داستان «شش» نویسنده «زهرا شهبازی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «شش» نویسنده «زهرا شهبازی»

-خاک به سرم دختر اقدس خانوم رو دیدی!از بس آرایش می کنه دیگه قیافهٔ اصلیش یاد هیچ کس نیست

-اونو ولش کن ،اینو برات بگم!اون مرضیه هست عروس حاج حسن اینا

-زن کدوم پسرش؟

- بابا زن مراد و میگم

- آها ،خب خب ؟؟

-نمی دونی توی عروسی چی پوشیده بود که!منو می کشتی اون لباسی که اون پوشیده بود رو نمی پوشیدم

-خدا به دورررر!

-عروس هم انقدر زشت شده بود که آدم دلش نمی خواست تو روش نگاه کنه!!

-واه واه مادر شوهرشو دیدی ؟؟

از خنده ریسه می روم و سعی می کنم اصلا به این فکر نکنم که زن عمو ها و مادرم چقدر مغز فندقی تشریف دارند!همهٔ دنیا جمع شده توی یه ذره که با اون ذره می شه دنیا رو زیر و رو کرد اون وقت اینا نشستن از عروس بیچاره می گن!

همینطور که سعی می کنم حواسم را از رنگ موهای کبری خانم در فلان مهمانی دور کنم نظرم به سوی عموها و پدرم که کنار دستهٔ مبل های سلطنتی و عزیز کردهٔ مامان با شلوار کردی لم داده اند و میوه پوست می گیرند جلب می شود که عموی کوچکم در حالی که آلوی درشت و زرد رنگی را از توی ظرف میوه ها طبق عادت همیشه اش گلچین می کند می گوید:

-هی می گن درست میشه درست میشه !کو آخه؟نگو هی داره می کشه رو دلار ،ارز،طلا،بدبختی

-ای داداش ،یه زمانی ما سرور گوسفندا بودیم الان باید گاو و گوسفندو بزاریم رو سرمون

پدرم نفسش را جوری با حرص بیرون می دهد که سبیل های بور رنگش به بالا پرت می شوند و ادامه می دهد:

-امروز اخبار می گفت تو مجلس.....

دلم میخواهد بروم و باز هم با پدرم بحث علم بهتر است یا ثرورت را پیش بکشم که :آخه پدر من ،قربون اون سبیلای خوشگلت برم الان همهٔ مشکلات حل شده فقط طلا و ارز خریدن شما مونده ؟اگه راس میگی بیا بریم بازار اون پول اضافی رو بده من یه تبلت بخرم که جلوی دختر عمه ها کم نیارم !اما ترجیح می دهم ساکت توی جایم بنشینم چون میدانم جوابش مثل همیشه چیست:نع!!یک نهٔ تلخ مثل یک لیوان چای کهنه جوش بدون قند!!

کنترل تلویزیون کنار گلدان ناز نازی یاس مامان چشمک و پشتک می زند که با یک حرکت جهشی برش می دارم و بی خبر همه شبکهٔ 3 را رد می کنم و تند تند شبکه هارا میخواهم رد کنم که روی نمیدانم کدام شبکه می مانم و جوری به جومونگ نگاه می کنم که انگار حق مرا در این زندگی خورده است !آخه این ملت فهیم و با تدبیر ایران از چی این چشم بادومی های مو بلند خوششون می آد؟؟میخواهم شبکه را رد کنم که عمو ی بزرگم بلند انگار که می خواهد پنالتی بگیرد می گوید:نزن بره ،امشب معلوم میشه تسو زنده اس یانه؟؟

غرغر می کنم و زیر لب اموات تسو را توی قبر می لرزانم! کنترل را روی میز کنار همان گلدان لوس ول می کنم و توی مبل فرو می روم!

موهای همرنگ سبیل های پدرم را که لجوجانه از شال قرمزم بیرون زده اند را می فرستم داخل و آرام آرام شروع می کنم به جویدن پوست لبم که ویبرهٔ موبایلم باعث می شود به جان لب هایم رحم کنم و آن ها را سالم روی صورتم نگه دارم!

طبق معمول من دو مخاطب خاص بیشتر ندارم یا فاطمه یا شرکت عزیز و گرامی ایرانسل!ایندفه فاطمه است:زهرا امشب میخوام حال نگین رو بگیرم و یه ذره بترسونمش هستی؟؟

منم که هلاک اینطور برنامه ها هستم سریع جواب می دهم :هستم فقط با چی میخوای بترسونیش!؟

او هم انگار منتظر است که سریع جواب می دهد:با جن ها! فقط یه لطفی کن یه ذره اطلاعات در موردشون بهم بده که سوتی ندم یه وقت

می نویسم صبر کن و سریع دست به دامن اینترنت و گوگل می شوم

انگشت شصتم را روی گزینهٔ راه های شناخت جن ها فشار می دهم و سعی می کنم هیجانم را کنترل کنم!صفحه که باز می شود شروع می کنم به خواندن:جن ها را می توان از راهای متعددی شناخت که رایج ترین آن ها دیدن و شمردن انگشت های فرد مورد نظر است!اگر به جن بودن کسی شک دارید این راه نتیجهٔ 100%دارد!اگر انگشت هایش از پنج انگشت بیشتر باشد فرد مقابل شما جن است!

چشم هایم را مثل چشم های باب اسفنجی گرد می کنم و در حالی که از پوست لب هایم غافل نمی شوم می گویم:عجببببببببب!

که همان لحظه مادر بزرگم انطور که از شواهد معلوم است چشمهٔ نصیحتش قل زده اس می گوید:

انقد چشاته میان اوو ویلان مانده نکن !!مثه من کور میشی دیه نمیدانی یه سوزنی نخ کنیا!منم جوانیام هی لیف مبافتم که اوجور شدم!

سعی می کنم خنده ام را نبیند !اصلا این دو چه ربطی بهم داشتند!لیف بافتن یا گوشی بازی؟

مثل شکسپیر می گویم:مسئله این است!

دیگر نمی توانم خنده ام را بخورم !به خاطر همین سرم را می اندازم پایین که مادر بزرگ ناراحت نشود که نگاهم به پاهایش که از دامن گل گلی اش بیرون زده جلب می شود !ناخودآگاه انگشت هایش را می شمارم!1،2،3،4،5یا خدا،شش!!!دوباره می شمارم !بازهم شش!انگشت های عمویم را می شمارم!!باورم نمی شود !شش!با تعجب دوباره سرم را پایین می اندازم که با وحشت داد می زنم و نگاهم روی انگشت پاهایم خشک می شود!می شمارم برای بار دهم!!شش!!

 

دیدگاه‌ها   

#2 افسانه 1395-01-04 17:10
عالی بود
#1 رویا 1395-01-04 04:27
عالی .
منتظر اینجور داستان ها هستیم
واقعا کشش داشت

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692