داستان «پرده سیاه» نویسنده «مریم نیازی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پرده سیاه» نویسنده «مریم نیازی»

کتونی هاشو گرفت دستشو پرید وسط حیاط. داد خانوم جون دراومد.

-        چه خبرته یواش‌تر پاهات میشکنه بچه

گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود، رفت لب حوض و دست و صورتشو آب زد. کتونی هاشو پوشید، دوچرخه اشو برداشت و رفت طرف در.

-        کجا دوباره؟ تو چرا یه جا بند نمی‌شی؟

-        میرم پیش علی، زود برمی‌گردم.

خانوم جون که می‌دونست کمش باید روزی یک بار علی رو ببینه چیزی نگفت.

*

دو سه بار زنگ زد. زهرا خانوم که داشت چادرشو رو سرش مرتب می‌کرد در رو باز کرد

-        سلام علی خونه است؟

-        سلام رضا جون، مامانت خوبه؟ آره بیا تو

زیر لب تشکری کرد و از راهروی باریک و طولانی جلو در رد شد تا رسید به حیاط سرسبز و درخت گیلاسی که تازه جوونه زده بود.

مستقیم رفت طرف اتاق علی. یه اتاق تمیز و ساده که رضا همیشه دوست داشت اونجا درس بخونن. علی طبق معمول داشت درس می‌خوند، شاگرد اول کلاس بود و با ادب و شاد. همه دوستش داشتن، رضا شانس آورده بود که سر یه برخورد تصادفی علی رو شناخته بود و الان چندسالی بود شده بودند دوست جون جونی. تو همین فکرا بود که با صدای علی به خودش اومد.

-        سلام چطوری؟ واسه امتحان ریاضی خوندی؟

-        سلام، ول کن علی، امتحان ریاضی چیه، من پنج‌شنبه رو چکار کنم؟

-        وای چقد سخت می‌گیری

-        سخت می‌گیری چیه؟! چه غلطی کردم انشا نوشتم، آخه یکی نیست بگه پسر بیکار بودی؟

-        عجب آدم هستی، اول شدی، چی از این بهتر. حالا بیا ریاضی کار کنیم

رضا می‌دونست وقتی علی اینو میگه یعنی می‌خواد درس بخونه. با خودش گفت «نمی‌دونه چی داره سرم میاد بذار حداقل یه ذره ریاضی یاد بگیرم»

*

انگار قرار بود کوه جابه‌جا کنه. از وقتی از مدرسه اومده بود وایساده بود جلو آینه و تمرین می‌کرد. صداش می‌لرزید. جلو آینه این حال و روزش بود، حالا جلو اون همه آدم می‌خواست چکار کنه؟. تو این یه هفته چند بار به آقای سعیدی گفته بود که نمی‌تونه تو مراسم شرکت کنه ولی قبول نکرده بود.

از الان تا فردا صبح وقت داشت که همه چیزو جفت و جور کنه. ولی آخه چجوری؟ یه لحظه به سرش زد خودشو بزنه به مریضی، فوقش یه دعوا بود و یه نمره انضباط که ازش کم می‌شد. ولی بعدش چی؟ حتماً همه می‌فهمیدن چرا نرفته، اونوقت می‌شد سوژه‌ی مدرسه.

چاره‌ای نبود، دوباره شروع کرد «به نام خدا...» وسط تمرین بود خانوم جون صداش کرد

-        رضا علی زنگ زده کارت داره

-        چشم اومدم

از اینکه علی زنگ زده بود خوشحال بود، امیدوار بود یه مقدار دلداریش میده. همینطور که گوشیو برمی‌داشت به خانوم جون گفت غذاشو بکشه

-        الو سلام چطوری؟ چه خبرا بچه درس خون؟

-        سلام آقا رضا، چیه کبکت خروس میخونه، نکنه برنامه فردا بهم خورده انقد خوش اخلاقی؟

-        ایول بابا، تا حالا بداخلاق بودم؟

-        نه ولی تو این چند وقت انقد بی‌حوصله بودی که کسی جرات نمی‌کرد بیاد طرفت.

-        نه بابا بهم نخورده، نمی‌دونی از ظهر تا حالا چی کشیدم، هرکاری می‌کنم نمی‌شه، مثل خر تو گل گیر کردم

-        خب حالا که پسر خوبی شدی می‌خوام یه خبر خوب بهت بدم، آقای سعیدی قرار بود خودش زنگ بزنه ولی گفت بهتره من بهت بگم.

گوش رضا به حرفای علی بود و ذهنش تو آسمونا، داشت پر درمی‌آورد. قرار بود توی برنامه فردا فقط صداش پخش شه و اون انشا رو پشت پرده بخونه. انگار دنیا رو بهش داده بودن، بعد از خداحافظی با رضا یکی دو لقمه ای شام خورد و رخت خوابشو پهن کرد و خوابید، دیگه دلش نمی‌خواست تمرین کنه.

*

روی صندلی آماده نشسته بود، دلهره‌اش کمتر بود ولی باز ته دلش مور مور می‌شد، منتظر بود تا با صدای اعلام مجری خوندنش رو شروع کنه. فقط نمی‌دونست چرا علی بهش سفارش کرده بود لباس تر و تمیز بپوشه، شاید قرار بود وقتی برنامه تموم می‌شه بره روی سن. تو فکر حرفای علی بود که که با صدای مجری فهمید موقعش رسیده «از رضا هاشمی دانش‌آموز کلاس اول دبیرستان مدرسه توحید تقاضا می‌کنیم که انشای خودشون رو با موضوع (پدر) که مقام اول استان رو کسب کرده، برامون بخونن»

با حرف‌های مجری همهمه‌ها ساکت شد و رضا شروع کرد به خوندن. هنوز 5-6 خط بیشتر نخونده بود که احساس کرد یسری چشم دارن نگاهش می‌کنن، جرات نداشت سرشو بالا بیاره، می‌ترسید حدسش درست باشه. آروم روبروشو نگاه کرد و دید پرده‌ی بزرگ و سیاهی که بهش جرات داده بود دیگه نیست. یک آن با کلی چشم که مشتاقانه نگاهش می‌کردن روبرو شد. نه می‌تونست تپش قلبش رو کم کنه و نه می‌شد ادامه نده. چاره‌ای نداشت، باید یک بار برای همیشه تصمیمش رو می‌گرفت. چشماشو دوخت به نوشته و با یه شجاعتی که نمی‌دونست از کجا اومده تا آخرش رو خوند.

وقتی تموم شد همه براش ایستاده دست زدن و رضا توی سالنی پر از جمعیت فقط علی رو دید کنار پرده ایستاده بود و براش دست می‌زد...

دیدگاه‌ها   

#2 بهنام 1395-10-23 03:39
عالی بود .موفق باشی
#1 آرش خوش صفا 1395-01-12 16:56
شکسته نویسی عموما در دیالوگ های داستان پیشنهاد می شود و نه در کل متن.
قسمت های جدا شده از هم به ویژه قسمت اول به هیچ وجه با یکدیگر هماهنگی کششی ندارند.
سراسیمگی در روایت به شدت عریان است، در عین استفاده نامناسب از دیالوگ در دو سه بخش بزرگ متن، قالب پداگوژیک کار، فاصله مشخص آن با داستان کوتاه مدرن را هر چه بیشتر نمایان کرده است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692