با دستهای گرم و چروکیدهاش که مثل برف سفیده، چایی رو که برای سلامتی قلبش کمرنگ میخوره، ریخت تو نعلبکی و با یه خرمای کوچیک قد یه آلو جرعه جرعه قورت داد.
-"هیچی مثل قُلقُل سماور نمیشه مادر، این کتریها فقط بزک دوزک دارن، چایی توش دم نمیکشه، یادش بخیر اون سماور دسته پنجه بوکسی، زغال آتیش نگرفته صدای قُلقُل آبش که از پارچ مسی سنگین لبالب شده بود خونه رو پُر میکرد، چایی چه عطر و بویی داشت روی اون سماورا"
سراغ کوچههای کودکیش رو گرفتم، خونهی هشت دری، حیاط وحوضش با اون گلدانهای شمعدونی، درختای بیدمجنون و خرمالوش.
استکان کمر باریک و نقش و نگاردارش رو تو نعلبکی گذاشت و پاهاش رو از زیر چادر نمازش بیرون آورد و پهنشون کرد تو آفتاب.
-"یادم نمیاد چند سالم بود اما کوچیک بودم که اومدیم تهران، اومدیم تا بابام بیشتر کار کنه تا همه چیز داشته باشیم"
-"مگه هیچی نداشتید"
-"نه اینکه نداشیم...، داشتیم...، کار داشت اما مثل اینکه پول نداشت، یه خونه واسه خودش میخواست نه اینکه نداشت، داشت اما همش مال خودش نبود با برادرش شریک بود، دلش میخواست هرچی مامانم دوست داره براش بخره، دوست داشت برای من عروسک بخره، داشتماااا... اما عروسک پارچهایم یه کم پاره شده بود.
وقتی اومدیم تهران بابام یه خونه کوچولو برامون خرید، همش دوتا اتاق بالا و پایین داشت و یه حیاط قد یه غربیل با یه تک درخت خرمالو که وقتی باد تو برگاش میچرخید همچین با کرشمه و طنازی اون شاخ و برگهای سفت و زمختش رو به رقص در میآورد که باد رو عاشق خودش میکرد."
-"خرمالوهاش هسته داشت یا بی هسته بود"
-"هسته داشت، میوه هم مثل آدمیزاده هسته نداشته باشه «جوونه» زدنش سخته، خیلی شیرین و خوشمزه بود، آره یه خونه که دیگه مال خودمون بود، یه خانواده داشتم، بزرگ نبود اما خوب بود، البته خیلی چیزها رو هم نداشتیم واسه همین اومدیم تهران با اینکه دوست نداشتیم اما... خب پدره دیگه، وقتی بگه باید بریم نباید میگفتیم نه".
-"دیگه چیا نداشتید؟"
-"مثلاً مریض میشدیم دکتر داشته باشیم، اون موقعها همه شهرها دکتر نداشتند چه برسه به شهر ما، اومدیم تهران تا اینایی رو که نداشتیم، داشته باشیم، اولش خیلی خوب بود تا اینکه یکدفعه مریض شدیم من و بابام، البته خوب شدیم و به زندگیمون ادامه دادیم بابام اون دنیا و من این دنیا، واسه همین مامانم گفت باید برگردیم شهرمون اما تا اومدیم بریم شهرمون بخاطر مامانم که دیگه نداشتمش موندیم تهران، مامانم مریض شد سل گرفته بود اما من خوب میدونم که دلتنگ بابام شد و از غصه دق کرد، بابا و مامانم پیش هم بودند و منم پیش داداشم...، ای،ای روزگار اومدیم تهران که خیلی چیزها رو داشته باشیم، اما اونایی رو که داشتیم دیگه نداشتیم".
نگاهش به غم نشست، خاطراتش از لایه لایه ذهنش به مرور نشسته بودند، یه نگاه به پنجره سفید آهنی انداخت که ناپیدایی در پیدایی داشت، شاید یاد پنجره کوچیک چوبی خونشون افتاده که بوی بارونزدهاش آواز چوب بخاری هیزمی رو لالایی چشماش میکرد، شاید هم یاد رقص باد و برگ درخت خرمالو در روزگاری که دیگه وجود نداشت افتاده.
-"مادرم تک بود نه برادری داشت و نه خواهری، بابا و ننهاش هم خیلی وقت بود مرده بودند، از دار دنیا یه عمو داشتم که اصلاً نفهمید داداشش کِی مرد، اگر هم میفهمید توفیری نمیکرد، داداشم میگفت سنگ ترازوی مهر و محتبش پول بود، وقتی نداشتی مهری هم نداشت، هرچند وقتی بابام از شیراز اومد تهران دیگه فامیلی نداشت که مهرش رو با پولهای بابام بشه اندازه گرفت، اگه فامیل به گردن فامیل حق نداشت بجاش همسایه حق به گردن همسایه داشت، دیوار به دیوارخونمون یه «عزیزجون» بود که خدا رحمتش کنه صیغه خواهری با مادرم خونده بود، اون شد مادرم، از دار دنیا یه دختر داشت که همسنم بود، من شدم خواهرش و داداشم که 6 سالی از من بزرگتر بود شد داداشش، بازم صاحب خانواده شدم یه مادر و پدر که یه خواهر هم بهش اضافه شده بود، خدا رحمتش کنه زن خوبی بود، مادری برامون کرد، خیلی مواظبمون بود، آخه نداشتن مادر سختتر از پدره...، آره گُلم، مامانم دلتنگ بابام بود و رفت پیشش، اما جاش یکی دیگه بود که ترانههای مادریم رو شبا برام بخونه تا دلتنگ اون چشمای سبزش نشم. یادش بخیر"
نگاهی به دستهاش انداخت که بندی از انگشتش سالها در برابر سختیهای روزگار تا کمر سر تعظیم فرود آورده بود، به روی چروکهای پوست سفیدش دستی کشید، یه نفس عمیق کشید، اما آروم و یواش فرستاد به ریههاش تا هوا را قاطی خاطراتش کنه که هنوز دم و بازدمی داشتند.
-"خیلی بچه بودم واسه همین منو نمیبرد سرِسنگ سرد نداشتههام، میگفت بچهام یه موقع از غصه دق میکنم.خیلی زن با محبتی بود، نمیذاشت که دلتنگ پدر و مادرم بشم، وقتی دلم بهانه مامانمو میگرفت، آغوشش برام باز میشد تا همون عاشقانههای مهر و محبت مادری رو زیر گوشم زمزمه کنه و موهای گره شدهام رو آروم با نوازش دستهاش از هم باز میکرد.
آره بچه بودم خیلی بچه، به شناسنامم نیگاه نکن، بزرگم کردند که زودتر به داشتههام برسم، «عزیزجون» همش نگران عاقبت من بود، میگفت اگه من سروسامان بگیرم دیگه خیالش راحت میشه، میترسید زود بمیره و من عاقبت بخیر نشم، عمرش کوتاه نبود اما خیلی هم بلند نبود، واسه همین یه دستی به سجلدم کشیدند تا یه کم بزرگ بشم، اون موقعها تازه آدما هویتدار میشدند، آره دخترم سجلد منو عوض کردند، اون موقع کسی به کسی نبود، آقا عبدالله شوهر عزیزجون اسمش رو گذاشت بجای پدرم، حالا دیگه بزرگ شده بودم اونم یه بزرگی که نگو، دیگه حاضر نبودم عروسک پارچهایم رو که روزگار بدجوری زخم به تنش انداخته بود دست بگیرم و باهاش بازی کنم، عروسک بزرگتر میخواستم عروسک راست راستکی".
سکوت کرد، سکوتی برای گشت زدن در خونهای که تاریخی رو در خودش داشت، همون خونهای که حیاطش قد یه غربیل بود اما جا برای لیلی بازی زیر سایه درخت خرمالو داشت. همون خونه که زیر پلهاش شاید میزبان دبههای نخ بسته به سرِ ترشی و آبغوره بودند. شایدم یاد گوجههای قرمز له شده تو تشتهای بزرگ افتاده همونهایی که درون دیگ مسی ربی میشدند برای ذخیره سرمای زمستون.
-"خدا خیرش بده بدونِ اینکه من از آرزوم بگم اون خودش فهمید، واسه همین به داداشم گفت باید اول خونه داشته باشه تا بتونه عروسکی که دلش میخواد رو بغل کنه، خدا رحمتش کنه گشت برام یه خونه پیدا کرد، یه خونه بزرگ که یه عالمه اتاق داشت با یه حوض خیلی بزرگ عین همینی که شما دارید، همینی که بهش میگید "استخل"، یادته دیگه نه، تابستانها میاومدی و میپریدی داخلش تا آبش شالاپی بریزه روی گلدونهای شمعدونی لبه حوض، زیرزمینش رو که حتماً یادته، عصرا که میشد با بچهها میرفتی داخل زیرزمین تا از خرت و پرتهای انبار شده مال آدمهایی که دیگه نبودند، چراغ جادو و غولش رو پیدا کنی تا برسونتت به آرزوهات".
یه آخیش گفت، خم شد شصت پاش رو که ناخنش رو کشیده بود نگاه کرد، آروم چادرش رو روش کشید، زیر لب زمزمه کرد که به اندازه کافی هوا خورده، عینک گرد و بزرگش رو روی اون دماغ کوچیک و سربالاش جابجا کرد تا کمی صورتش هوا بخوره، نمیدونم چرا عینک میزنه، چشماش رو تازه عمل کرده و لنز گذاشته، به قول خودش جوون شده و چشماش پر نور، شاید عینک میزد تا گذر زمان رو برروی کتاب عمرش بیشتر به یاد بیاره.
-"روحش شاد عزیزجونمو میگم، اول منو صاحب خونه کرد بعدش خواهرمو، دخترشو میگم، چه خونهای بهم داد بزرگتر و اعیونیتر از مال خواهرم، کو دیگه از این خونهها، یادته دیگه."
خوب اون در چوبی دولنگهاش با دق الباب حلقهای و چکشی که هر کدوم به جنسی از انسان تعلق داشترو یادمه با اون پردهکلفت گلدارش که خونه رو از نگاه نامحرم دور میکرد، تصویر حیاط فرش شدهاش با اون آجرهای قزاقیش قاب شدن در راهروهای ذهنم، همون آجرهایی که وقتی آب رو مهمانش میکردی آرامش رو با لبخندی مهمان اهالی دل خونه میکرد، بیرونی و اندرونیش با 8 تا پله ازهم جدامیشد، حوض شده بود مرکز اون دنیای کوچک که زلالی آبش در ستیغ آفتاب تابستون خنکیِ فرح بخش آب قنات رو به تن گرما زده ما ارزونی میداد، اون زیرزمین تاریک و مملو از خرت و پرتهای عتیقهاش موزۀ میراث درگذشتگان بود. اتاق کم نداشت اما هر جا که هوس میکردی ودوست داشتی تشک رو پهن میکردی و متکای پنبهای گرد شده رو میذاشتی زیر سرت و میخوابیدی، گاهی کنار حوض تا صدای شالاپ ماهیهای شیطون آهنگ لالایی رو زمزمه کنه تو گوشات تا رویایی شیرین ببینی، گاه زیر درختان بید مجنون و خرمالو کنار پرندههای لونه کرده روی شاخ وبرگش تا با صدای جیک جیک مستون گنجشکها چشم به صبح زندگیت باز کنی، گاهی هم پشت بام خانه میشد اتاق خوابمون تا نزدیکتر بشیم به برق ستارگان تا گره بخوره به نگاهمون. چقدر دلتنگ اون خونه و خاطرات کودکیم شدم.
-"آره مادر یه خونه بزرگ نداشتم که بهم دادند، یه خونه با یه عالمه اتاق و اثاث که یه مرد هم روش گذاشتند گفتند مال منه، خدا رحمتش کنه «عزیزجون» رو میگم زیر گوش داداشم زمزمه کرد که خوب نیست این دختر خونه نداشته باشه، اونوقت بود که خونه با یه مرد بهم دادند اونم مثل من بزرگ بود اما دست تو سجلدش نبرده بودند واقعاً بزرگ بود، خیلی بزرگ بود، وقتی اومد من داشتم با خواهرم،دختر عزیزجون دم درخونه گِلبازی میکردم، یه تیکه گِل پاشید به شلوارش اما خنده به نگاهش نشست."
از ظرف یه مشت کشمش و گردو برداشت و ریخت تو دستهام، چایی نشسته در ته استکان رو سردو تلخ سر کشید و گذاشت تو تعلبکی، هنوز هم تو همون استکانهای کمر باریک و لب طلایی چاییش رو میخورد میگه چایی فقط تو این استکانهاست که خاطراتش رو مزهدار میکنه.
-"بخور مادر جون، جون بگیری، همش این هله هولههای زهرماری رو میخورید که جون ندارید، اینو بخور تا یه کم گوشت بگیری"
-"خودتون هم بخورید"
-"مادر جون دندون ندارم، گیر میکنه، اذیت میشم، یادش بخیر اون موقعها دندون داشتم و تا دلت بخواد از اینها نداشتم، حالا تا دلت بخواد از اینا دارم، دندونامم مال خودمه اما جرات خوردن اینا رو ندارم.
آره گُلم،خوب یادمه، میگفتند اگه پدر نداره اما یه شوهر داره که مثل پدر براش میمونه، تازشم برادرم میرفت زیر بال و پرش، خدا رحمت کنه «خواهرشوهرم» رو میگم، به داداشش گفت:
«درسته که سنش بزرگه اما بچهست، باید بزرگ بشه، خیلی چیزا باید یاد بگیره تا بتونه شوهرداری کنه»، اونم روی حرف خواهرش که بزرگش کرده بود «نه» نگفت، گفت مشکلی نداره، به خواهرش گفت: من که «ندید بدید» نیستم، دوتا زن داشتم، میتونم فعلاً این سومی رو نداشته باشم.
خدا رحمتش کنه «عمه» مامانت رو میگم زن خوب وفهمیدهای بود، سواد نداشت اما قالی خوب میبافت و نقش ونگارهای قشنگی روی قالی میانداخت، نور به قبرش بباره منو برد پیش خودش تا با وسایل خونهای که نداشتم بازی کنم و بزرگ بشم تا بتونم نقش و نگارهای قشنگی به قالیِ زندگیم بزنم.
منو کنار سه تا خانم گذاشت که «خواهرشوهر» اونها هم بود، میدونی که دوتاشون «هوو» هم بودند...، یادش بخیر گاهی از زیر کار درمیرفتم و با برادرزادههای خواهرشوهرم «خالهبازی» میکردم، همسن بودیم، خدا رحمتش کنه چیزی بهم نمیگفت اگه یه کسی هم میخواست حرفی بزنه بلافاصله میگفت شناسنامهاش بزرگه اما هنوز بزرگ نشده مبادا دُرشتی بهش کنید اگه مادر نداره من مادرشم. نور به قبرش بباره تا آخرین لحظههای عمرش از گل بالاتر بهم نگفت.
دست عزیز جون هم درد نکنه یه خانواده بهم داد از اونا بزرگاش، از اونایی که همه دور هم یه جا جمع میشن و با هم زندگی میکنن، از اون خونهها که آدم دیگه تنها نیست. یه خونه که صورتش رو به نور خورشید بود و قبلهاش نیاز به قبله نما نداشت، تو چله تابستون بیسایه نبود، تو سوز و سرمای زمستون آفتاب رو تویِ خودش زندونی میکرد تا آدماش یخ نزنن. یادش بخیر اونا خونه بود اینی که شما دارید سایهی تابستونش، خورشید زمستونش مال خودش نیست.
داشتم میگفتم یه روز عمه بچههام صدام زد و گفت حالا دیگه 13 سالته، البته اون موقعها میگفتند12+1، آخه مثل الان نبود، اون زمانها میگفتند این عدد نحسه، قدیما میگفتند اما برای من خوب بود."
یه خنده نمکی با حجب و حیا مهمون لبش شد اما یه غم تو چشماش نشست درست زیر اون عینک گرد بزرگ که چینهای کوچیک اما عمیق زیرش پنهان شده بودند
-"واسه چی میخندی عزیزجون؟!"
-"هروقت میگم سیزده یاد سیزدهبدر میافتم که دخترا میرن سبزه گره میزنن تا بخت و اقبال خوبی گیرشون بیاد اما سیزده من زودتر از راه رسید، سبزه گره نزده بخت و اقبال پیدا کردم، نور به قبرت بباره عزیزجون سبزه قشنگی برام گره زدی.
خدا رحمتش کنه شوهرم رو میگم بابابزرگت، مرد خوبی بود، اونم مثل من عاشق عروسک راست راستکی بود اما خب مَرده دیگه براش اُف داشت که بگه دلش چی میخواد، واسه همین میخواست من رو به آرزوهام برسونه اما من خوب میدونستم میخواد خودش به آرزوهاش برسه، واسه همین من سومین زنش بودم، البته فقط منو داشت اون دوتا دیگه نبودند.
جوون بود، قوی و قد بلند، پر صلابت درست مثل پدرم، البته داداشم میگفت مثل بابامه، من که از پدرم خاطرهای جز اون مریضی نداشتم، منو خیلی دوست داشت، بابابزرگت رو میگم، خیلی دوسم داشت میگفت من نور چشماشم، نه اینکه فکر کنی پیر بوده نه جوون بود اما خوب چشماش یه کم ضعیف بود ولی عینک نداشت واسه همین هیچوقت دوست نداشت بدون نور چشماش باشه هرجا میرفت باهاش بودم و هرجا میرفتم باهام بود"
-"عزیزجون یعنی روزا هم باهاش بودی"
-"ای مادر، روز و شب نداره نور چشم باید همیشه با چشم باشه"
-"عاشقش بودی عزیز"
-"مگه میشه مادر قلب آدمی خالی باشه، انگاری یه گلدون رو بیگل کنی، آدمی بدون آدم یه مردهست، وای به روزی که عشقی نداشته باشه، معلومه که دوسش داشتم، وقتی میدیدمش یا اسمش رو میشنیدم قلبم بدجوری میزد، قلب که بزنه یعنی ... بخصوص وقتی با اون چشمای نه چندان درشت پُر جذبهاش بهم خیره میشد چنان میزد که نگو، قلبه دیگه، دوست داره گاهی الکی شلوغش کنه، خدا رحمتش کنه مرد خوبی بود، مگه میشه آدم شوهرش رو که مثل باباشه دوست نداشته باشه.
مرد باسوادی بود 5 کلاس درس خونده بود، مرد باخدا و مهربونی بود، همش بهم میگفت «خانومم»، بدون من آب هم از گلوش پایین نمیرفت، حرف خواهرش رو خوب به گوش گرفته بود که اول زنت بعد خودت، تا نمینشستم سر سفره غذا تو دهنش نمیذاشت، نوبرونه که میاومد اولیش مال من بود بعد خودش میخورد، اول برای من رخت و لباس میخرید بعد برای خودش، خیلی سلیقهاش خوب بود، اما از رنگ تیره بدش میاومد میگفت مشکی آدم رو یاد عزا میندازه، منم بهش میگفت آقاجان تو عروسی هم مشکی میپوشن، باید داشته باشیم.
برام نمیخرید خودم میخریدم، اما بالاخره یه روز برام خرید، یادش بخیر اولین لباس مشکی که برام خرید خیلی قشنگ بود اما من دوسش نداشتم آخه باید برای خونه جدید داداشم میپوشیدم، دوست نداشتم وقتی میرم خونه جدیدش تنم سیاه باشه، اما میگفتند زشته و خوب نیست باید بپوشی، خودمم میدونستم که خوب نیست و باید حتماً بپوشم اما دوست نداشتم، بالاخره پوشیدم اما دیگه بعدش داداشم رو ندیدم...".
شاید سکوتش برای زنده شدن اولین خاطرات لباس مشکیش بود که بابابزرگم براش خریده، شاید هم برای خاطرات سپید و شیرین برادری بود که خیلی زود خاک رو در آغوش کشید، اون خاموشی لبها از هرچی بود چیزی جز پرسه زدن در کوچه خاطراتی نبودند که پایانی داشتند اما هنوز هم «عزیزجون» میتونست خستگی روزهای عمرش رو روی سکوهای خونههای کاهگلیشون جا بگذاره.
یه نگاه به دستهاش انداختم، رگهای آبی رنگش خاطرات عمری رفته رو یادآور میشد که مثل جویباری باریک از زیر پوست سفید و چروکیدهاش بیرون زده بود، نگاهم به دستهایی بود که پینه نداشت اما نشونی از سختیهای عمر روشون حک شده بود.
-"چایی میخوری عزیزجون؟"
-"نه عزیز دلم، همین یکی رو که خوردم کافی بود اگه بیشتر بخورم شب باید کنار دستشویی رختخوابم رو پهن کنم، برای خودت بریز"
-"نه، نمیخورم، خب داشتید میگفتید"
-"آره، کاری به قلبم نداشتم، اما یه شوهر داشتم که خیلی بزرگ بود، خدا رحمتش کنه یه موقعهایی عصبی میشد، صداش یه کم بلند میشد اما امکان نداشت کسی غیر من بشنوه، میگفت هیچکس نباید بفهمه که زن و شوهر با هم دعوا کردند، میگفت باید زن و شوهر خنده روی لبهاشون باشه، اگه دعوا دارند تو چاردیواری خونشون باید چال بشه و کسی نفهمه."
میدونستم که گاهی یه خرده جنایتهای کلامی بینشون اتفاق افتاده واسه همین با شیطنت ازش پرسیدم:
-"شده بود بابا بزرگت بزنتت؟"
-"وا، مادرجون این چه حرفیه، بابا بزرگت و این حرفها، بزرگ بود اما نه دیگه تا این حد که بخواد ... "
صدای قل قل کتری که بلند شد مادربزرگ چشم دوخت به خودش، شاید یاد سماور زغالی دسته پنجه بوکسی جهیزیهاش افتاده سماوری که بعدها شد نفتی و برقی... نمیدونم دنبال چی میگشت اما دیگه حرفی نزد، شاید به دنبال انتهای دایرۀ زمانش بود تا قابی بشه روی دیوار خونۀ بچههاش، درست مثل همۀ اونهایی که قابی شدند بر چهاردیواری خونههایی که دیگه بوی خوش آجر قزاقی و سماور ذغالی رو نداشتند، شایدم یاد همانهایی افتاده که دوست نداشتند او «میوۀ بیهستهای» باشه ...
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا