاه. شاید یکی خرشدو اون تابلوهای مسخره رو خرید.
آب بینی م را با دستمال پاک میکنم و خودم را محکم میان پتو میپیچم.
با همان پتو در حالی که سرامیکهای اتاق خواب و پذیرایی را جارو میزند به آشپزخانه میرسم. دم درگاهی با صدای خش دار می گویم: - تو از روز اول میدونستی من نقاشم. نمی دونستی؟
استکان چای داغ را بدستم میدهد. من پشت بخار گرم چای صورت مردانهاش را میبینم که مهربانتر شده...
_ باور کن دست خودم نیس. من تحمل رنگ قرمز رو ندارم. مادرم جلوی چشمم....
_ این قصه رو صد بار گفتی. اما نقاشی بدون رنگ قرمز محاااااله.
_ خودت دیدی که محال نبود. من کشیدم و شد.
با کیوان به اتاق خواب میرویم. با هم کمد دیواری را باز میکنیم. باهم جعبهی چوبی منبت کاری را پیدا میکنیم. من چشمانم را میبندم. کیوان شروع به خواندن تاریخ نقاشیها میکند.
انگار همین دیروز بود. آمبولانس آژیر کشان دور میشد. من در آغوش افسانه خانم همسایه واحد روبرویی گریه میکردم.
شب که از بیمارستان زنگ زدند. داشتم گواش قرمز را میریختم در ظرف سوپی که افسانه خانم مهربان پخته بود.
مادر مهربانم هرگز به خانه برنگشت. ...
جعبهی چوبی نقاشیهایم همانجور دست نخورده گوشه کمد دیواری پنهان شده.
پشت تمام نقاشیها نوشتهام: ورود قرمز ممنوع.
_ کیوان! خون قورباغه سبزه؟
_ نمی دونم.
_ کیوان!
_ ها
_ اگه من و مامانم قورباغه بودیم الان تو نقاشیا درخت چه رنگی بود؟
_ شاید قرمز...
یاد توت فرنگیهای آخرین تابلوی نقاشیم میفتم که رنگشان بدجور به زردی میزد.
زیر لب زمزمه میکنم ... _ شایدم زرد.