داستان «زمان مردگان» نویسنده «نيما يوسفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «زمان مردگان» نویسنده «نيما يوسفی»

- حس ميكرد كه ديگر رمقي برايش باقي نمانده و تمام نيرويش همراه خوني كه از زخمش بيرون ميريخت از دست رفته است. بعد انديشيد كه خطي كمرنگ ميان مرگ و زندگي وجود دارد شايد آنقدر محو و ميرا كه انگاري مرگ و زندگي لب بر لب هم دارند...

***

دشتي كه جنگ در آن رخ داد در مجاور شهر بود از شمال شرقي به تپهها و از جنوب غربي به خليج منتهي ميگشت دو سواره نظام بياعتنا به تلاش بيهودة عدّه‌‌اي از بازرگانان شهر براي يافتن راهي براي صلح، مقابل هم صف كشيده و با دستور سرداران به سوي هم حملهور شده بودند. جنگي كه نابرابر بود و چندان به طول نيانجاميده و بعد از كشتاري سخت و مقهور شدن مدافعان شهر، با غلبة آشكار مغولها پايان يافته بود.

آنان كه زخمي سطحي داشتند يا گريخته بودند يا اسير شده بودند و غالبان، مغرور از پيروزي آوازخوانان راهي شهري شده بودند كه مجبور بود توسط آنان تارج شود.

فرمانده خسته بودو حوصلة نطقي طولاني نداشت. سربازان را دم دروازة شهر جمع كرده و تا صبح فرصت داده بود تا دلي از عزا دربياورند بخورند و بياشامند و زنان و كودكان را آنگونه كه ميخواستند وسيلة رفع شهوت حيواني خود سازند!

***

زن جوان در كورسوي شمعي كه- در كنج اطاقي حقير و خالي از اشيا- بر طاقچه اي ميسوخت بر گليمي كه بر زمين پهن بودنشسته بود، سرش را ميان دستانش گرفته و نگاهش را در پنجره كوچكي كه اطاق را به تاريكي ديجور كوچه منتهي ميكرد- بيهدف جمع كرده بود بي آنكه چيزي ببيند مي نگريست. آنسوترك، مادر پيرش، نوزاد چند ماه را بغل كرده و سعي داشت اورا كه از فرط گرسنگي ميگريست، آرام كند. اما تلاشش بيهوده بود زيرا كه نوزاد گرسنه و مضطرب ميگريست. عصر هنگام خبر شوم را از همسايه‌‌اي شنيده بود كه شويش زخمي بازگشته بود و خبر از شكست آنان در برابر دشمن داده بودو گفته بود كه بسياري مردند و شوي او نيز در ميان مردگان ديده است...

مادر پيرش هنوز نااميد نبود ميگفت: «بايد تا صبح صبر كرد و بعد رفت و ديد شايد زخمي افتاده باشد شايد هم در اسارت دشمن باشد نبايد فكر بد به دل راه داد!»

زن جوان به ناچار بايد انتظار صبح را ميكشيد چرا كه ميدانست در اين تاريكي امكان ندارد بتواند تا محلي كه جنگ رخ داده با پاي پياده برود و در پي شوهرش باشد. شوهرش را شش ماه قبل به زور به خدمت لشگر شاهي درآورده بودند، بدون اجر و مواجبي او را گرفته برده بودند تا براي حفظ خاك وطن بجنگد آن روزها بود كه فكر كرده بود: «هنگام صلح آنان مجبور بودند بر روي خاك صاحبان زمين كار كنند و هنگام جنگ زمينداران ميگريختند و وظيفه دفاع از خاك وطن به آنان محول ميشد...»

با خود انديشيد: «چرا بايد اين خاك را ما حفظ كنيم و محصولش را آنان ببرند؟» جوابي را براي اين سوال نبود اما آنچه مسلم بود فقري بود كه در اين چند ماه اخير با آن دست به گريبان بودند. ابتدا چند تكه مال و منالي كه داشتند را فروخته اما بعد محتاج كمك اين و آن شده بودند از شويش خبري نداشتند و تنها ميدانستند كه مشغول آموختن فنون نظامي جهت مبارزه با حملة دشمن قدرتمندشان است. رزمي كه پيش از نيم روز به طول نيانجاميده بود و با شكست آنان پايان پذيرفته بود. نوزاد اين بار از فرط گرسنگي با صداي دلخراش ميگريست پيرزن انگشت كج و معوجش را در دهان او فرو كرده سعي كرده بود او را بفريبد. نوزاد شروع كرده بود به مك زدن انگشت وي و بعد خوابش برده بود.

ساعتها قبل صداي شيهه اسباني را شنيده بودند كه مال و منال تاجران و بازرگانان را حمل ميكردند آنان جان خود و خانوادهشان را بيشتر از آن كه مغولها وارد شهر شود نجات داده راهي ديارهاي دوردست شده بودند.

در تاريكي از پنجره بيرون را نگريست. سكوت شبانه منافذ كوچه را ميانباشت. با خود انديشيده بود اگر شوهرش زخمي باشد و اين شب را مجبور باشد تا صبح با درد زخمهايش سر كند چقدر سخت خواهد بود، بعد اميدوار شده بود كه شوهرش مرده است و درد زخمها را تا صبح تحمل نخواهد كرد.

ناگهان سكوت شبانه با نعرهسرباز مغولي شكسته. بود   كه از پشت در چوبي داد ميزد و مي خواست تا در را باز كنند" در را باز كنيد! "

زن جوان نيمخيز شد اما سرباز مجالش نداد و با پاي بر در زد و آن را شكسته پاي درون خانه نهاد. دو نفر بودند. يكيشان كه جوانتر و خوشسيماتر بود تا وسط اطاق آمد. آن ديگري كه مسنتر بود و سيماي كريه داشت يك گام عقبتر ماند انگاري منتظر بود تا ميزبان او را به درون فرا خواند، اما چون جوابي نشنيد اينبار عصبيتر گفت: «برايمان شراب و گوشت حاضر كن!»

- شراب و گوشت؟

چه كلمات دوري بودند براي او، هنگامي كه نان خشك خيالي بيش نبود. دَم زدن از شراب و گوشت. انگاري نيشخندي گزنده باشد درونش را سوخت. پاسخ داد:« كدام شراب؟ كدام گوشت؟... دريغ از تكه‌‌اي از نان خشك؟» آن يكي كه چهره‌‌اي كريه داشت نگاهي به اطراف انداخت، خانةخالي از اشيا گواه بر فقري آشكار ميداد. سرباز جوانتر به دنبال چيزي ديگر بود و بيشتر از غذا به آن فكر ميكرد. زن ازنگاههاي حريص او نگران شده بود و گامي به عقب برداشت اما جوان با دستپاچگي كه نشان از تازهكاري او ميداد دست دراز كرد و از مچ لاغر زن چسبيد او را به سوي خود كشيد. زن مقاومت كرد اما در برابر سرپنجههاي قدرتمند وي تاب مقاومت نداشت. سرباز جوان سعي كرد او را در آغوش بكشد. زن گامي ديگر به عقب انداخت و دست وي را گاز گرفت. ديگري انگاري حوصلهاش از اين بازي سر رفته باشد گامي به سوي پيرزن انداخت و با يك حركت آني دست پيش برد و نوزاد را از آغوشش كشيد و با ديگر دست خنجر بر گردن ظريف نوزاد گذاشت. نوزاد از ترس ميگريست. پيرزن سراسيمه آنان را دشنام ميداد.

سرباز مسنتر هماني كه چهره‌‌اي زشت داشت اين بار داد زد: خفه شويد!...وقتمان را تلف نكنيد و بعد رو به زن جوان كرد و گفت:چيزي را كه ميخواهد به او بده وگرنه اين توله سگ را تكه تكه ميكنم ميدهم جلوي سگها!

زن ترسيده بود. شنيده بود مغولها بيرحمانه ميكشند. بيحركت بود و سرباز جوان اين بار با ولع او را در آغوش كشيده و دستانش را بر روي او ميگرداند. سرباز مسنتر گفت: كارت را تمام كن بايد برويم!

سرباز جوان زن را روي زمين هل داد و بعد كنار او دراز شد. اما درست در همين هنگام زن چهرة آن ديگري را ديد كه انگاري از وحشت به سفيدي ميزد. نگاه سرباز كريه منظر به پنجره تاريك گره خورده بود. چيزي را ميديد كه زن از آنجايي كه دراز كشيده بود نميتوانست ببيند.

سرباز مغول با زباني كه آشكارا بند آمده بود گفت: آنجا... پشت پنجره... يك مُرده... يك مُرده! بعد نوزاد را زمين گذاشت و با سرعت گامي به سوي در انداخت. سرباز جوان گيج و منگ از زمين برخاسته از پي او گامي برداشت اما متوقف ماند. در باز شده بود و در چهار چوب آن در تاريكي كوچه شبه مردي ديده ميشد. آن كه مسنتر بود از لاي در با سرعت گريخت اما ديگري به اندازة او خوششانس نبود . خواست تا گامي به جلو بردارداما شبح اجازه نداد و وارد خانه شد. زن اينك ميتوانست او را ببيند؛

شوهرش بود. اما مرده بود. با پوستي كه به كبودي ميزد. چشماني خالي از احساس و جاي زخمي عميق كه در زير قلبش ديده ميشد. اطراف زخم، خون لخته شده بود. خوني كه ديگر به سياهي ميزد. شايد هم رنگي ميان سبز تيره و قهوه‌‌اي كم رنگ. چند مگس بزرگ روي زخم جاخوش كرده بودند. گاهي بالهاي شفاف و رگدارشان را با تنبلي به هم ميزدند. سرباز جوان گيج بود نميدانست چكار كند هاج و واج شبح مردي را مينگريست كه ساعتها قبل مرده بود. ناگهان شوهر مردهاش دست پيش برد و با سرعت خنجري را كه از كمر سرباز جوان آويزان بود بيرون كشيد و قبل از آن كه فرصت دهد سرباز جوان گامي عقب نهد خنجر را با شدت در قلب او فرو برد، فرو برد و بيرون كشيد و چند بار ديگر فرو برد و بيرون كشيد. خون به ديوار پاشيد. سرباز جوان گامي به جلو برداشت و در تاريكي قيراندود كوچه بر زمين غلطليد و مرد.

مرده همانطور همان جا در چهارچوب در ايستاد و به نوزاد و بعد زن جوان و مادر پيرش نگريست و بعد بيآن كه كاري بكند و يا چيزي بگويد در سكوتي مرگآور از در خارج شد و ردش را در كوچههاي شبانه گم كرد...

***

زن روز بعد، قبل از سپيدهدم برخاست و از خانه خارج شد. از كوچههاي شهر كه نشان ياغيگري دوش بر خود داشته گذشت و به دشتي كه در خارج شهر محل جدال ديروز بود رسيد. سرتاسر دشت مملو از جسدهاي سربازان جان باخته بود بعد از ساعتي در كنار درخت عريان، شوهرش را يافت كه تكيه به درخت داده و مرده بود.

رنگش به كبودي ميزد. چشمانش باز بود اما انگاري به خلا مينگريست. زخم عميقي كه زير قلبش بود انگاري گلي بود كه به سينه زده باشد. خون لخت شده رنگي ميان سبز تيره و قهوه اي روشن داشت. بفهمي نفهمي زير نور خورشيد به بنفشي ميزد. چند مگس سمج و تنبل روي زخمش جاخوش كرده بودند. بعد متوجه خنجري شد كه شوهرش در دست ميفشرد. همان خنجري بود كه شب قبل از كمر سرباز مغول بيرون كشيده بود...


نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html



نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692