داستان «دیدار در روز آفتابی» نویسنده «مهناز پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «دیدار در روز آفتابی» نویسنده «مهناز پارسا»

مرد در ماشین نشسته بود و ماشین به سرعت در جاده پیش می‌رفت. تلفن همراه مرد یک لحظه زنگ خورد. مرد گوشی را برداشت و صدایی آشنا به گوش مرد رسید: مهندس. راضی‌اش کن که خانه را بفروشد، خیلی ضروری هست، شاید تو بتوانی. مرد گفت: سعی خودم را می‌کنم و گوشی موبایلش را بست. یک ربع بعد راننده گفت: رسیدیم. آقا مهندس. روستایی که می‌خواهی همین جاست و با دست به بیابان و تابلوی آبی رنگ روستا اشاره کرد.

مرد که در صندلی پشت راننده نشسته بود سامسونت مشکی‌اش را در دست گرفت: دست شما درد نکند، آقای راننده و با مکث کوتاهی که ماشین کرد به پایین رفت. نزدیک ظهر بود، خورشید داغ می‌تابید. همه جا مزارعیسبز به چشم می‌خورد.. مرد عینک آفتابی به چشم داشت و به آرامیپیش می‌رفت.. چشمش به کوره راهی افتاد که 20 سال پیش از آن راه گذشته بود. در راه خاکی قدم گذاشت. دو طرفش مزارع زیبایی به چشم می‌خورد. باغبانی سرگرم کار بود.20 سال پیش که از این مسیر می‌گذشت هر کسی او را می‌دید می‌گفت: سلام. آقا معلم. البته که معلم نبود بلکه در دوران سربازی طرحش معلمی بود که در این روستا گذرانده بود. آن زمان بچه‌های روستا به سویش می‌دویدند، از دیدن آن‌ها با لباس‌های ساده روستایی و صفای باطنشان لذت می‌برد. هم چنان که از مسیر خاکی می‌گذشت همه‌ی خاطرات قدیمی‌اش جان می‌گرفت.آن روزی که برای اولین بار نرگس را دید آن زمان روستا هنوز آب نداشت. ظهر که مدرسه تعطیل شد، متوجه شد که آب ندارد و بعد سطلی برداشت و به سمت مکینه رفت. وقتی به مکینه رسید نزدیک ظهر بود. در حالی که سطل را از آب پر می‌کرد ناگهان همهمه‌ی مبهمی به گوشش رسید. صدای پایی می‌آمد، مشخص بود که کسی می‌دوید. به زودی متوجهی یک دختر جوان شد. باد در چادرش پیچیده بود و لباس‌هایش در باد بشدت تکان می‌خورد، به سرعت می‌دوید، گویی از کسی فرار می‌کرد. دختر به او رسید، نفسش بریده بود، صدایش به سختی شنیده می‌شد. بریده بریده گفت: نیاز دیوونه دنبالم کرده!...مرد به دختر جوان نگاه کرد. رشته ای‌ای از زلف قهوه ای‌ای دختر بر روی پیشانی‌اش افتاده بود. بر اثر دویدن آشفته حال به نظر می‌رسید. حال دخترک کمی به خود آمده و خود را جمع و جور می‌کرد، حالتی از خجالت و شرمندگی در چشمهای دختر موج می‌زد. او سطل دختر را پر کرد و بدستش گرفت، لبخند زد: نیاز مزاحم شما شده.. با من بیاید و از هیچ چیز نترسید.. در بازگشت آقا معلم و نرگس با هم می‌آمدند و آقا معلم دو سطل را حمل می‌کرد. بعد از آن بود که هر روز که می‌گذشت عشق نرگس بیشتر در دل مرد جان می‌گرفت و بعد از مدتی به خواستگاری نرگس رفت. امان الله، پدر نرگس، کشاورزی می‌کرد و همین یک دختر را داشت. آن روز عصر به خانه‌ی امان الله رفت. کلون در را زد. امان الله پرسید: کیه؟ و خودش در را باز کرد. با دیدن او گفت: چی شده آقا معلم؟ شیرینی بدست آمدی! چرا زحمت کشیدی؟ بفرما بریم یک چای در ایوان بخوریم. آقا معلم همراهش به ایوان رفت. یک زیلو در ایوان انداخته بودند. امان لله به زنش گفت: یک چای بیار زن، گلویمان را تازه کنیم. آن وقت بود که زن با سینی چای، قند و ظرفیکشمش و بادام از راه رسید. بعد از رفتن زن بود که آقا معلم مسئله‌ی خواستگاری از نرگس را مطرح کرد. امان الله دستی به ریشش کشید و سگرمه هایش درهم شد. گفت: آقا معلم نمی دونی که در این روستا دختر به غریبه نمی دیم؟ نرگس شیرینی خورده‌ی پسرعموشه. حالا هم دیگر فکر نرگس را از سرت بیرون کن. امان الله ضمن گفتن این حرف‌ها چایش را تند تند هورت کشید و عصبی به نظر می‌رسید. آقا معلم بعد از آن از تلاش باز نماند و چند بار دیگر وقت و بی وقت تقاضایش را با امان الله مطرح کرد ولی بدون پاسخ ماند بلاخره نا امید شد. دیگر اصراری نکرد، فایده ای‌ای نداشت.. مرد فکر کرد: چطور شده که ماموریتم به این روستا افتاده است؟ اینک مرد در جاده‌ی روستایی پیش می‌رفت. کنار جالیز خیار چشمش به جوان روستایی خورد. جوان پرسید: غریبه ای آقا؟ مرد لحظه ای عینک آفتابیش را برداشت و پرسید: خانه‌ی حاجی بابا کجاست؟ جوان گفت: ِا.. شناختم! شمایید آقا معلم؟ منم اکبر محمدی! شاگرد شما! مرد گفت: خدای من! اکبر! چقدر بزرگ شده ای‌ای، نشناختمت! اکبر پرسید: شما همان هستی که می خوای خانه‌ی حاجی را بخری؟ مرد توضیح داد: ما می‌خواهیم راضی‌اش کنیم که خانه ش را بفروشد. اکبر لبخند زد: خوشحالم که شما را دیدم آقا معلم، من فوق دیپلم فنی حرفه ای‌ای گرفتم، خوبی‌های شما را هرگز فراموش نمی‌کنم. مرد پرسید: بقیه‌ی بچه‌ها کجان؟ اکبر توضیح داد: آقا معلم! بیست ساله که نیامدید.. همه بزرگ شدند، زن گرفتند و بعضی هاشون رفتند شهر، بیژن مهندس شد.. تقی یادتونه آقا؟ سال پیش زیر ماشین رفت، الان تو بهشته آقا. مرد گفت: خدا بیامرزدش، پسر خوب و درسخوانی بود. زمان چه زود می‌گذرد اکبر جان.

در همان لحظه پسر بچه ای‌ای با موهای ژولیده و سر و وضع خاکی و دمپاییبه پا از راه رسید و جوان به پسر گفت: آی. اصغر، آقا معلم را ببر خونه‌ی حاجی. پسر نگاهش کرد و با اشاره چیزی به جوان گفت. جوان خطاب به بچه گفت: هر چی گفتم بگو چشم! آن وقت پسر با گوشه‌ی پیراهنش بینی‌اش را پاک کرد و گفت: آقا، من شما را می‌برم. دو مرد با هم دست دادند و خداحافظی کردند.

حالا بچه و مرد زیر آفتاب داغ روستا پیش می‌رفتند. بزودی به سمت راست پیچیدند و اینجا رده‌ی درخت‌های بلند سیب حایلی بین آن‌ها و نور خورشید بود. از کناره‌ی خنک و سرد سایه‌ها گذشتند. پسر پرسید: شما همانی که می خوای خونه‌ی حاجی را بخری؟

_ درسته.

پسر شانه‌هایش را بالا انداخت: نمی فروشه.

100 قدم جلوتر خونه‌ی حاجی بود.. پسر با دست اشاره کرد که همین جاست. بعد برگشت و بدون خداحافظی بدو دور شد. آقا معلم چشمش به خانه افتاد. خانه سمت راست جاده ساخته شده و با درخت‌ها محصور شده بود. نمای آن را ظاهراً تازه سفید کرده بودند. کلون در خانه را کوبید، چون جوابی نشنید زنگ در را زد. این بار جوانی با صورت آفتاب سوخته و لباس‌های محلی در را باز کرد و پرسید: با کی کار دارید؟ مرد گفت: با حاجی کار دارم.

_ بفرمایید بالا. در حیاط مرد چشمش به زنی افتاد که چادر به سر داشت، زن اندکی از چهره‌اش سوخته بود. آثار سوختگی بر روی گونه‌ها و گوشه‌ی چشمش برای همیشه جا خوش کرده بود، چشم‌هایش درشت بود و گوشه‌ی چشم چپش بر اثر سوختگی به سمت پایین کشیده شده بود. زن گفت: سلام. مرد جوابش را داد: سلام. خواهر! مرد اندیشه ای‌ای در مغزش بیدار شد. یک فکر و حس به او می‌گفت: این زن را زمانی و جایی دیده است. انگار نگاه زن آشنا بود. با این وصف مرد در سکوت از مقابل زن گذشت. مرغ و خروس‌ها سرگرم دانه چیدن بودند. چند درخت در گوشه و کنار حیاط خاکی سر به فلک کشیده بودند. حوض توی حیاط پر از آب زلال بود و برگ‌ها بر روی حوض می‌رقصیدند. جوان اشاره کرد که حاجی آن اتاق است. مرد در زد. صدای آرامی گفت: بیا داخل. مرد بداخل اتاق رفت. دید اتاقی کوچک است. یک گلیم بر روی زمین انداخته‌اند و یک صندلی در کنار پنجره به چشم می‌خورد. روی دیوارها تصویر چند عکس دیده می‌شد. مرد در حالی که نگاه می‌کرد چشمش بر روی چهره‌ی حاجی ثابت ماند، پیرمردی بود که ریش‌های سفیدی داشت. عرق چین سبز به سر داشت و تسبیحی در دست می‌گرداند. حاجی گفت: سلام. بعد اضافه کرد: بفرما بشین، آقا.

مرد بر روی فرش نشست و به پشتی تکیه داد توضیح داد: برای خرید خانه آمده‌ام. مدتی سکوت شد و بلاخره حاجی سکوت را شکست: من از آن موقع که پدرم ُمرد عهده دار مسئولیت خانواده شدم. 8 خواهر و برادر کوچک‌تر از خودم داشتم که همه شون را سر و سامان دادم. کسب و کار ما کشاورزی ست. من این دست‌ها را بالا زدم و روی خاک زمینم کار کردم تا زمینم آباد شود و تو می‌خواهی همه‌ی این‌ها را از بین ببری؟ آره؟ خط آهن شما قراره از قسمت شرقی این روستا بگذرد. شما همه جا را خراب می‌کنید، فقط همین. کار دیگری هم دارید که انجام بدید؟ مرد نگاهش کرد: اینطور نیست، قصد ما آبادانی ست. باید به فکر آبادانی روستا باشید. قطار برای اینه که مسافرهای زیادی به اینجا می‌آیند. این روستا با آبشارهایی که دارد آنقدر دیدنی و جذابه که حتی توجه توریست‌های خارجی را جلب کرده. قطار مسافرها را جا به جا می‌کند و باید به فکر مسافرها باشیم. ما زمین شما را به قیمت خوب می‌خریم. پسر جوان وارد شد و چای آورد. یک پیاله چای مقابل مرد گذاشت. یک پیاله چای هم برای حاجی گذاشت.. حاجی قندان را مقابل مرد گذاشت. پرسید: چند سالته آقا معمار؟ مرد جواب داد: یه عمری از خدا گرفته‌ام دیگه.

_ زن و بچه داری؟ این حرف مرد را دگرگون کرد.

_ می‌توانستم داشته باشم اما نشد.. زنی که دوستش داشتم با من ازدواج نکرد. پدری داشت که خیلی سختگیر بود. من آن زمان معلم بودم و سخت دلباخته‌ی این دختر روستایی پاکدل شدم..

_ برای همینه که درک نمی‌کنی. وظیفه‌ی منه که از ملک و املاک خواهر و برادرنم مراقبت کنم. من بزرگ‌تر این جمع هستم جوان. روی سفره‌ام 30 نفر نانخور دارم. تو از گرد راه رسیده ای‌ای و می خوای کاری کنی که من در مقابل دیگران خجل شوم؟ مرد به حاجی نگاه کرد. پیاله چایش را که خالی شده بود، روی میز گذاشت: حاجی، همه‌ی حرفهای شما متین.. من باید به شما بگویم که ما الان در عصر فن آوری ارتباطات هستی... حاجی حرفش را برید: ممکنه این کلمه‌های قلنبه رو بکار نبری؟ به صاحب کارت بگو که من مخالفم و تحت هیچ شرایطی زمین و املاکم را نمی‌فروشم، همین. این آخرین جواب منه ولی الان شب ست و من به شام دعوتت می‌کنم. امشب در روستای ما بمان و یک شب را در هوای خنک روستا بگذران. مرد به امید اینکه حاجی تغییر عقیده بدهد قبول کرد. بعد از شام دل در دل مرد نبود و دلش می‌خواست از نرگس بپرسد. بلاخره دل به دریا زد و به حاجی گفت: یک سوال دارم. حاجی تسبیحش را گرداند: بگو.

_ امان الله را یادت می‌آید؟

_ بله که یادمه. خدا بیامرز مرد خوبی بود.

_ مگر فوت کرد؟

_ بله. دوست قدیم من بود. از کجا می‌شناسی‌اش؟ آن وقت بدقت به چهره مرد نگاه کرد و بعد گفت: خدای من! تویی آقا معلم؟ چقدر تغییر کرده ای‌ای! مهندس شده ای‌ای! به گمانم چهل سال داری. آره؟

_ خودمم. آقا معلم روستای شما! خوب شناختی حاجی.

_نرگس زن پسر عموش شد؟ حاجی توضیح داد: نه. پسرعموش قبل ازدواج با نرگس، در جنگ شهید شد. نرگس فوق دیپلمش را گرفته بود، مادر و پدرش ُمردند. پدرش از من قول گرفت که از دخترش حمایت کنم و مثل پدر ازش مراقبت کنم. منم قبول کردم. از آن موقع نرگس در خانه‌ی من زندگی می‌کند. می دانی نرگس یک بار در خانه بود که انبار آتش گرفت و نرگس هم کمی دست‌ها و صورتش سوخت. بعد از آن دیگر حاضر نشد با هیچ مردی ازدواج کند و خانه نشین شد. آقا معلم به سرعت یاد زنی افتاد که در حیاط دیده بود. همان زنی که صورتش سوخته بود. حال به خوبی چهره‌ی نرگس در قلب آقا معلم نقش می‌گرفت. چشمهای درشت نرگس.. بتول خانم زن امان الله وارد شد و یک سینی دیگر چای آورد. آقا معلم چای برداشت و مدتی در اندیشه فرو رفت و سکوت کرد. حاجی پرسید: به چی فکر می‌کنی؟

مرد ناگهان به خود آمد و انگار از خوابی گران بیدار شده باشد گفت: به هیچ چیز... من نرگس را توی حیاط دیدم، سوختگی‌اش زیاد نیست. هرگز جراحی پلاستیک کرده؟ حاجی گفت: نمی‌دانم چه در سر داری مرد؟ ناگهان مرد مثل کسی که تصمیمش را گرفته باشد لیوان چای اش را که خورده بود زمین گذاشت: من نرگس را می‌خواهم حاجی، دلم در گرو دلشه. حاجی حال چهره‌اش باز شده و لبخند زد: نمی‌دانستم مجرد مانده ای‌ای؟ خیر ببینی جوان. نرگس هم بعد از فوت پسر عمویش منزوی شده و من خیلی سعی کردم که جواب بعله به یکی از خواهانش بدهد، قبول نمی‌کند. نیم ساعت بعد زن حاجی به اتاق آمد و گفت: رختخواب‌ها را در ایوان انداخته‌ام، تشریف بیاورید. آن شب مرد تا صبح خواب نرگس را دید..

روز بعد بود که حاجی بعد از صرف صبحانه به مرد گفت: خبرای خوبی برایت دارم. دیشب با زنم حرف زدم. همسرم حرفی نداره اما نرگس قبول نمی‌کند. مرد گفت: راضی کردن نرگس با من! حاجی گفت: باشد. می گویم بیاید. ساعتی بعد مرد نشسته بود اینطرف اتاق و نرگس کنار پنجره نشسته بود. آقا معلم شروع کرد: من عاشق قلب پاک تو شده‌ام. می‌فهمی عشق چیه؟ صورتت مهم نیست. با یک جراحی پلاستیک ساده از اول هم خوشگل تر می شی! نرگس ابتدا ساکت بود، توی چادر گلدار نگاهش چون پرستویی می‌ماند که در هوا معلق مانده و نمی‌داند چگونه بال بزند.. نگاهش رنگ تردید داشت. بلاخره وقتی لبخند زد، آقا معلم گفت: نه، نگو خانم! من سال‌ها به پایت صبر کرده‌ام. چشمهای نرگس از اشک تر شد. ساعتی بعد بود که خبر در همه‌ی روستا پیچید. حاجی بابا گفت: مبارکه آقا معلم. و شیرینی تعارف کرد: دهنتونو شیرین کنید. آقا معلم و حاجی بابا شیرینی برداشتند. حاجی اضافه کرد: امروز پی عاقد می‌فرستم.. ساعتی بعد نرگس با چادر سفید کنار مرد بله را گفت. در همان وقت تلفن همراه مرد جوان زنگ خورد. صدایی پرسید: آنجا چه خبره؟ چقدر سر و صداست؟ مگه عروسیه؟! چی شد مهندس، بلاخره راضی‌اش کردی که خانه‌اش را بفروشد؟! مرد ناگهان به یادش آمد که ماموریتش پاک از یادش رفته است. ماند که چه بگوید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692