داستان «واگن‌ها» نویسنده «آرش خوش‌صفا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «واگن‌ها» نویسنده «آرش خوش‌صفا»

دایی رضا دیروز مُرد. یعنی قطار بهش زد. کَر بود. اما نمی‌دانم چرا انگار فقط من بودم که فکر می‌کردم کَر نبود: می‌شنید، لبخند می‌زد، می‌خندید و شاید هم می‌فهمید. شاید اصلاً دایی رضا لال بود. چه کسی می‌دانست؟!

صبح با عربده‌های رادیوی نکبتِ روی میز کوچک راهرو بیدار نشدم. مامان عادت گندی داشت که می‌بایست همیشه چون خودش بی خواب بود، صبح اول وقت به جای این که مثل آدم بیاید با لگد بیدارم کند تا بفهمم مدرسه‌ام دیر شده، رادیویی را که مطمئن بودم هیچ وقت هم به خزعبلات اش گوش نمی‌داد تا ته باز کند تا مثلاً حالیِ من کند که " دیر شده! زود باش تن لش ات رو تکون بده! " این‌ها را البته هیچ وقت نمی‌گفت، اما تک تکشان از سر و ریخت و ادا و اطوارها و چشم غره‌ها و حرف نزدن‌هایش می‌بارید. اصلاً انگار در این خانه رسم بود؛ کسی با کسی حرف نمی‌زد، انگار واقعاً کسی از دیگری چیزی نمی‌دانست. اما من و دایی رضا می‌دانستیم.

دایی رضا بیشتر اوقات در اتاق آن طرف حیاط که درست درِ آن رو به روی درِ ورودی خانه بود
می‌پلکید. هر چهار طرف اتاق را داده بود برایش قفسه‌های فلزی خاکستری رنگ نصب کرده بودند و همه را پُر کرده بود از کتاب‌های خودش و دایی مِقداد که چند سال پیش رفت ترکیه تا از آن جا راهی انگلیس شود که نمی‌دانم آن جا چه کاره شود، اما همین چند سال پیش جسدش را آوردند و در حیاط تحویل ننجون دادند، بسته بندی وتک و تمیز، آن هم با پُست خارجی. تا آن موقع در این خانه حتی نامه ای هم با پُست تحویل نگرفته بودیم، اما خب به هر حال یک بار دایی مقداد، باند پیچی، تحویل ما شد. خاله زری می‌گفت مقداد بیچاره رفته بود بمب خنثی کند و این شد حال و روزش. من هیچ وقت نفهمیدم منظورش از این حرف چه بود، شاید اصلاً شوخی می‌کرد. ولی من هم هیچ از او نپرسیدم اگر شوخی هم بود معنایش چه بود.

صبح با ضجه و مویه ننجون بیدار شدم. چشم که باز کردم آن طرف اتاق، تشک و پتوی مامان را دیدم که مثل همیشه خالی بود. هیچ وقت یادم نمی‌آمد در این اتاق خوابیده باشد؛ نه آخر شب که تابستان و زمستان می نشست تا دیر وقت در هال، زیر عکس دیواری قاب گرفته کراوات زده آقاجان کاموا می‌بافت و یک شب در میان هم همان را می‌شکافت و نه اول صبح که زودتر از همه سر و صدای سماور نفتی روی میز کوچک رو به روی آشپزخانه راهرو را راه می‌انداخت. فکری شدم چطور خبری از دنگ و دونگ رادیو نبود. پتو را کنار زدم و کمی سرک کشیدم و دیدم که همه جا شلوغ و پلوغ بود. اتاق ما آخرین اتاق راهرو بود و بقیه از هیچ کجای حیاط یا راهرو نمی‌توانستند به راحتی داخل این یکی اتاق را ببینند، خصوصاً این که در حیاط، رو به روی پنجره بزرگ و یک تکه اتاق ما یک باغچه چهار گوش تقریباً بزرگ هم بود. پیژامه ای که پایم بود را
می‌بایست عوض می‌کردم. گشاد بود. بهتر بود شلوار کتان روشنی را که به میخ بالای کمد ظرف‌های مهمانی آویزان بود بپوشم.
در راهرو هیچ کس نبود. رادیو هم خفه بود. بوی نفت سماور هم نمی‌آمد. نگاهی به حیاط انداختم. خیلی آدم آن جا بود، خیلی بیشتر از وقتی که بسته بندی دایی مقداد را آورده بودند تحویل بدهند. آن روز برای اولین بار بود که فهمیدم که در آن خانه وضعیت قرمز صبحانه را از یاد همه می‌برد. خوبیِ راهرو این بود که یکپارچه شیشه ای بود و می‌شد همه چیز را در حیاط به وضوح دید. اما این شیشه سرتاسری یک بدی هم داشت: زمستان‌ها راهرو یخ می‌شد. اصلاً
زمستان‌ها مکافات می‌شد. تمام سرمای برف و یخ حیاط از این شیشه یکپارچه راهرو تا مغز استخوان آدم نفوذ می‌کرد. از این گذشته، زمستان‌ها توالت هم نمی‌شد رفت: توالت آن طرف حیاط بود. به جز این شاخ و برگ درخت‌های حیاط بودند که در زمستان با باد این طرف و آن طرف می‌رفتند و یا به یکدیگر بر می‌خوردند و سایه هاشان بر روی برف حیاط بدجوری آدم را
می‌ترساند. من زمستان‌ها عموماً یا گاهی جای خودم را خیس می‌کردم یا اگر خودم را به آن سوی حیاط می‌رساندم از زور ترس و سرما شاش بند می‌ماندم. اما اگر می‌خواستم مامان حتماً می‌آمد و پشت در می‌ایستاد تا کارم تمام بشود، تا نترسم، تا شاخ و برگ درخت‌ها روی برف‌ها غول نشوند. ولی من همیشه شب‌های زمستان برای این که او را به دردسر نیندازم
می‌گفتم " نه! ". چون چاه توالت خانه آن قدر عمیق و ترسناک بود که اصلاً به زحمتش
نمی‌ارزید خطر کرد. این جور شب‌ها، در اتاقمان، پیش از آن که سرم را زیر پتو بکنم و با
فکرهای بی ربط حواس کلیه‌ها و بعد مثانه‌ام را پرت کنم به آن طرف اتاق، به روشنایی اتاق دایی رضا نگاه می‌کردم. انگار بیدار بودن دایی رضا وقتی که می‌خواستم بخوابم و برای ترس مدرسه فردا آماده بشوم دلگرمی بود. انگار دیگر در آن صورت درخت‌ها و سایه هاشان روی برف‌ها غول نمی‌شدند.

در حیاط، عشرت خانم و بچه‌ها و نوه‌هایش، آقا مرتضی و زنش و بچه‌هایشان و چند تا زن و مرد دیگر را که لابد از فک و فامیل‌های مامان بودند می‌شد دید. بعضی‌ها روی لبه حوض نشسته بودند و بعضی دیگر روی صندلی‌های آهنی میز حیاط. شاید خیلی هم شلوغ نبود، بچه‌ها بودند که خیلی سر و صدا می‌کردند. مغزم درست فرمان نمی‌داد دنبال هم گذاشتن بچه‌ها و خنده‌ها و بازی‌هایشان در لا به لای باغچه‌ها را دنبال کنم یا ضجه‌ها و چشم و دماغ‌های سرخ و ورم کرده از فرط گریه زن‌ها را. دکمه‌های بالای پیراهنم را انداختم و گذاشتم همان طور روی شلوارم بماند. دمپایی‌های آبی ای را که همیشه فقط اندازه پای من می‌شد به پا کردم و رفتم بیرون. بلافاصله مامان را دیدم که از سینی خرمایی که انگار در آغوشش گرفته بود به آقا مرتضی تعارف می‌کرد. یک دستمال کاغذی مچاله شده هم در مُشت اش بود، صورتش هم تمام سرخ بود. من اما حس کردم پرت مانده بودم. انگار آن روز صبح هیچ کس مرا در آن حیاط نمی‌شناخت. اصلاً کسی به من نگاه هم نمی‌کرد. طوری بود که داشت از خودم خجالتم می‌گرفت. آدم باید از جاهایی که در آن جا بودن یا نبودنش چندان فرقی احساس نمی‌شود احساس شرم بکند. می‌بایست چیزی می‌گفتم، اما ماتم برده بود. آب دهانم خشک شده بود. مطمئن نبودم صدا از گلویم در می‌آمد یا نه.
همیشه در این مواقع در اول صبح، قبل از گفتن چیزی به کسی، دایی رضا از آن سمت حیاط
می‌آمد عدل رو به روی من زانو می‌زد و دهانش را مثل تمساح باز می‌کرد تا چشم‌هایش به هم بیایند و بازوانش را از هم باز می‌کرد و دستانش را طوری مشت می‌کرد که یعنی " الان وقت فریاده! " ولی من قبل از این که داد بزنم همیشه چنان از ریخت و قیافه دایی رضا ریسه می‌رفتم که اشک در چشم‌هایم جمع می‌شد. دستانم را محکم می‌گرفت و با هم می‌رفتیم کنار ریل. وقتی از کوچه بن بست مان بیرون می‌زدیم، درست رو به رویمان یک تپه کوچک و کوتاه بود که بعد از آن یک توری فلزی سبز رنگ قراضه و سوراخ وجود داشت که می‌شد با کمی خم و راست شدن به واگن‌های منتظر حرکت رسید. اما گاهی هم پیش می‌آمد که ماه‌ها آن جا، جا خوش می‌کردند. من همیشه از بوی گازوئیل و دود خوشمزه‌شان خوشم می‌آمد. به محض این که من و دایی رضا به نزدیکی واگن‌ها می‌رسیدیم، او در آن همه سر و صدای ایستگاه و بلند گو های سالن انتظار چند ده متر آن سو تر، تا جا داشت آن قد دهانش را باز می‌کرد و کش می‌داد که چشمانش به هم می‌آمد؛ با همان ژست فریادش دستان من را هم که محکم در دستانش گرفته بود فشار می‌داد که یعنی " زود باش! تو هم داد بزن! " من جای او هم داد می‌زدم. داد می‌زدم و صدای فریاد من و شاید هم فریاد دایی رضا با هم مخلوط می‌شد. داد می‌زدم و بعد بلند بلند می‌خندیدم. لبخند و ژست فریاد دایی رضا هم با همه چیز قاطی می‌شد و همیشه البته این جور وقت‌ها از گوشه سمت راست دهانش آب راه می‌گرفت. من خوب می‌دانستم که معمولاً کلید سمعک اش را می‌زد و خاموشش می‌کرد. فقط مواقعی که مامان بود و برای فرار از جر و بحث با او روشنش می‌گذاشت، اما هر وقت نزدیک واگن‌ها می‌شدیم خاموش بود، ولی می‌شنید، هم داد و قهقهه‌های خودش را هم مال من را. حس می‌کردم که می‌شنید. ما اصلاً آن قدر بلند بلند می‌خندیدیم که چرت واگن‌ها هم حتی پاره می‌شد؛ این ما بودیم که واگن‌ها را همیشه از خواب طولانی آهنی‌شان بیدار می‌کردیم.

با این که مطمئن نبودم صدایم گرفته بود یا می‌شد لا اقل چند کلمه ای ادا کرد، آرام منتظر ماندم تا مامان به در اتاق نزدیک تر شود تا با اشاره از او بپرسم که می‌بایست مدرسه می‌رفتم یا نه و هم او حتی بدون این که نگاهم کند فقط دماغش را بالا کشید و خیلی زود و عصبی گفت " نه ". سردم شد. نمی‌دانستم باید کاری می‌کردم یا نه. به اتاق دایی رضا هم نمی‌شد نزدیک شد. پاهایم هنوز خواب بودند. فقط چشمم به کلید روی در اتاقش افتاد که هیچ وقت از بیرون روی در نبود، اما آن روز صبح، بود. معده‌ام می‌سوخت، ولی گرسنه‌ام نبود. تنم یک مرتبه داغ شد. از سمت راست باغچه‌های آن سوی حیاط و دور از چشم خیلی‌ها پاورچین به سمت در حیاط حرکت کردم. از بن بست که بیرون آمدم به تپه رسیدم و برای اولین بار با دست و پا درست مثل حیوانی که با حرص با پنجه‌هایش در خاک پوشیده از برف دنبال چیزی می‌گردد خودم را بالا کشیدم. هیچ وقت بالا رفتن از آن به جان کندن نمی‌مانست. وقتی از توی سوراخ توری فلزی رد شدم یک آن ترسیدم که پا جلوتر بگذارم. تازه یادم آمد تنها بودم. دهانم را باز نکردم. حتی ژست فریادهای پیش از صبحانه را هم نگرفتم. چشم‌هایم به واگن‌ها بود، اما انگار نمی‌دیدمشان. پاهایم هم به آسفالت کنار واگن‌ها میخکوب شده بود. ماتم برده بود. خیلی عجیب بود با چنین کششی به زمین چطور خود را تا بالای تپه رسانده بودم. نگاه می‌کردم.
می‌دانستم از آن شب، شاخه‌های درختان روی برف‌ها قرار بود غول شوند. صدای بوق قطار مسافربری از دور، از پشت واگن‌ها به گوش می‌رسید. من اما هنوز همان جا با دست‌های قفل شده در هر دو طرفم ایستاده بودم.

دیدگاه‌ها   

#1 نیلوفر 1398-06-02 10:32
اصلاً انگار در این خانه رسم بود؛ کسی با کسی حرف نمی‌زد، انگار واقعاً کسی از دیگری چیزی نمی‌دانست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692