داستان «یک داستان باور نکردنی» نویسنده «امیر کلاگر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «یک داستان باور نکردنی» نویسنده «امیر کلاگر»

شاید داستانی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم را هیچ وقت باور نکنید. این داستان را همه مردم شهرمان نه شنیده‌اند، و نه خوانده‌اند، بلکه با آن زندگی کرده‌اند. نام شهرمان فریدونکنار است؛ یعنی بندر فریدون. می گویند زمانی که بین فریدون و اِژدِهاکا برای نجات ایران جنگ در گرفت، کشتی فریدون که حامل بار و بنه جنگی بوده توی همین منطقه کنار گرفت و به همین خاطر نامش را گذاشتند فریدونکنار؛ شهر کوچکی در کناره دریای وِرگانا، در شمال ایران.

از آن زمان تا به حال شاید اتفاقات عجیب و غریب زیادی در فریدونکنار رخ داده باشد اما داستانی که من می‌خواهم برایتان بگویم، داستانِ از آن دست اتفاقاتی است که باید دیده و لمسش کرده باشید تا باورتان بشود.

به قول پدربزرگم حاج ولی متولی، داستان بر می‌گردد به سالهای پیش از انقراض ببرها توی این منطقه؛ به سالهای دهه چهل، همان سال‌هایی که من تازه به دنیا آمده بودم. آن زمانی که فریدونکنار در بحبوحه شهر شدن بود و آب دریای ورگانا هنوز آنقدر پیش نیامده بود که بسیاری از خانه‌ها را ببلعد و مردم را بی خانمان کند. هنوز توی ساحل شهر پلاژی دیده نمی‌شد. کل ماشین‌هایی که می‌شد توی فریدونکنار دید، از تعداد انگشتان دست هم کمتر بود و درشکه بود و اسب و بوی تاپاله. پل ضامنی توی خیابان پهلوی سابق هنوز چوبی بود و ویشکارود و خُرسه رود و رودخانه مونگار پر آب و روان، هنوز به هفتاد متری پل پولادی شهر نرسیده، به هم می‌رسیدند و یکی می‌شدند و به نام رودخانه سه رود به سمت دریا سرریز. پل پولادی را آلمانی‌ها توی همان سالهای جنگ جهانی دوم ساخته بودند. همین پل است که شهر را به دو قسمت می‌کند؛ ویشکا محله و خُرسه محله. آن روزها روزگار همه مردمان شهر با صید ماهی و شکار مرغابی و کشت شالی و فروش برنج سپری می‌شد. هر چند زندگی باز هم به خودی خودش سخت بود. مردم گاهی زمستان‌ها گرسنه می‌ماندند و شب‌های سرد و تاریک را با کرسی ذغالی و چراغِ لَمپا سر می‌کردند. تابستان‌ها هم که از زور شرجی هوا دم می‌کردند و کلافه می‌شدند و مردان توی همین هوای خیس و داغ، فقط با داس خالی به دروی شالی می‌رفتند و با خرمنکوب دستی ساقه‌های شالی را می‌کوبیدند که همه این‌ها پدر درآور و جان گرفتنی بود. توی همان دوره هنوز خیلی از طفل‌ها یا توی شکم مادر یا توی همان کودکی می‌مردند. بعضی مادرها هم سرِ زا می‌رفتند. درمانگاهِ آنچنانی و بیمارستانی در کار نبود. با همه این‌ها، آن روزها دل خوش شکل و قیافه خودش را داشت. شاید شالیکاری سخت بود، عوضش وقت کاشت یا درو، تمام فامیل کنار هم بودند و دست می‌رساندند و زیر لب ترانه‌های محلی می‌خواندند و بچه‌ها سوار خرمن‌های بلندِ شالی پیشه آباء و اجدادیشان را کم کم یاد می‌گرفتند و زن‌ها بساط صبحانه و ناهار را با کمک هم آماده می‌کردند. هر چیزی بهانه ای می‌شد تا همه کنار هم جمع شوند. وقتی کارِ درو تمام می‌شد، توی شهر جشنی برپا می‌شد با سرنا و دهل و مردها در زمین‌های کاله جمع می‌شدند و کشتی لوچو می‌گرفتند. زن‌ها هم دور هم آش نذری می‌پختند و توی در و همسایه پخش می‌کردند. آن وقت‌ها نذر جای خودش را داشت بین مردم.

مرکز شهر، گورستانی داشت که وسط آن گورستان، توی اتاقک کوچک و تاریکی، کنار باغچه مستطیل شکلی که پر از گل سرخ بود، کسی دفن بود که مردم صدایش می‌کردند امامزاده سید محمد. می‌گفتند که جدش به امام حسین می‌رسد و مردم شهر سر جدش یا قسم می‌خوردند یا نذرِ سال و ماه و روزشان را به جا می‌آوردند. می‌گفتند که جدش خیلی قوی است، گیرایی دارد. یادم می‌آید که وقتی بچه بودم، مادرم که می‌رفت سر گورِ پدرش، مرا هم با خودش می‌برد. من همیشه با تمام ترس و لرزم دوست داشتم بروم نزدیک آن اتاقک تنگ و تاریک و از لای در سرک بکشم. یک قبری بود که توی چیزی شبیه یک قفس چوبی گذاشته بودند و پارچه سبزی رویش کشانده بودند که لبه‌هایش به زمین می‌رسید. زنانی با چادرهای به کمر بسته و دور گردن گره زده، به تیرهای گرد چوبی مزار دخیل سبز می‌بستند. سرشان را می‌گذاشتند روی آن چوب‌ها و زیر لب چیزی می‌خواندند و بعدش سر بالا می‌آوردند و به تیرهای چوبی بوسه می‌زدند. آنقدر که به درون تاریکی اتاق زل می‌زدم سرم گیج می‌رفت. می‌ترسیدم اما چیزی نگهم می‌داشت. از داخل اتاقک هوای خنکی با بوی گلاب بیرون می‌زد که خوشم می‌آمد. پدربزرگم؛ حاج ولی، متولی همین اتاقک تنگ و تاریک بود. تمیز نگهش می‌داشت، مرتبش می‌کرد، مزار کوچک سید محمد را خاکروبی می‌کرد و امثال همین کارها. سید محمد را حاج ولی می‌گفت که مردم همین اطراف کشتند؛ سالهای زیادی نمی‌گذرد، توی یکی از روستاهای اطراف فریدونکنار. جسدش را انداخته بودند توی رودخانه مونگار و آب، جسد را با خودش به فریدونکنار آورده بود. مردم جسد را بیرون کشیدند و با احترام زیاد، کنار رودخانه، توی گورستان به خاک سپردند. از نواده‌های سید محمد خیلی‌هایشان توی این شهر بودند و هنوز هم تعداد کمی از آن‌ها زندگی می‌کنند. چند نفری از آن‌ها شالیکار بودند و عده ای هم ماهیگیر. اما بین همه آن‌ها سید شریف چیز دیگری بود.

سید شریف را همه مردم شهر می‌شناختند. کمی بنده خدا ساده بود، شاید هم بشود گفت که یکجورهایی شیرین عقل بود. سر بزرگی داشت که از میانه کچل بود و برق می‌زد، با موهای سیاه و به هم ریخته دور سر. همیشه خدا ریشِ زبرِ بلند و آشفته ای داشت و لب‌های پایینش کلفت و گوشتالو بود؛ شبیه لب عرب‌ها. راه که می‌رفت با آن دست‌های بلند و آویزانش کمی خمیده به نظر می‌رسید و روی پای چپ شلنگ می‌انداخت. کمی شبیه خرس بود. اما سید شریف را همه مردم شهر دوست داشتند و جورِ دیگر احترامش می‌کردند. دل صافی داشت و جدش مثل سید محمد قوی و گیرا بود. پاتوقش دم بازار ماهی فروش‌ها، جفت پل پولادی بود. مردم شهر هر کجا که توی کارشان گیری، گره ای می‌افتاد نذر جد سید شریف می‌کردند. حاج ولی می‌گفت که فقط کافی بود آدم بگوید: «یا جد سید شریف!».

اما همه چیز از روزی شروع شد که زن احمد آقا گاری چی، بابت ناخوشی و دردِ بی درمان شوهرش نذرِ جد سید شریف کرد و رفت و دخیل سبزی را بست به بازوی راستِ سید شریف. احمد آقا، گاری چیِ شالیکوبی کناره بود و کیسه‌های برنج حمل می‌کرد. چند مدتی بود که ناخوش احوال گوشه خانه افتاده بود و هر دوا و درمانی که می‌کردند جواب نمی‌داد و شفا پیدا نمی‌کرد. هیچ طبیب و دکتری نتوانست دردش را تشخیص دهد. مدام عرق می‌کرد و می‌لرزید و به خودش می‌پیچید. روز به روز بی حال تر و کم بنیه تر می‌شد، طوری که آب رفته بود و دیگر نمی‌توانست راه برود. مردم می‌گفتند که بی وقتی شده است، جن دیده است. پیش ملأ و دعانویس رفتند. کتاب باز کردند، دعا نوشتند، ضد طلسم و حرزِ علی برایش گرفتند اما احمد آقا خوب نشد که نشد.

همین‌ها بود که یک روز زن احمد آقا گاری چی، از دنیا خورده و از آخرت برگشته، نوار پارچه ای باریکِ سبز رنگی را برداشت و چادر سیاهش را سر انداخت و زیر لب دعایی خواند و دمید به پارچه، بلند بلند جدِ سید شریف را صدا کرد و رفت دم پل پولادی؛ جلو بازار ماهی فروشان. آنجا سید شریف را پیدا کرد که دم تخته‌های خیس و لزج ِماهی، ایستاده بود و هاج و واج نگاه می‌کرد به دهان مردی که در حال چوب زدن قیمتِ ماهی‌های نیمه جان بود. بوی پِرک و زهم ماهی‌ها زیر دماغ می‌زد و کف بازار خیس و شن آلود بود. مردی که در حال چوب زدن قیمت بود مثل همه ماهی فروشان دیگر چکمه پلاستیکی سیاهی پایش داشت و آستین‌های پیراهنش را تا زیر بازوها بالا زده بود و سیگارِ فیلتر قرمزِ به نیمه رسیده ای از لای انگشت‌هایش دیده می‌شد. زنِ احمد آقا گوشه چادرش را زیر دماغ گرفت و به دل جمعیت زد. نزدیکِ سید شریف که شد، فریاد زد: «یا جد سید شریف، خودت شوهرم را شفا بده.» آنوقت نوارِ پارچه ای سبز را از زیر چادرش در آورد و دخیل بست به بازوی سید شریف. اما سید شریف هیچ ملتفت نشد و همینطور با دهان باز و لب و لوشه آویزان به دهان مرد ماهی فروش نگاه می‌کرد که قیمت‌ها را همینطور قطاری به هم می‌بافت و با فشار زیاد روی سر مردم هوار می‌کرد.

روزِ چهلِ بعد از این ماجرا، احمد آقا گاری چی شفا پیدا کرد. توی شهر غلغله شد. مردم برای تماشا به خانه احمد آقا هجوم بردند. احمد آقا مثل فشنگی که از برنو درش کرده باشند روی ایوان خانه‌اش از یک سر به سر دیگر می‌رفت و دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و گاه گاهی برای اینکه خوب به مردم نشان دهد شفای عاجل و درمان کامل یافته است، روی ایوان مثل ورزشکار فرز و چابکی چندتایی معلق وارو می‌زد و روی پاشنه پا بلند می‌شد و تا بناگوش لب‌هایش را به نشانه رضایت باز می‌کرد. یکبار هم نزدیک بود از ایوان بیفتد که مردم به موقع جلو آمدند و به دادش رسیدند.

بعد از آن ماجرا، مردم به تقدسِ سیدیِ سید شریف ایمان چند برابر آوردند. هر کسی که دردی یا نذری داشت از خود شهر و از روستاهای اطراف با خودش پارچه سبزی می‌آورد و بر آن می‌دمید و دخیل می‌بست به دست یا پای سید شریف. خیلی‌ها به حاجتشان می‌رسیدند و آن‌هایی هم که نمی‌رسیدند، می‌دانستند که حکمتی در کار است و می‌بایست صبر پیشه کنند. اما این دخیل بندان به جایی رسید که بستن دخیل از دست و پا و ران و بازوهای سید شریف گذشت و به انگشتان دست سرایت کرد. از شهرها و روستاهای دیگر مثل بابلسر و بابل و امیرکلا و بهنمیر هم آدم می‌آمد تا برای نذرش دخیل ببندد. دور هر انگشت و روی هر بند، گره به گره دخیل بود که خودنمایی می‌کرد. بنده خدا، سید شریف فقط با دهان باز نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. کم کم دیگر جایی هم روی انگشت‌ها نماند. حالا دیگر مردم پارچه‌های سبز حاجتشان را روی پیراهن سید شریف با سنجاق‌های دعا دمیده شده، دخیل می‌بستند. از یقه تا روی سینه، دور تا دور تنه و کمر. سید شریف شبیه آدمی شده بود که لباس هزار تکه سبزی پوشیده باشد. با این سر و وضع که جلوی بازار ماهی فروشان می‌ایستاد، مسافرهای کمی را که به شهر می‌آمدند را شگفت زده می‌کرد. با دیدن سید شریف هاج و واج می‌ماندند. بعضی‌ها دستی به او می‌زدند و می‌خندیدند. بعضی‌ها هم سریع از کنارش می‌گذشتند تا مبادا آسیبی بزند.

مردم کم کم از نبود جای خالی، رو به گردن و گوش‌هایش آوردند. حتی به ریش‌هایش و موهای بلند دور سرش هم دخیل بستند. حالا دیگر سید شریف شبیه عَلَمِ محرم شده بود که با هزار تکه پارچه سبز دورش را پوشانده باشند. از صد متری شبیه درخت سر تا پا سبز بود. از دویست متری شبیه بوته سبزی بود که گاهی باد، شاخه‌هایش را تکان دهد. از سید شریف فقط لب و گونه، با دو تا چشم و یک دماغ گوشتی و یک پیشانی بزرگ و سرِ کچلِ از وسط طاسی مانده بود که انگار از لای شاخ و برگ بیرون زده باشد. مردم دخیل روی دخیل می‌بستند و سید شریف مثل پهلوانی مذهبی و آماده رزمی شده بود با زره ای سنگین که سر تا سر بدن را پوشانده باشد. وقت راه رفتن سنگین و کند قدم بر می‌داشت. هر وقت که گرسنه می‌شد، می‌رفت دم مزار سید محمد و حاج ولی غذایش می‌داد. گاهی هم دم همان بازار ماهی فروشان، مردم برای ثوابش غذایی توی دهانش می‌گذاشتند. خیلی‌های دیگر سر نذری که داشتند هم غذایی برایش می‌آوردند، هم گلاب که به دخیل‌ها و به سر و صورت سید شریف می‌پاشیدند. حاج ولی می‌گفت که سید شریف همیشه بوی گلاب می‌داد. سید شریف شبیه ضریحِ زنده سیاری بود که به جای مقبره و مزار، توی خیابان راه می‌رفت و پرسه می‌زد و بی آنکه بداند، حاجت مردم را روا می‌کرد.

من توی همین سال‌ها به دنیا آمدم. وقتی بچه بودم چیز زیادی از این ماجرا نمی‌فهمیدم. اما یادم هست که وقتی ده سالم بود، سید شریف مرد.

خبر مثل توپ صدا کرد. توی شهر غلغله ای شد. یادم می‌آید که دم غروب بود. خورشید با آرایش سرخ غلیظی کم کم از سراشیبی آسمان پایین می‌رفت. خبر که به خانه ما رسید، مادرم چادر سیاهش را سر کرد و دمپایی جلو بسته را پایش و جلدی زد بیرون. من پشت سرش راه افتادم. مردم را می‌دیدم که دسته دسته از خانه‌ها و مغازه‌هایشان بیرون می‌زدند و انگار که سِحرِ چیزی شده باشند، همهمه کنان و بعضی‌ها هم زاری کنان، بدون اراده به سمت گورستان شهر راه می‌افتادند. از خیابان پهلوی سابق به سمت شمال بالا رفتیم و از کناره پیوندگاهِ سه رود، خودمان را به پل پولادی رساندیم. وقتی به پل رسیدیم، آسمان کم کم تاریک شده بود و از گلدسته‌های مسجدِ جامعِ شهر، صدای اذان مؤذن بلند شد. روی پل پر از جمعیت بود، پر از آدم‌هایی که توی دستهایشان فِنِر یا فانوس داشتند. همه جا مثل روز روشن بود. اما جمعیت مدام موج بر می‌داشت. مردم به هم هل می‌دادند و رو به جلو حرکت می‌کردند. بعدها که یکی از دوستانم این صحنه را از پنجره خانه‌شان دیده بود، می‌گفت: «مثل آن می‌ماند که پل را ریسه بسته باشند و بادی موج بیندازد توی ریسه‌ها و چراغ‌ها را تکان دهد.» مادرم آن وسط تلاش می‌کرد که خودش را از لای جمعیت جلو بکشاند و پیش از بقیه به گورستان برسد. چادرش را سفت گرفته بودم و میان آن همه جمعیت که من فقط تا کمرهایشان می‌رسیدم، احساس خفگی می‌کردم. ترسیده بودم. همینطور که پایم لای پای آدم‌ها گیر می‌کرد، سکندری می‌خوردم و به دنبال مادرم کشیده می‌شدم.

وقتی به گورستان رسیدیم، جای سوزن انداختن هم نبود. مردم زیادی رفته بودند بالای دیوارها و بعضی‌ها هم روی سقف‌های حلبیِ خانه‌هایی که جفتِ گورستان قرار داشتند، نشسته بودند. مادرم دستم را گرفته بود و هرکسی که جلویش بود را هل می‌داد و از لای آدم‌ها راه باز می‌کرد. من آن پایین، فقط پا و کمر می‌دیدم و سایه‌هایی که در هم قیقاج می‌رفتند. سید شریف را برده بودند جلو مزار امامزاده سید محمد تا در مورد خاکسپاری و محل دفنش تصمیم بگیرند. صدای زاری زن‌ها با اوج و فرودهای دنباله دار به گوش می‌رسید. و صدای فریادهای گاه و بیگاه مردانی که خشمناک و عصبی، مانع از هر چه جلوتر آمدنِ جمعیت می‌شدند و فشارها را پس می‌زدند.

نزدیک اتاقک که رسیدیم، از لای پاهای مردم حاج ولی را دیدم که زیر نور فانوس‌ها، بالای سر جسد سید شریف نشسته بود و سایه‌اش روی دیوار اتاقک افتاده بود. پدرم هم آنجا بود، بالای سر حاج ولی ایستاده بود و با چند نفر در حال صحبت کردن. بعدش حاج ولی از جایش بلند شد و دستش را بالا گرفت. پدر از صحبت کردن باز ایستاد. چند دقیقه بعد جمعیت کم کم آرام گرفت. حاج ولی رفت کنار باغچه گورستان ایستاد و به جمعیت خیره شد. بعدش گفت: «الان وقت خاک کردن جسد نیست. اذان گفته شده، باید صبر کرد تا صبح بشود. گناه و معصیت دارد.»

یکی از لای جمعیت گفت: «ممکن است جسد بو بگیرد، حاج ولی.»

حاج ولی پیشانی در هم کشید و گفت: «این جسد، جسد یک آدم معمولی نیست. دیگر این حرف را نزن، پسرجان. جسد را گلاب می‌زنیم و می‌گذاریم کنار مزار امامزاده سید محمد، تا صبحِ زود خاکش کنیم.»

چند نفر دیگر هم حرف‌هایی زدند اما حاج ولی زیر بار نرفت. پدر و مردم هم پشت حاج ولی در آمدند. آخرش تصمیم همانی شد که حاج ولی گفته بود و مردم پذیرفتند. بعدش جمعیت با شونگ و شیدا و هوار و زاری، مثل موجی توی هم خیز بر می‌داشتند و خودشان را به بالای جسدِ سید شریف می‌رساندند و خم می‌شدند و دستی می‌کشیدند و دوباره توی موجی دیگر دور می‌شدند. ساعت‌ها طول کشید تا جمعیت دست بردارند و به خانه‌هایشان برگردند. حاج ولی برای آنکه جمعیت زودتر پراکنده شود، گفت که جسد را به درون اتاقک ببرند. مادر با پدر ماند و بعد از آنکه گورستان از جمعیت خالی شد، وارد اتاقک شد. رفت و بالای سر جسد نشست و فاتحه ای خواند و زاری کرد. بعدش پدر و مادر از حاج ولی خداحافظی کردند و ما به خانه برگشتیم. آن شب، تمام شهر منتظر بودند تا هر چه زودتر صبح شود و خودشان را برای خاکسپاری سید شریف به گورستان برسانند. اما همه چیز جور دیگری شد.

همان شب اتفاقی افتاد که صبح فردا با فهمیدن آن، دهان همه مردم شهر باز ماند. صبح زود تمام شهر به گورستان هجوم آوردند و جلو مزار امامزاده سید محمد دوباره پر از جمعیت شده بود. دور تا دور گورستان، از سر خیابان اصلی شهر تا دم بازار ماهی فروشان و از خیابان تنگ و خاکیِ پشت گورستان تا دمِ خُرسه رود، کیپ تا کیپ زن و مرد و پیر و خردسال جمع بودند. همه انگشت به دهان مانده بودند چیزی را که می‌بینند واقعی است یا نه.

من به همراه مادرم آمده بودم و پدرم زودتر از ما راه افتاده بود. حاج ولی جلوتر از همه، جلو لته کوچکِ همجوارِ مزار ایستاده بود. کسی باورش نمی‌شد اما همیشه در درون همه مردم شهر، یکجور چیزهایی برای باورِ ناباورترینِ چیزها وجود داشت.

همان شبی که سید شریف مرد و جسدش را به اتاقک سید محمد بردند و همه مردم شهر به خانه‌هایشان برگشتند و در بسترهایشان به خواب رفتند، حاج ولی تا اذان صبح بیدار مانده بود. نقلِ پدرم است که حاج ولی آن شب با خودش هر چه کرد نتوانست بپذیرد که سید شریف را به خاک بسپارد. دلش می‌خواست که سید شریف همیشه میان مردم بماند و سرِ پاکیش سوگند یاد کنند و به جدش پناه ببرند. دلش می‌خواست که تا همیشه جزئی از این شهر بماند؛ شهری که خاکش حاصلخیز و آبش فراوان بود. شهری که هر درختی در آن می‌کاشتی، می‌گرفت و سبز می‌شد و شاخ و برگ می‌داد. حاج ولی همان شب تا صبح بالای سر جسد سبزپوشِ سید شریف ماند و دعا خواند. وقت اذان از جایش بلند شد و بیرون از اتاقک، لحظه ای به آسمان خیره شد. بادِ خنکی می‌وزید و آسمان سیاه و بی ستاره بود. بعدش رفت دم شیر آب و تلمپ را چند بار فشار داد و وضو گرفت. دو رکعت نماز خواند و رفت سرِ باغچه و با بیل کوچکی زمین را کند و خاک‌ها را کنار زد. بعدش رفت و جسد را آورد و درست مثل نهال سبزی، راست راست، سید شریف را تا بالای زانوهایش کاشت توی زمین. اشتباه نگفتم، سید شریف را کاشت توی زمین. با بیل چند بار روی خاک و گل را کوبید و بعدش رفت با سطل از خُرسه رود آب آورد و ریخت پای سید شریف.

سپیده زنان، پدرم، وقتی اولین تابش‌های خورشید از پسِ خُرسه رود بیرون می‌زد، پیش از همه رسید به گورستان و دهانش باز ماند. پدرم می‌گفت که اولش وقتی چشمش به باغچه افتاد، خیال می‌کرد که اشتباه دیده است. چند بار چشم‌هایش را مالید و باز و بسته کرد. نزدیک‌تر شد. به جسد دست زد و ناگهان چیزی مثل رخش با شتابِ تمام، توی سرتاسر بدنش تازیانه کشید و به لرزَش انداخت و از کف پاهایش خارج شد. زیر لب بسم الله گفت و دوباره دستی به جسد کاشته شده زد. قلبش شبیه ماهی چکابِ لغزنده ای شده بود که سخت و چغر دُم بزند و بخواهد از دهانش بیرون بپرد. توی همین احوالات بود که حاج ولی ناگهان از پشت اتاقک پیدایش شد و پدرم فریادی زد و پس پسکی، چند قدم روی پاشنه پاهایش رفت و به زمین خورد. دهانش همانطور باز مانده بود. حاج ولی جلو آمد و دستش را گرفت و کمکش کرد تا بلند شود. پدر تاب حرف زدن نداشت. فقط به حاج ولی خیره ماند که به درختِ نوکاشته نگاه می‌کرد. یکجوری که انگار با خودش باشد، زیر لب گفت: «سید شریف دارد ریشه می زند.» و سید شریف با تمام دخیل‌های سبزش ریشه زد و قد کشید و شاخ و برگ داد. برگ‌هایش سبزتر از دخیل‌ها بود و توی گرما و سرما نه زرد می‌شدند، نه می‌ریختند.

اولش که شهر با این اتفاق روبرو شد، نمی‌توانست باورش کند. ریش سفیدهای شهر شروع کردند به غرولند. گفتند که معصیت دارد و عقوبتش مردم را می‌گیرد. ژاندارم و سرباز آمد. شهر شلوغ شد. بلبشو افتاد میان مردم. ژاندارم دستور به کندن سید شریف داد. گورکن آوردند. اما مردم که به حاج ولی ایمان داشتند و زیر نور ضعیف خورشید، خون در رگهایشان کم کم در حال جوش آمدن بود، مانع شدند. به میان ریختند و بازوهایشان را در هم حلقه کردند و سفت و محکم، دور تا دور درخت سید شریف و مزارِ سید محمد را گرفتند. ژاندارم تهدید کرد. میان مردم و سربازها درگیری شد. تیر هوایی در کردند. اما مردم دست بردار نبودند که نبودند. شهر قیامت شده بود. حاج ولی کنار درختِ سید شریف نشسته بود و سر را به زیر انداخته بود و دستش را به درخت می‌کشید. اهالی خُرسه محله و قِرت تپه، چماق و داس و داز آوردند. درگیری‌ها بالا گرفت و خاک و خول بلند شد. سربازهای ژاندارمری زخمی شده بودند و زیر چک و لگدها نعره می‌کشیدند. بالاخره آن روز ژاندارمری عقب کشید. اما همه می‌دانستند که ژاندارم‌ها دست بردار نیستند. شبِ همان روز، نیمی از جمعیت شهر در خیابان اصلیِ شهر، توی گورستان، جلو مزار سید محمد، پای درخت سید شریف تا صبح بست نشستند. فردای آن روز ژاندارم‌ها با نیروهای کمکی که از بابلسر آمده بودند، وارد گورستان شدند. فرمانده‌شان با مردم صحبت کرد، دو دست به کمر و راست ایستاده هوار کشید، تشر زد، اخطار داد. اما مردم همانطور با بیل و چماق و دازهایشان جلو درخت ایستاده بودند و کنار نمی‌آمدند. تا شب وضع همین بود. گفتند اینبار که بروند با حکم تیر بر می‌گردند.

فردای آن روز شمار زیادی از مردم شهر کفن پوشیدند. خیلی‌ها از بزرگ‌ترهای شهر اما علناً از این غائله کنار کشیدند. بعضی‌های دیگر هم از سر احتیاط، مول مولی کردند و پا پس کشیدند و توی خانه‌هایشان ماندند و بیرون نیامدند. دور تا دور گورستان پر از آدم‌هایی با کفن‌های سفید بود. بعضی‌ها حتی بچه‌های خردسالشان را هم آورده بودند؛ با کفن‌های سفید و سربندهای سبز، و روی سینه‌هایشان با خط سرخی نوشته بودند: «اینجا کربلا خواهد شد.»

در همان روز سوم، درخت سید شریف اولین جوانه را از ناحیه شانه راست زد. جوانه سبز کوچکی از میان دخیل‌های سبز بیرون زده بود. با دیدن این صحنه، خیلی از زن‌ها از حال رفتند و مردها فریاد می‌زدند: «الله اکبر.» حاج ولی که با تمام وجودش ایمان به کارش داشت، تنها سری تکان داد و به درون اتاقک سید محمد رفت و در را پشتش بست. جمعیت حالا یکپارچه الله اکبر شده بودند. ژاندارمری بعد از این ماجرا پا پس کشید و دست از سر مردم برداشت.

از آن روز به بعد درخت سید شریف مدام قد می‌کشید و جوانه می‌زد و شاخ و برگ می‌داد. با اولین شاخه‌های نورسته محکمش، مردم برای نذر و نیاز و دخیل بستن هجوم آوردند. شمع‌های زیادی هر روزه دور تا دور درخت سید شریف روشن و آب می‌شد. تنه دخیل بسته و سبزِ درخت رفته رفته رنگ می‌باخت و کدر می‌شد، طوری که بعد از سال دوم، تنه ستبر و قهوه ای رنگی از زیر دخیل‌های سبز و پوسیده بیرون زد. تنه چنان رشد کرد که تا سر و صورت سید شریف را در خودش گرفت و چشمهای بسته سید شریف شبیه دو گره پوستی روی تنه‌های درختان شده بودند. شاخه‌های درخت رشد کردند و طویل و کلفت، به سمت زمین مایل شدند. اما درخت سید شریف شبیه هیچ درختی نبود. درخت سید شریف فقط درخت سید شریف بود. مردم احترام و گرامیداشت ماورای زمینی برایش قائل بودند و قداستش می‌رفت که افسانه شود.

از تمام شهرهای اطراف با ماشین و گاری و اسب و حتی پای پیاده برای نذر و نیاز می‌آمدند. آن زمان‌ها مثل حالا نبوده که توریست به شهرمان بیاید. غریبه‌ها چندان از آن با خبر نبودند. اما یکبار مهندسانی که از کشورهای انگلیس و آمریکا برای قطع درختان جنگل‌ها و زه کشی زمین‌ها و شهرک سازی به این منطقه آمده بودند، به همراه تعدادی ایرانیِ تحصیل کرده به گورستان شهر آمدند و با دیدن درخت سید شریف مدام صلیب می‌کشیدند و عکس می‌گرفتند. خودشان هم کنارش ایستادند و چندتایی عکس یادگاری گرفتند. این‌ها مربوط به همان سال‌هایی می‌شد که آخرین ببرهای مازندران را هم به ضرب گلوله از پا در آوردند و زمین‌ها را صاف کردند و ریشه‌های درختان را از زمین بیرون کشیدند و شهرک‌هایی را بیرون فریدونکنار ساختند که اسمشان را گذاشتند دریاکنار و خزرشهر و خزرکنار. خزرشهر و خزرکناری که مردم ما هیچ وقت نفهمیدند نامش چه دَخلی دارد با دریای ورگانا و سرزمین ایران و قوم مازنی و بندر فریدون.

توی همان سال‌ها یکبار از پایتخت، نماینده ای از طرف حکومت برای بررسی درخت آمد و گزارشی از آنچه دید فراهم کرد و بی سر و صدا رفت. بعد از آن بلافاصله یک عده ای آمدند که طرز لباس پوشیدنشان با بقیه آدم‌هایی که دیده بودیم توفیر داشت. شبیه خارجی‌ها بودند اما به زبان فارسی صحبت می‌کردند. درخت را بررسی کردند، از شاخ و برگش نمونه ای برداشتند و روز سوم بدون آنکه کسی آن‌ها را ببیند، ناپدید شدند. آن سال‌ها تمام هوش و حواس مردم به درخت سید شریف و قداستش بود. با زندگی مردم گره خورد و حتی یادم هست که برایش ترانه ای ساختند که هر سال جشن نوروز پای درخت می‌خواندند:

درختِ سیدم جدش عزیزه // الهی برگی از شاخه‌اش نریزه

درختِ سیدم، حاجت روا کن // دلِ زخمی، دلِ غمدیده رو دردش دوا کن

زِ آفتابِ دروغین سایه‌ام باش // زِ مِهرِ اهلِ بیت سرمایه‌ام باش

درختِ سیدم، سالِ جدیده // زمستون رفت و ماهِ نو رسیده

الهی که زِ لطفت شهرِ من آباد باشه // الهی هرکه یزدان می پرسته شاد باشه...

همه این‌ها بود و روزگار می‌گذشت تا اینکه داستان شهر ما و درخت سید شریف از یک جایی به بعد کم کم راهشان از هم سوا شد. حالا که بر می‌گردم و خوب به اتفاقات نگاه می‌کنم، می‌بینم همه چیز آرام آرام و تدریجی اما ناگهانی تغییر کرد. شبیه کسی بودیم که رودست خورده باشد. تا سالهای اول انقلاب هنوز شهر آنچنان پوست نینداخته بود. حاج ولی اما آنقدرها زنده نماند که انقلاب را ببیند و یک سال قبل از آن عمرش را به من و پدرم داد و درست پای درخت سید شریف خاکش کردند. بعد از انقلاب، پدرم آقاعلی کناری، توی یکی از درگیری‌های مربوط به جنگلی‌های آمل و نیروهای سپاه کشته شد و توی گلستان شهدای آمل به خاکش سپردند. مادرم بعد از آن اتفاق خودش را حسابی باخت و تار به تار مو سپید کرد و توی خودش پینه بست. من هم جنگ که شروع شد، کمی بعدش رفتم جبهه. مادرم اولش مخالف بود اما رفتم و سه سال اول جزو نیروهای پشتیبانی بودم و بعدش غواص شدم. دو سال بعد از آن، یعنی در سال شصت و پنج، توی عملیات کربلای ۴، نزدیک فاو زخمی شدم. همان زخم کافی بود تا مادرم دیگر نگذارد که به جبهه برگردم و از آن فقط پای لنگش برایم به یادگار بماند. بعد از جنگ درس‌هایم را ادامه دادم و وارد دانشگاه شهید بهشتی شدم. مدیریت شهری خواندم و در دهه هشتاد وارد شورای شهرِ شهرمان شدم و حالا مرا به عنوان شهردار فریدونکنار می‌شناسند.

توی همه این سال‌ها و بالا و پایین‌هایی که شد، درخت سید شریف هم، همپای مردم شهر در حال تغییر کردن بود. مردم شهر، شاید بعد از اصلاحات و سازندگی‌هایی که توی دولت‌های مختلف انجام شد، رفته رفته پولدارتر شدند، اما اصلِ موضوع سر زمینهای شهر و باز شدن درهای شهر به روی توریست‌ها و آشنایی مردم با شیوه‌های جدیدی از زیستن بود. شکل زندگی‌ها تغییر کرد و از سادگی در آمد. افکار مردم هم جور دیگری شد. زمینهای جنگلی و کاله که از قبل از انقلاب زیر تیغ اره‌ها رفته بودند و جایشان را زمینهای کشاورزی و مناطق مسکونی گرفته بودند، حالا یک به یک تبدیل به ویلا و آپارتمان و مجتمع‌های تجاری و تفریحی می‌شدند. مردم زمینهای کشاورزی و شالیزارها را می فروختند به شهرستانی‌ها و توریست‌ها و با پولش کاسبی راه می‌انداختند. شهرستانی‌های زیادی به شهر هجوم آوردند؛ خصوصاً از شهرهای بزرگی مثل تهران و اصفهان و مشهد. یکبار توی یکی از گودبرداری‌ها برای ساختن ویلا، نزدیکی‌های خزرشهر جنوبی، استخوان و هِستِکای حیوان بزرگی پیدا شد که کارشناسان مربوطه ای که از مرکز استان آمده بودند، گفتند متعلق به ببری است که کمتر از چهل سال پیش کشته شده است. اثر فشنگی که دنده‌های حیوان را خرد کرده بود را پیدا کرده بودند. بعد از آن واقعه، مجسمه ای از یک ببر را که توسط استاد صانعی پور ساخته شده بود، در یکی میدان‌های شهر قرار دادند و نامش را گذاشتند میدان ببر. اما دیگر ببری در کار نبود. ببرها رفته بودند و جایشان را هیچ کس نفهمید که چه پر کرد. فقط یادگار روح و روان آن ببرها را مردم این شهر با خودشان به جنگ برده بودند، توی لشگر ویژه ۲۵ کربلا، به فرماندهی حاج حسین بصیر که زمانی توی فریدونکنار فقط یک آلومینیوم کارِ ساده بود. این‌ها آخرین ببرهای مازندران در شهر ما بودند. بعد از جنگ، گورستان شهر به گلزار شهدا تغییر نام پیدا کرد و مردم روحیه مبارزه و شجاعتشان را روی تشک‌های کشتی نشان می‌دادند. فریدونکنار قهرمان‌های بزرگی معرفی کرد و زمانی که در شورای شهر بودم، پیشنهاد ساختن تندیس این قهرمانان به همراه قهرمانان جنگی شهر داده شد که توی مکانی که معروف است به جزیره و بین رودهای خرسه رود و مونگار قرار دارد، جایگذاری شد و توی اتاق بزرگی هم مدال‌ها و تقدیرنامه‌ها و یادگارهای این قهرمانان را در قالب یک موزه کوچک به عموم عرضه کردیم. بعدش جزیره و خیابان‌های دور تا دور آن را با حفظ فضای سبز، سنگفرش کردیم و کافه و رستوران و مکان‌ها و فروشگاه‌های تفریحی هم برای توریست‌ها احداث شد. اما به جای توریست، آنجا شد محل پاتوق خلافکار ها و اوباش و ساقی‌های مواد.

از دهه هشتاد، پلیس به طور منظم گزارش و خبر از دستگیری باندهای کوچک و محلیِ قاچاق مواد مخدر و کشف آشپزخانه‌های ساخت مواد محرک می‌داد. زیر پل میلاد، که در اواخر همین دهه در نزدیکی دهنه دریاییِ شهر و در جاده ساحلی احداث شد، تبدیل به پاتوقی برای مصرف کننده‌های مواد شده بود. از آمل و بابلسر و محمودآباد می‌آمدند برای خرید جنس. سرگل و گراس فریدونکنار همپای برنج و ماهیش معروف و محل کسب درآمد شد. آمارهای سازمان‌ها و نیروی انتظامی سرسام آور بود. فریدونکنار را که زمانی در کنار امیرکِلا، یکی از مذهبی‌ترین شهرهای استان مازندران می‌شناختند، حالا طبق آمارهای موجود از فاسدترین شهرهای استان بود و توی استان آن را به نام شهرِ ساقی‌ها می‌شناختند. این موارد اما برای قدیمی‌های شهر سخت و سنگین بود. وقتی در سالِ نود شهردار فریدونکنار شدم، همه تلاشم را معطوف به تغییر دادن چهره شهر کردم. اما نه من و نه شهر چندان حواسش به درخت سید شریف نبود. مادرم یکبار گفته بود: «حواست هست، پسرجان؟»

گفتم: «به چه، مادرجان؟»

گفت: «به شهر و مردمش.» اما من حواسم به آنچه که قبل از هر چیز می‌بایست باشد، نبود. تمام حواسمان به توریستی تر کردن شهر و افزایش کشت برنج و رونق شیلات و کارهای مربوط به پرورش و صید ماهی‌های خاویاری و غیر خاویاری بود تا محل درآمد بیشتر باشد. خصوصاً آنکه بندر فریدونکنار که از لحاظ جغرافیایی دارای موقعیت خوبی بود را رونق بیشتری بدهیم و تبدیلش کنیم به محلی برای انتقال و مدیریت سکوهای نفتی در حوزه دریایی فریدونکنار. اما حواسمان به یک چیز خیلی مهم نبود. به آنچه که زیر پوست شهر در جریان بود و نمودش را می‌شد در درخت سید شریف دید. اما نه بصیری بود، نه شاهدی.

مادرم در این سال‌ها حسابی پیر شده بود ودچارِ پادردِ شدیدی بود که مجبورش می‌کرد توی خانه بنشیند و کمتر بیرون بیاید. مردم صدایش می‌کردند آقازن. با این یکجا نشینی‌اش، حواسش اما جمع بود. یکبار سرِ ظهر، عصازنان آمد شهرداری. زن همسایه مان زیر بغلش را گرفته بود و کمکش می‌کرد تا راه برود. عصبانی و گُر گرفته به نظر می‌آمد. همانطور که عصایش را به طرفم بالا گرفته بود و تکان می‌داد، با لحن نیشدار و تلخی گفت: «جناب شهردارباشی، تا حالا تشریفتان را بردید امامزاده سید محمد؟»

من که از پای میزم بلند شده بودم، گفتم: «چه شده، مادرجان؟»

گفت: «از درخت سید شریف خبر داری؟»

گفتم: «نه، مادرجان. وقت نمی‌شود.»

مادر بیشتر عصبانی شد و عصایش را به زمین کوبید و گفت: «وقت و خبر را با هم دم درخت سید شریف حراج کرده‌اند.» بعدش با عصایش اشاره ای به در خروجی کرد و با کمک زن همسایه، عصازنان از اتاق خارج شد.

عصرِ همان روز، با چند نفر از مدیران شهرداری رفتیم و سرکشی کردیم. هوا نیمه سرد بود و باد موجدار و خمیده ای در حال وزیدن بود. آسمان گرفته و خاکستری، بالای سرمان سنگین نفس می‌کشید. نزدیک درخت شدیم. درختِ همیشه سبزِ سید شریف، فرسوده و از ریخت افتاده، در حالتی نیمه جان به نظر می‌رسید. شبیه آدمی بود که در احتضار باشد. شاخه‌هایش رو به خشکی رفته بود و به درختی می‌مانست که دارد شروع می‌کند به زرد کردن برگ‌هایش. روی شاخه‌های بالا دستش چند کلاغ لانه کرده بودند و مدام می‌گفتند: قار قار قار، اما نمی‌دانم چرا به گوشم می‌خورد: مارگ مارگ مارگ. خواستم از بقیه بپرسم که شما هم همین صدا را می‌شنوید که پشیمان شدم.

بادِ پیچاکی وزید که باعث شد چند تایی از برگ‌های درخت روی اتاقک مزار و قبرهای اطراف آن بریزد. بیشتر شاخه‌های درخت هنوز تر و جاندار بودند اما حال عمومی سید شریف زرد و نزار به نظر می‌رسید. دخیل‌های بشماری که از درخت آویزان بودند، خاک گرفته و آفتاب گزیده و باران خورده، به کهنگی می‌زدند. سردم شد. دستی به درخت زدم و حمد و توحید خواندم. بقیه هم همین کار را کردند. بعدش رفتم سر خاک حاج ولی و فاتحه دادم و رفتم توی اتاقک تنگ و تاریکی که وقتی بچه بودم همیشه از آن می‌ترسیدم. سید محمد این روزها متولی ای که همیشه تر و خشکش کند، نداشت و بعد از مرگِ حاج ولی چند نفری به صورت هفتگی سرکشی می‌کردند تا اینکه آن روزهایی که در شورای شهر بودم قرار بر آن شد تا هفته ای یکبار پیرزنی به اسم بَگوم که نیازمند بود، بیاید دستی به سر و روی مزار بکشد و مبلغی از شهرداری دریافت کند.

کلید برق را زدم. نور زردِ کم رمقی فضای اتاق را گرفت و روی مزار سید محمد پاشیده شد. پارچه سبزی رویش کشیده شده بود که مثل دخیل‌های درخت سید شریف، کهنه و رنگ باخته، در حال وا رفتن نشان می‌داد. تیرهای چوبی امامزاده در حال پوسیدن بودند. اتاق بوی نم و ماندگی می‌داد. باد از آستانه کوچک در، توی اتاقک می‌افتاد و در سه کنجِ سقف توی خودش می‌پیچید و زوزه می‌کشید. دو تا از همکارها پشت سرم وارد اتاقک شدند و سرک کشیدند. سلامی دادیم و فاتحه ای خواندیم و در را بستیم.

آن روز به خانه نرفتم. به سرعت به شهرداری برگشتم. جلسه فوری اعلام کردم. مدیران و معاونان جزء و کل را فرا خواندم و از شورای شهر دعوت کردم تا هرچه زودتر خودشان را به شهرداری برسانند. اتاق جلسه کیپ تا کیپ پر از آدم شده بود که همگی متعجب بودند و زیر گوشِ هم پچ پچ و همهمه می‌کردند. جلسه را رسمی اعلام کردم و موضوع را به گوش حضار رساندم. درخواست کردم تا فکری، چاره ای صورت بگیرد که در نهایت چاره آن شد که اقدام به بازسازی مزار امامزاده سید محمد و گورستان شهر که بعد از جنگ تبدیل به گلزار شهدا شده بود، بشود و بزرگداشت‌های مختلف مربوط به شهدای شهر و مراسم مذهبی به صورت پر رنگ تر و پر محتوا تر برگزار شود. نتایج نهایی را روز بعد در طی جلسه ای خصوصی با فرماندار به تآیید رساندیم و قرار بر اقدام فوری شد.

این تصمیمات بلافاصله به مرحله عمل رسید و از محل درآمدهای شهرداری و شورای شهر و همچنین از محل ذخایر فرمانداری، بودجه دریافت شد و نقشه بارگاهِ مناسب و بزرگی برای امامزاده سید محمد و محوطه آن و مزارِ شهدا ریخته شد. مراسم و بزرگداشت‌ها با هدف جذب مردم و به خصوص جوانان شهر در قالب مضمون و محتوای جدید و مطابق با شرایط و نیازهای روز، طرح ریزی شد. یک سال از این اقدامات گذشت و بنای امامزاده پا گرفت و با شهرهای اطراف هم جهت برپایی بزرگداشت‌ها و مراسم همکاری شد. حتی در نوروز سال ۹۲ بین مردم متنِ آن ترانه قدیمی که هر سال جشنِ نوروز، اهالی شهر پای درخت می‌خواندند، پخش شد تا به رسم گذشته‌ها خوانده شود. اما با همه این تلاش‌ها، هیچ تغییری در درخت سید شریف دیده نشد که نشد. درخت بیشتر نزار شده بود. برگهای سبز بیشتری زرد شدند و ترکه‌های کوچک و خشکی از درخت به زمین می‌ریختند.

درخت در تمام این مدت، درست در نقطه کانونی افکارم بود. با جواب ندادن طرح‌ها، تصمیم به کار جدیدی گرفتم. طرحی ریختم که تا آن موقع مثالی نداشت. چیدمان برنامه ای را ریختم به نام دخیل بندان. در این طرح شرط شده بود از میان کسانی که نذر بیشتری کرده باشند و بر حسب نذرشان دخیل‌های بیشتری به درخت سید شریف بسته باشند، قرعه کشی ویژه ای به عمل آید و جوایز نفیسی به برندگان اهدا شود و هرکسی که نذرهای بیشتری کند و دخیل‌های بیشتری ببندد، امتیاز بیشتری هم در قرعه کشی خواهد گرفت.

اطلاعیه و اعلامیه در سطح شهر، بین کاسب و تاجر و صیاد و کارگر و شالیکار و دامدار و همچنین بین اهالی محله‌ها پخش شد. مردم استقبال زیادی کردند. حتی از بابلسر و امیرکِلا و بَهنَمیر و سُرخرود هم شرکت کردند. جایزه ویژه هر ماه را خودرو گذاشته بودیم. قرعه کشی ویژه ماه اول برگزار شد و شخصی از روستای مونگارپه برنده خودرو شد. همین باعث شد مردم در ماه بعدی استقبال بیشتری کنند و شرکت کننده بیشتری داشته باشیم. از پول نذرهایی که پای درخت سید شریف و مزار امامزاده سید محمد ریخته می‌شد هم برای تأمین بودجه استفاده می‌کردیم. دخیل‌های زیادی روی دخیل‌های کهنه و رنگ باخته درخت بسته شد و یکجورهایی سبزی دخیل‌ها درخت را نونوار کرده بود. اما هنوز ترکه‌ها و شاخه‌های خشکیده و تکیده درخت از لا به لای دخیل‌ها به چشم می‌خورد و گاهی در هنگام بستن دخیل می‌شکستند با برگ‌های زرد به زمین می‌ریختند.

ماه بعد و ماه‌های بعدی هم گذشت و جوایز زیادی داده و مردم زیادی برنده شدند. اما حال و روز درخت بدتر و بدتر شد، تا اینکه در یکم فروردین سال نود و سه، آخرین برگِ زرد و نزارِ درخت با اولین بادِ بهاری از شاخه جدا شد و آرام و تاب خوران به زمین سقوط کرد. مردم زیادی که در روز یکمِ سال نو به مزار رفتگانشان آمده بودند و همینطور من و مادرم، با چشمهای خیره، شاهدِ این پایان ناخوش بودیم. وقتی آخرین برگ به زمین رسید، مادرم ناگهان با صدای لرزان و غم گرفته ای، شروع کرد به خواندن ترانه قدیمی:

درختِ سیدم جدش عزیزه // الهی برگی از شاخه‌اش نریزه

درختِ سیدم، حاجت روا کن // دلِ زخمی، دلِ غمدیده رو دردش دوا کن

زِ آفتابِ دروغین سایه‌ام باش // زِ مهرِ اهلِ بیت سرمایه‌ام باش

درختِ سیدم، سالِ جدیده // زمستون رفت و ماهِ نو رسیده

الهی که زِ لطفت شهرِ من آباد باشه // الهی هرکه یزدان می پرسته شاد باشه

درختِ سیدم جدش عزیزه // الهی برگی از شاخه‌اش نریزه...

حالا درختی خشکیده برایمان مانده، با هزار هزار دخیلِ سبزی که به سر و رویش بسته شده و شبیه داغی شده که وسط شهر، وسط قلب شهرمان نشسته است. گاهی بعضی‌ها در شورای شهر پیشنهاد قطع کردنش را می‌دهند و اینکه جایش درختِ دیگری کاشته شود. اما عده دیگر مخالف آن هستند. درخت تا به امروز، تکیده و بی جان، هنوز هم سر جای خودش باقی است و اگر به شهر ما بیایید، می‌توانید درختِ بی جانِ سید شریف را کنار بارگاهِ امامزاده سید محمد ببینید. از هر کس که سراغش را بگیرید، نشانیش را می‌داند.

امیر کِلاگِر

دیدگاه‌ها   

#1 آرش خوش صفا 1395-01-05 02:46
داستان کوتاه مدرن خواننده را منتظر شنیدن داستان نمی گذارد، حال آن که در این متن تا حدود دو صفحه نویسنده مدام قول تعریف کردن داستان را می دهد.
وظیفه نویسنده داستان کوتاه ارائه گزارش تاریخی دقیق و پوشا از یک واقعه نیست، بلکه نمایش عکس برداری از قلب واقعه به انتخاب نویسنده است. در این متن، ایده جالب سید شریف و سپس کاشتن او در باغ عنصر کشش داستان به شمار می آمده که نویسنده با اضافه گویی های بی استفاده، متن را به گزارشی تبدیل کرده که به ناچار شهردار شدن راوی و ... همگی می بایست در متن وارد شوند و تنها عنصر کشش مهیج متن در میان اضافات آن گم شده است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692