داستان«چوخاء» نویسنده«لیلا امانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان«چوخاء»  نویسنده«لیلا امانی»

باید می‌رفت. مشت‌هایش را گره کرده بود. کسی مانع کارش نمی‌شد. مادرها دست‌های بچه‌ها را می‌کشیدند تا راهش را هموارتر کنند. خاک دیوارهای خشتی بر سرش می‌ریخت. از خشت خشت این دیوارها افسانه‌های پهلوانان سیستانی و خراسانی راشنیده بود. هرشب قبل از خواب به رستم وسهراب واسفندیار ودیوهای سپید مازندران فکر می‌کرد وبا گرزی که داشت همه را ازبین می‌برد اما حالا چیزی جز خاک سرد اورا همراهی نمی‌کرد. تمام مرزها را وشهرها را ازبین برده بودند. آسیاب جاه طلبی‌های سولدوز خون مردم شهربلقیس را می‌خواست تا گندم نفرت را آرد کند.

زن‌ها وکودکان را داخل ارگ مخفی کرده بود تا کسی باعث آزار واذیت آن‌ها نشود. بعد از چهارروز بی آبی یکی از زن‌ها داوطلب شده بود که برای آوردن آب برود. چاره ای نبود ایلیار قبول کرده بود که برود تا از اطراف ارگ محافظت کند، اما یکی از سربازهای سولدوز زن را دیده بود که از چشمه مشک را پراز آب می‌کند. ایلیار شبانه یکی از سربازها را به اسیری گرفته بود تا با زن گمشده ایل مبادله کند. خاک شهربلقیس را توبره کرده بودند. به سگ‌ها وگربه ها رحمی نکرده بودند. تمام عصبانیتش را با مشت زدن به زمین خالی می‌کرد. تمام این غارت قبل ازبرگشتن ایلیار از چراگاه آلاداغ تمام شده بود. به کمک زن‌ها تمام جسدهای دوستان وخویشان را به خاک سپرده بود. بلا برایش از زمین وزمان می‌بارید. چهل ودو زن و چهارده کودک تمام لشکریانش بودن در مقابل چهار هزار نفر چه کاری باید می‌کرد؟ حسی را داشت که گویی شمشیری زهر آلود وارد حلقش شده است. فرار کردن راه حلی محالی بود که به ذهنش می‌رسید. زن‌ها دست به دهان بچه‌ها می‌گذاشتند تا صدای فریاد گرسنگی و تشنگی آن‌ها را کسی نشنود. ایلیار صدای درد را می‌شنید زیرا درد مند بود. مهلتی که فرمانده سولدوز برای او تعیین کرده بود بسیار کمتر از یک بیست وچهار ساعت بود. نمی‌خواست زن‌ها وکودکان دربرابر چشمانش بمیرند. تقاضای مبارزه کرده بود. جانش را خون بهای نجات دیگران گذاشته بود. پاچه‌های شلوارش را به سمت بالا کشیده بود، سر آستین پیراهنش راتا زیر بغل‌هایش تا کرده بود. کلاهخود وزره اش همین بود.
کف دست‌هایش از بیل زدن‌های زیاد تاول زده بود. پارچه ای طلبیده بود وبا آن مرهمی گذاشته بود. بغض، نفرت شکستگی هر لحظه هر کدام بر قلبش چیره می‌شد. چشمانش را برهم گذاشت تا برهمه چیز غلبه کند. دست‌هایش را گرز گرانی دید. کمربندش را محکم‌تر بست.
زن را دست وپای بسته به کنار گود آوردند. ایلیار سرباز گروگان گرفته را می‌کشید. باید به عهدش وفا می‌کرد. دشمنان مغولی‌اش صورتی مثلثی داشتند با چشمانی ریز. همان‌هایی بودند که از سرزمین تورانیان می‌آمدند. این بار اسفندیاربه شکل فرمانده سولدوز آمده بود. کینه قدیمی از سرزمین ایرج هنوز در دل مغول‌ها بود. ایلیار همزمان بند سرباز را باز کرد واورا به کنار میدان هل داد. اما سربازان سولدوز کام شمشیر رابه زن چشانیدند. سولدوز قهقه ای زد ودستور داد که بر طبل وسورنا بزنند.
سولدوز میشی سفید که بر پیشانی‌اش آیینه بسته بود را برای جایزه گذاشته بود تاسربازانش زور وبازویی نشان دهند.
ایلیار نعره ای زد وهماوردش را طلبید. میان گود گرد وخاکی برخاسته بود تمام پهلوانان فرمانده سولدوز با کمری شکسته گود را ترک می‌کردند. سولدوز لباسش را بیرون آورد و با ایلیار پنجه در پنجه شد. عرق‌ها می چکیدند وچشم های هر دورگ های خون را پاره می کرد. ایلیار از کمر سولدوز گرفت. پاهای سولدوز روی خاک نرم می لغزیدند دیگر نمی توانست محکم به زمین چنگ بزند.
دشنه کوچکی را که بین لباسش پنهان کرده بود. بیرون آورد. بر پهلوی ایلیار کشید. پیراهن سفید پشمی ایلیار رنگین شد. شانه های سولدوز را گرفت سرش را به عقب کشید. چهره های کودکان وزنان را می دید. تسلیم مرگ شدن شایسته او نبود. آخرین مشت را بر سر سولدوز زد خون از دماغ وچشمان سولدوز بیرون زد. سپاهیان سولدوز چشم شان را ریز کرده بودند تا مردن سولدوز را باور کنند. ایلیار پشت سولدوز را به خاک رسانده بود. از درد می پیچید. کشان کشان به سمت میش رفت. طنابی که به گردن میش انداخته بودند را کشید. باید میش رابه زنان می سپرد تا پشم آنرا بچینند و بریسند و چوخائی برای پسربچه ها ببافند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692