داستان «فکرهایی که با بعضی ها هست» نویسنده «سیده سمیه سیدیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «فکرهایی که با بعضی ها هست» نویسنده «سیده سمیه سیدیان»

-«وقتی از کوه می‌پریده، به چی فکر می‌کرده؟»

احسان سرش را کرده بود توی یقهٔ کاپشن سیاهش واز مرصاد می‌پرسید. نزدیک ظهر بود که با هم از چهارراه رد می‌شدند. خیابان خلوت بود ومغازه دارها، یکی یکی کرکره‌هایشان را می‌کشیدند پایین. رفتگری پس مانده‌های خشک را با جارو توی گاری‌اش جابه جا می‌کرد. موتورسواری با سرعت رد شدوپشنگهٔ آبی از توی چاله پاشیده شد به لباس مرصاد.

مرصاد زیر لب فحشی دادو دوقدم جلو رفت. احسان جلوی حجله ای که سر چهارراه گذاشته بودند. نگاه کرد به لامپ‌هایی که نور رنگی‌شان روی صورت کاغذی سیاوش افتاده بود:

-«ای ای! پسر! همین هفتهٔ پیش بودکه با سیاوش قرار کوه رو گذاشتیم ها!»

مرصاد دست کشید روی ته ریش زبر چندروزه ای که صورتش را تیره تر کرده بود:

-«کاش هیچ وقت نرفته بودیم. کاش قبول نمی‌کرد. چه می دونم اّه! لعنت به این زندگی!»

احسان نگاه کرد به سینی خرمای جلوی عکس که پودر نارگیل سفیدش کرده بود:

-«آدم فکر می کنه این چیزهارو فقط تو کتاب‌ها می خونه یا تو فیلم‌ها می بینه. ناسلامتی یه کم با هم رفیق بودیم ها!»

نگاهی به رفتگر انداخت که جارویش را می‌گذاشت روی گاری:

-«یکی من! هیچ وقت ازش پرسیدم چته؟ چرا وقتی داریم شر و ور می گیم یه دفعه میری توخودت؟»

مرصاد نوک انگشتش را کشید روی روبان سیاهی که به گوشهٔ قاب عکس چسبیده بود. سرش را تکان داد.

احسان دوباره گفت:

-«چه فایده! حالا سر هر چهارراه یه حجله می‌بینی و عکسش. به یاد سیاوش... دوستان هرگز فراموشت نمی‌کنند ای رفیق.... چه می دونم از این حرف‌ها...!»

احسان به رفتگر نگاه کرد که می‌پیچید توی کوچهٔ کنار مسجد. صدای اذان بلند شد. احسان نگاه کرد به عکس:

-«هنوز یه هفته نشده، یادم رفته وقتی می‌خندید، چه شکلی می‌شد. یا موهاش روچه جوری درست می‌کرد. انگارکه هیچ وقت نبوده...»

صدایش لرزیدوگوشهٔ چشم‌هایش چروک افتاد. با پشت دست اشکی که کنار چشمش را خیس کرده بود، پاک کرد. نشست روی جدول کنار حجله. دوباره گفت:

-«به نظرت یه دفعه این کاررو کرده، یا نقشه‌اش رو از قبل کشیده بود؟»

مرصاد روبه رویش ایستاد وزل زد به چشم‌های احسان:

-«چی؟»

احسان گفت::

-«یادمه یه دفعه گفت از بلندی که نگاه می کنه، ارتفاع می‌گیردش ودوست داره خودش رو بندازه پایین»

مزصاد لبش را گزید وابروها رادر هم کشید. پایش را روی سنگ ریزه‌های کف پیاده رو فشار داد....

.... مرصاد پایش را میگذ آرد روی تخته سنگ شکسته ای، دستش را می‌کوبد به شانهٔ سیاوش که ازبالا، پایین را نگاه می‌کند:

-«آهای! من جای تو بودم زیاد پایین رو نگاه نمی‌کردم ها»

سیاوش خودش را عقب می‌کشد:

-«هوی دیوونه چته؟ من...»

مرصاد می‌خندد:

-«چیه زهرت ترکید؟»

سیاوش سینه‌اش را می‌دهد جلوو سرش را بالا می‌گیرد:

-«دوباره دیوونه شدی مرصاد؟ کی می خوای دست از سر من برداری؟»

مرصاد به پشت سر نگاه می‌کند. احسان بالارفته. خیلی بالاتر. هرچند قدم بر می‌گردد ونگاهشان می‌کند. باد خنکی می‌وزد. مرصاد زیپ کاپشنش را بالاتر می‌کشد:

-«جوجه مهندس توروچه به کوهنوردی؟ توبرو با ماشین حسابت بازی کن! راستی خبرها پیشمهاین یکی هم ولت کرد ورفت؟ درس نگرفتی هنوز داداش؟»

سیاوش گوشهٔ لبش را می‌گزد:

-«به تو چه ربطی داره؟»

خم می شودوبندهای پوتینش را محکم می‌کند وسر زانوهای خاکی‌اش را می‌تکاند:

-«بی خیال مرصاد! دردسر درست نکن این جا!»

به طرف بالا می‌رود. مرصاد زیر لب می‌گوید:

-«دردسر خیلی وقته شروع شده، تو خودت خبر نداری!»

پشتش را می‌کند به سیاوش. سنگ ریزه‌هایی که از زیرپایش می‌ریزد پایین، بیشتر می‌شود....

...-«هی کجایی؟»

مرصاد تکانی خورد و سنگریزه‌ها را شوت کرد سمت احسان. احسان چوب باریکی از کنار جدول پیدا کرد وخاک های کنار جدول را زیر و رو کرد:

-«به نظر من که خیال خود کشی با بعضی از آدم‌ها هست. می دونی این رو تو زنده به گور هدایت خوندم.»

مرصاددکمهٔ آستین پیراهن مشکی‌اش را بست:

-«فیلسوف درست حرف بزن تا من هم بفهمم!»

احسان دوباره گفت:

-«کسی نمی تونه ازش فرار کنه. اینجوری نیست که یه دفعه ای بشه، نه اینکه یه دفعه ای باشه ها. یعنی همیشه تو فکرته. اینکه کی بیاد جلو وهمهٔ فکرت رو در گیر کنه، اون معلوم نیست. می دونی مرصاد قلبم داره می ترکه...نمی خوام درباره‌اش حرف بزنم...»

دست خاکی‌اش را به شلوارش کشید. مرصاد دستش را گذاشت روی ریسه‌های لامپ حجله؛ اخم‌هایش توی هم رفت. احسان گفت:

-«تومیگی واقعاً جریان دختر واین حرف‌ها بوده؟»

لب‌های مرصاد لرزید....

.... مرصاد زبانش راروی لب‌هایش می کشدو چند بار لب می زند، سیاوش می‌گوید:

-«بلندتر حرف بزن ببینم چی میگی؟»

مرصاد می‌گوید:

-«بیا یه کاری بکنیم. ازاین تخته سنگ تا اون یکی، یه ذره فاصله اس.زیر پای ما هم یه درهٔ کم عمقه. شاید دره هم حساب نشه....»

سیاوش ابروهایش را بالا می دهدودست هایش را توی جیبش می‌کند. برمی گردد وبه سنگ‌هایی که مرصاد اشاره کرده بود، نگاه می‌کند. مرصاد می‌گوید:

-«می‌پریم. هر کی بیشتر پرید، دختره مال اون! قبوله؟»

سیاوش به شکاف زیر پایشان نگاه می‌کند:

-«دیوونه شدی؟ این کارها چیه؟ مگه مغز خر خوردی؟»

مرصاد روبه روی او می‌ایستد:

-«چیه، ترسیدی؟ می تونی به نفع من عقب بکشی! ولی شاید هم از من بیشتر بپری هان؟ کسی چه میدونه؟»

سیاوش به احسان نگاه می‌کند که دور و دورتر می‌شود ودر پیچ بعدی گم. به سیاوش نگاه می‌کند، توی چشم‌هایش. می زند پشتش:

-«چند دقیقه هم بیشتر طول نمی کشه. کافیه تصمیمت رو بگیری!»

با چوبی خط باریکی روی خاک‌ها می‌کشد:

-«از پشت این خط....».....

..... مرصادنگاه کرد به خط‌هایی که احسان با نوک چوبش کشیده بود روی تل خاک‌های کنار چوب. احسان دستی به شانهٔ اوزد:

-«داری می‌لرزی؟»

هواخوب بود، باد نمی‌آمد. مرصاد می‌لرزید. هردو راه افتادند، پشت به حجله. چراغ‌های چشمک زن حجله هنوز روشن بود ونورشان افتاده بود توی چشم‌های سیاوش.


نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html


نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692