داستان «من هم آنجا بودم» نویسنده «محمدامین پورحسینقلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

من هم آنجا بودم. میان گرد و خاکی که هوا شده بود و صداهای ناهنجار و شدیدی که هر لحظه از همان نزدیکی به گوش میرسید، آنجا بودم، درست کنار دست حمید. حمید آخرین کسی بود که همراهم شده بود و هیچوقت او را از یاد نمی برم. در همه سالهای عمرم، درست از روزی که متولد شدم، با تنی قبراق، کشیده، سخت و چابک که از روغن جلا و برق فلز پوشیده شده بود، همنشینهای زیادی داشتم. ولی هیچ کدام آدم ثابتی نبودند که خیلی همراهیم کنند. اول بار که از جعبه بیرونم کشیدند، اسمم را روی قنداق چوبی پایین تنه­ام حک کردند؛ ج-2435-ارتش شاهنشاهی ایران. هر روز در دست آدمهای مختلفی بودم.

اما همه شان دو مشخصه داشتند؛ جوان بودند با یونیفورمهای مرتب و یک­شکل. هرچند روز مرا همراه با تعداد دیگری از همقطارها، از داخل قفسه­ها بیرون میکشیدند و به دوش می گذاشتند. در جایی وسیع با دیدگاه باز، زیر آسمان آبی، برای اجرای مراسم آماده میشدیم. اولین بار که از قلمدوش یکی از همان جوانهای یونیفورم پوش پایین ام کشیدند و به طرف یک سیبل چوبی نشانه ام گرفتند، تازه به نقش جدیدم پی بردم. وقتی انگشت عرق کرده و گرم جوان، روی ماشه، آن قسمت کوچک و حساس بدنم لغزید، چیزی از اعماق وجودم غرش کرد، تیر کشید، و گرمای لذت بخشی همه تنم را در خود غرق کرد. غرش و حرارت باز هم آمد و آمد و همه قطعه های فلزی وجودم را از سرخوشی لرزاند. این سرخوشی بارها تکرار شد. اما هنوز من غافل بودم که کار اصلیم این نیست! تا روزی رسید که قلم­دوش همان جوانهای یک شکل و منظم، بیرون رفتیم و برای نخستین بار، در میان جمعیت انبوه آدمهایی قرار گرفتیم که هیچ کدامشان شبیه دیگری نبودند و از آن لباسهای یک شکل هم تنشان نبود. ما بر دوش همنشینهایمان، در صفی منظم، مقابل آن جمعیت ناهمگون ایستاده بودیم و آدمهای مقابلمان مشتهایشان را توی هوا تکان میدادند و فریاد میکشیدند که ناگهان دستها به ماشه رفت. غرش و حرارت در بدنم تکرار شد و کمی بعد، چند نفر روی زمین افتاده بودند. آنوقت بود که دانستم کسب وکار اصلی من چیست؛ بیجان کردن آدمها! اما چرا؟ این سوال برایم بی پاسخ بود. این ماجرا چندبار دیگر هم تکرار شد و من هربار در دستان یکی از آن جوانهای یونیفورم پوش، به طرف آدمهای دیگر نشانه می­رفتم. گاهی اتفاقی نمی­افتاد. گاهی هم ماشه چکانده می­شد و آدمهای دیگری روی زمین می­غلتیدند. روزهای دیگری هم آمدند و برای ما -من و همقطارهایم- دیگر عادی شده بود که به خیابانها برده شویم و آدمها را روی زمین بریزیم. تا اینکه آن روز عجیب از راه رسید. مردم دوباره آمده بودند توی همان خیابانهای عریض و شلوغ. اما اینبار کسی ما را به طرفشان نشانه نگرفت. در عوض همان آدمها طرفمان آمدند و در نوک تک تک ماها، یکی یک شاخه گل گذاشتند. نمی فهمیدم چه خبر شده است. ولی ناگهان اتفاقی افتاد؛ مردی که همیشه با جوانهای یونیفورم پوش بیرون می­آمد و به آنها امر و نهی می­کرد، سرشان داد کشید، گلها را پرت کرد و خودش با یکی از همقطارهای من، به طرف جوانها و بعد به طرف مردم، نشانه گرفت. یکهو صدای تقه­ای بلند شد و مرد روی زمین افتاد. دیگر ندیدم بلند شود. چون آن جوانی که من را قلمدوش داشت روی زمین رهایم کرد و به سرعت میان سیل آدمها غیبش زد. خیلیهای دیگر هم این کار را کردند و من از آن روز همنشینهای جدیدی پیدا کردم؛ آدمهایی که نه یونیفورم مرتبی داشتند و نه رئیسی که بهشان امر و نهی کند. روزها به خیابان یا مسجد و جاهای دیگر برده میشدم و دست آخر، برم گرداند به جایی شبیه اولین خانه ام، با قفسه های فلزی مخصوص نگهداری امثال من و همان آدمهای یونیفورم پوش! برایم سوال شده بود چطور آدمهایی که تا دیروز توی خیابانها با امثال من، همدیگر را بیجان می­کردند، دوباره با هم دست دوستی می­دهند! به هر حال برگشته بودم به خانه سابقم. با این تفاوت که اسمم را عوض کرده بودند. یعنی یک قسمت از اسمم، آنجا که حک شده بود ارتش شاهنشاهی را سائیده بودند. مدتها آنجا در میان قفسه ها، رهایم کردند طوری که خاک گرفتم، روغنم خشک شد و تنم دیگر مثل اولین روزهای خدمتم براق نبود. اما عاقبت روزی رسید که دستها دوباره ماها را از میان قفسه های پرگرد و خاک بیرون کشید و تمیز کرد و در جعبه های چوبی گذاشت. دانسته بودم که عازم جایی هستم. اما کجا؟ آنوقت بود که حمید را دیدم و وقتی من را از جعبه بیرون کشید و قلمدوش خودش گذاشت دانستم که همنشین جدیدی پیدا کرده ام. حمید هم مثل اولین همنشینهایم، همانها که خیلی راحت مردم کوچه و خیابان را بیجان میکردند، یونیفورم میپوشید. اما مثل آنها نبود، خشک و شق و رق و مرتب نبود. بیشتر شبیه همان آدمهایی بود که وقتی در خیابان روی زمین رها شدم، مرا برداشته بودند. در اطراف حمید، همه شبیه او بودند. با لباسهای یک­شکل اما نه چندان تمیز و مرتبی که پر از خاک بود. از آن روز همیشه با حمید بودم. به ندرت از خودش جدایم میکرد. حتی شبها که با همراهانش در یک اتاق کوچک ساخته شده از کیسه های پر از شن، میخوابیدند، من را بالای سرش تکیه میداد به دیوار و آنوقت بود که در سکوت و تاریکی شب به فکر فرو میرفتم. اینجا چه خبر بود و چرا این همه آدمهای جوان، امثال ما را به دست گرفته بودند؟ با همه این احوال، با حمید راحت بودم. هر روز تمیزم میکرد. هر هفته روغنکاری میشدم و از همه مهمتر اینکه دیگر مجبورم نمیکرد به طرف هیچ آدمی نشانه بروم و بیجانش کنم. درست بود که از صدا و گرمای رخوت انگیز روزهای جوانی خبری نبود اما از بیجان کردن آدمها هم خبری نبود. نمی­خواستم به آن کسب و کار گذشته برگردم. روزها به این منوال گذشتند تا آن شب عجیب از راه رسید. شبی سیاه و ساکت بود. حمید و بقیه آن آدمها، بجای خوابیدن در اتاقکهای دنج و کوچک، ماها را برداشتند و از بالای تپه های خاکی، به داخل دشت صافی سرازیر شدند. ساعتها در سکوت راههای ناشناخته را به آهستگی طی کردند. وقتی سپیده صبح طلوع کرد، تازه دانستم آنجا چه خبر بوده است. غرش صداها از همه طرف بلند شد و دود و خاک بود که آسمان اطرافم را پوشاند. همراهان حمید یکی یکی روی زمین می افتادند و یا به اطراف پراکنده میشدند. برای اولین بار انگشت حمید روی ماشه ­ام رفت. نمیخواستم بلایی سر حمید بیاید، حتی اگر لازم بود حاضر بودم با همه وجودم ماشه را بکشد و من را به طرف هرکسی نشانه بگیرد که او و دوستانش را روی زمین می­ریخت. اما حمید قبل از آنکه اصلا لوله مرا به جایی نشانه برود، روی زمین افتاد و مایعی سرخ از پهلویش سرازیر شد. آن رنگ را می­شناختم. خودم بارها در خیابان، در بدن آنها که از مقابل لوله غران من یا همقطارانم به زمین میریختند دیده بودم. در دستهای حمید بودم و او نالان روی خاک افتاده بود. عاقبت زمانی که صداها آرام شد، کسی را دیدم که خمیده خمیده به کنار حمید آمد. یک زن جوان بود در لباس یکسره تیره. جعبه ای دستش بود و حمید را کشان کشان به گوشه ای در پناه یک تپه برد. حمید گرچه زخمی و خسته بود اما باز هم من را از دستهایش جدا نمیکرد. نمیگذاشت آنجا مثل بقیه همقطارهایم کنار بدنهای بیجان­شده تنها بمانم. زن زخم حمید را بست و به او آب داد. اما دقیقه ای نگذشته بود که چهره هردوشان درهم شد و خودشان را در پناه تپه مخفی کردند. صداهایی می آمد که مثل فریاد­زدن بود. انگار آدمهایی از پایین دست آن دشت وسیع، سر میرسیدند. دختر با چشمان ترسانش به حمید نگاه کرد و چیزی گفت. اما حمید درحالیکه با ناله دستش را روی زخمش گذاشته بود، بیتوجه به او سرش را به آرامی از تپه بالا برد و آنسوی دشت را نگاه کرد. صداها نزدیکتر میشد و نگرانی در صورتها و چشمهای آن دو نفر موج میزد. ناگهان دختر انگشتهایش را دور لوله من حلقه کرد و نوکش را به سینه اش چسباند و درحالیکه به چشمهای حمید نگاه میکرد چیزی زیر لبش گفت. حمید اما با نگرانی به او و گاهی به آنسوی تپه نگاه میکرد و انگشت عرق­کرده و لرزانش را روی ماشه ام گذاشته بود. نمیدانستم میخواهند چکار کنند. چرا حمید دستش به ماشه ام رفته بود؟ چرا دختر خودش نوک لوله مرگبارم را به تنش چسبانده بود. حمید لوله من را از دستان دختر بیرون کشید و آن را به طرف مقابل، به جایی که سایه های متحرک نمایان میشدند، نشانه رفت. اما پیش از آنکه ماشه ام را بچکاند، چیزی شبیه کاغذ از جیب پیراهنش بیرون کشید و به دست دختر داد و سرش فریادی کشید. دختر که انگار در تردید مانده بود، کاغذها را گرفت و آرام آرام به عقب رفت و خمیده خمیده از حمید و از من فاصله گرفت. سایه ها نزدیکتر می­شدند و دختر که گهگاهی به عقب سرش نگاه می­کرد، دورتر میشد. یک آن انگشت حمید را روی ماشه ام حس کردم. حالا فهمیده بودم که باید چکار کنم. خودم را در اختیارش گذاشتم تا با نهایت دقت لوله ام را نشانه رود و صدای غرش از عمق وجودم بیرون دمید. یکی از سایه ها افتاد و یکی دیگر هم. اما موجی از صداهای ناهنجار به سوی ما آمد. حمید سرش را دزدید. نفس نفس میزد. زیر لب چیزهایی با خودش زمزمه میکرد. انگشتانش که من را سفت چسبیده بود، سردتر و سردتر میشد. با این حال باز هم لوله ام را به جلو هل داد و ماشه را به سختی و لرزش، چکاند. دوباره غریدم اما دیگر ندیدم کسی به زمین بیافتد. در عوض از مقابل و از سوی سایه ها صدای غرش و آتش آمد و ناگهان حس کردم دستان حمید بر گِرد غلاف آهنینم، شل شدند و انگشت اشاره اش برای همیشه ساکت و خاموش ماند. فهمیدم که حالا او هم مثل بقیه دوستانش و مثل آن سایه ها که به زمین افتادند، بیجان شده است. میدانستم که حالا دستهایی جدید، من را از حمید بیچاره جدا میکنند. ولی این اتفاق نیافتاد. سایه ها بالای سرمان رسیدند و خیلی زود رفتند و من هنوز در میان دستهای حمید بودم. روزها و شبها گذشت. آسمان روشن و تیره شد. باران آمد. سرما آمد. و بعد دوباره گرما. اما دیگر نه صدایی آمد مانند آن غرشها که یاران حمید را به زمین ریخته بود و نه سایه ای از هیچ آدمی. و من هنوز در میان دستان حمید بودم، در میان آن چیزی که از دستهایش باقی مانده بود. کم کم خاک آمد. باد و غبار آمد و حمید را و من را از چشمهای آسمان پنهان کرد. دیگر براق نبودم. دیگر کسی نبود که تمیزم کند و روغن تازه توی لوله هایم بریزد. اما عیبی نداشت. در عوض هنوز پیش حمید بودم و با هم بودیم. تنها نمانده بودیم. همدیگر را داشتیم. کسی مزاحم نبود. کسی ترسان و هراسان نبود و کسی مجبورم نمیکرد لوله ­ام را به سوی این و آن بگیرم و بیجانش کنم، حتی بخاطر حمید. اما این روزگار هم تا ابد دوام نداشت. روزی رسید که صدایی شنیدم. صدایی که با صدای باد و باران و غرشهای گاه به گاه ابرها متفاوت بود. خاکها کنار زده شد و بعد از مدتها، نور خورشید دوباره بر بدن زنگ زده من و استخوانهای پوسیده حمید تابیدن گرفت. دستهایی میان خاکها کاوش کرد و استخوانها را از اطراف من برداشت و با احتیاط در کیسه ای سرریز کرد. دستها بعد سراغ من آمد و بدنه خسته و تکیده ام را از میان باقیمانده های سفید و شکننده بندهای انگشت حمید بیرون آورد. دانستم که دیگر از حمید جدا میشوم و لابد دوباره همنشینهای جدیدی می یابم و باز مجبورم میکنند برگردم به کسب و کار سابقم؛ بیجان کردن. ولی آنچه منتظرش بودم اتفاق نیافتاد. حتی کسی بدنه پرخاک و زنگار گرفته ام را تمیز نکرد. بجایش مرا به جایی بردند که هرگز مانندش را ندیده بودم. نه مثل نخستین خانه اولم مملو از قفسه های فلزی و جوانهای یونیفورم پوش بود و نه مثل جایی بود که حمید و دوستانش در آن سر میکردند. جای تازه ایی بود؛ تمیز و مرتب با اتاقهای شیشه ای و لامپهای پر نور و رنگی. من را با همان سر و وضع کثیف و زنگ زده، گذاشتند توی یکی از آن اتاقها که با دیواری از شیشه از راهرو جدا می­شد. آنجا تنها نبودم. چند تای دیگر هم بودند. از همقطارهای خودم، مثل من شکسته و داغان و گل اندود بودند. حالا مدتهاست که اینجا هستم؛ پشت یک شیشه، در کنار دوستهای جدیدم. دیگر کسی سراغمان نمی­آید تا روغن کاریمان کند یا لوله مان را به طرف کسی نشانه برود. فقط گاهی بعضی روزها، اندک آدمهایی، بیشتر بچه ها، می آیند و ما را تماشا میکنند. ما هم آنها را تماشا میکنیم. اما من خیلی دوست دارم داستانم را هم برای آنها تعریف کنم. از زمانی بگویم که من را به خیابانها میبردند. یا زمانی که با حمید به آن دشت مرگبار رفتیم. دلم می­خواهد بگویم حمید چکار کرد و چطور مرد. همه دوستانم اینجا مثل من داستانی دارند. داستانی از آدمهایی که همراهشان بودند یا ترکشان کردند. اما هیچ صدایی نمی­تواند از ما بیرون بیاید جز غرش مرگبار و آتشین. بچه ها هنوز هم به دیدن ما می آیند و با چشمان بهت زده از پشت شیشه به ما خیره میشوند. اما نمی­دانم آیا آنها میدانند که من هم آنجا بودم؟! همانجا که حمید بود؟!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692