داستان «چقدر دیر فهمیدی که دوستت دارم !» نویسنده«نیما حسن بیگی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «چقدر دیر فهمیدی که دوستت دارم !» نویسنده«نیما حسن بیگی»

ده سال است برای تو داستان می‌نویسم ، برای تو مریم ، برای همسر نزدیکترین دوستم .

کاش از سواری‌ات پیاده می‌شدی تا بعدِ ده سال دوباره چشمهایت را ببینم، آن چشمهای درشت و به رنگ شبت را. کاش می‌دانستی چشمهایم کور می‌شود از نور بالای چراغ سواری‌ات. شرط کرده‌ای جلو نیایم و همین جا بایستم. همیشه همین طور بوده‌ای، همیشه برایم شرط می‌گذاشتی و من هم مجبور به اجرای آن بودم. شرط می‌گذاشتی که جزوه‌هایم را جز تو به دخترِ دیگری ندهم، شرط می‌گذاشتی در کلاس چُرت نزنم، هیچ وقت لباس اتو نشده نپوشم، در بوفه بعد از چای سیگار نکشم و هزار شرط و شروط یکطرفه دیگر که نمی‌دانم چرا قبولشان می‌کردم! نمی‌دانستم این همه شرط را برای چه می‌گذاری! ولی حالا خوب می‌دانم این شرط آخر را چرا گذاشته‌ای؛ که به طرفت نیایم و همین جا روبروی سواری‌ات بایستم و نور بالای چراغِ سواری را تحمل کنم. می‌دانم قرار است هر کدام طرف خودمان بمانیم، می‌دانم نمی‌توانی در چشم‌هایم نگاه کنی! من هم نمی‌توانم، سخت است بعد از ده سال!

ده سال پیش وقتی اولین داستانم را نوشتم آنقدر از آن تعریف کردی که باورم شد می‌توانم نویسنده شوم. همگی نوشتیم، هر چهار نفرمان؛ من و تو و فرزاد و مهسا. تو از داستان من تعریف کردی، بقیه حسودی کردند ولی تو فقط از من تعریف کردی! یادت است کدام داستان را می‌گویم؟ داستانِ عشقِ ماه و پلنگ ، همان عشق بیابانی که تو عاشقش بودی ! ولی همیشه می‌گفتی این داستان ناقص است و باید کاملش کنم ! آنقدر داستـانم را دوست داشتی که خیـال می‌کردم خودِ من را دوست داری ! کاش می‌دانستی منظورم از ماه و پلنگ چیست ؟ ماهی که دیر فهمید پلنگ دوستش دارد ، وقتی که پلنگ از کوه سقوط کرده و مُرده بود !

کاش نور بالایِ چراغِ سواری‌ات را خاموش می‌کردی ! دوست دارم ببینم بعدِ ده سال چه شکلی شده‌ای ؟ نمی‌دانم چشمانت هنوز درشت و به رنگ شب است یا نه ؟ شنیده‌ام خوشگلتر از زمان دانشکده شده‌ای ! دانشکده‌ای که پُر بود از هیاهو و شیطنت ما ، بچه‌های ورودی هشتادِ ادبیات . گروه‌مان یادت است ؟ من و تو و فرزاد و مهسا. عجب گروهی بودیم ! یادت است به ما می‌گفتند جنی‌ها ؟ چون به قول استاد "نیک نیاز" مثل جن بو داده همه جا بودیم ! در هر همایش و گردهمایی و تحصن حاضر بودیم ! ما پنج نفر کنار هم داد می‌زدیم و زنده باد می‌فرستادیم و بیانیه پخش می‌کردیم و دانشکده را به هم می‌ریختیم ! آن روزها دنیا مال ما بود و خیال می‌کردیم می‌توانیم دنیا را اصلاح کنیم ! همه فکر می‌کردند ما چهار نفر یک طرفیم و بقیه طرف دیگر . فکر می‌کردند من و تو عاشق همیم و فرزاد و مهسا عاشق هم . خودم هم همین فکر را می‌کردم! استاد نیک نیاز به من می‌گفت؛ "پسرِ سر به هوا ... بجای عشقبازی طرفِت رو مشخص کن ، دست بجنبون پسر!"

نمی‌فهمیدم منظورش چیست و کدام طرف را می‌گوید ؟ فکر می‌کردم طرفمان مشخص است؛ ما این طرفیم و آنها آن طرف. ما به دنبال تغییریم و آنها مُصِر بر مواضع سُنتی خودشان ! چه می‌دانستم استاد نیک نیاز با زبان خودش می‌گوید حواست به اطرافیانت باشد !

استاد نیک نیاز را دوست داشتیم. استاد با آن هیکل دُرشت و سبیل تاب داده و ماشین سیمرغَش عاشق شعرهای سهراب بود. یادت است اولین کتابی که به ما معرفی کرد چه بود ؟ تضادهای درونی نوشته نادر ابراهیمی . خودش هم همیشه از تناقضهای درونی آدمها شاکی بود ، آدمهایی که تکلیفشان با خودشان روشن نبود ! همیشه می‌گفت؛ "اونایی که طرفشون رو مشخص نمی‌کنن پایان خوشی ندارن" . شاید منظورش ما بودیم ، ما چهار نفر و شاید فقط من و تو .

روزی را که بـا پا در میانی استاد نیک نیاز از حکم کمیته انظبـاطی خلاص شدم یـادت است ؟ نه یادت نیست چون نبودی تا یادت باشد ! همان روز که فقط برای دیدن تو تمام دانشگاه را صد بار گشتم ولی تو نبودی ! هیچ جا نبودی ! تو یک دفعه غیبت زد و مثل همان جن بو داده دود شدی ! نمی‌دانم کجا رفتی و از چه ترسیدی مریم ؟ ولی کاش دلیل رفتنت را می‌گفتی !

کاش نور بالای چراغ سواری‌ات را خاموش می‌کردی دختر ! من را این وقت شب در این سرمای استخوان سوز کشیده‌ای اینجا که چی ؟ که چشمانم را کور کنی ؟ یک بار که این کار را کردی ! همان روز که در دانشکده صد بار به دنبالت گشتم و شنیدم انصراف داده‌ای ، همان روز چشمانم داشت کور می‌شد ! تو چه می‌دانی بدون اشک گریه کردن چقدر درد آور است ! انگار سیخ داغ در چشمانم فرو می‌کردند ! این نور بالای لعنتی هم کمتر از آن سیخ داغ نیست ! کاش می‌دانستم داخل سواری تنهایی یا با شوهرت آمده‌ای! هر چند تلفنی گفتی تنها میایی . گفتی که آن وقتها نمی‌دانستی من دوستت داشتم و وقتی از بچه‌ها شنیدی یک هفته تمام گریه کردی ! ولی من که می‌دانم دروغ می‌گویی ! چطور نمی‌دانستی ؟ همه می‌دانستند ، حتا فرزاد !

فرزاد که نزدیکترین دوستم بود و خبر داشت تو را چقدر دوست دارم ! و فقط فرزاد خبر داشت همه داستانهایم را برای تو می‌نویسم . فرزادی که جسمش طرف ما بود و فکرش طرف آنها ! و من حالا منظور استاد نیک نیاز را می‌فهمم ، خیلی دیر !

حالا بعد ده سال آمده‌ای بگویی دیر فهمیدی که من دوستت دارم و اگر همان موقع می‌فهمیدی به فرزاد جواب نمی‌دادی ! من که باور نمی‌کنم ، نه دلیل رفتنت را و نه برگشتنت را . حیف که همیشه به همه شرطهایت وفادار مانده‌ام وگرنـه جلو می‌آمدم و درِ سواری را بـاز می‌کردم تا دوباره آن چشمان درشت و سیاه را ببینم ! نمی‌دانی چقدر دلم برای چشمانت تنگ شده است !

من همین جا می‌ایستم و جلو نمی‌آیم و می‌دانم که خودت داخل ماشین نشسته‌ای ، تنهای تنها ، بدون فرزاد و بدون دخترت . حالا دیگر طرفمان معلوم است ، تو آن طرفی و من این طرف ، پس پایانش خوش است . تو کاری کردی باورم شود می‌توانم نویسنده شوم و من ده سال است همه داستانهایم را برای تو می‌نویسم ، برای تو مریم ، برای همسر نزدیکترین دوستم ! نور بالا را خاموش کنی یا نکنی من اینجا ایستاده‌ام ، ایستاده‌ام تا داستانی را که تو دوست داشتی تمام کنم ، داستانِ ماهی که دیر فهمید پلنگ دوستش دارم !

دیدگاه‌ها   

#3 سهیلا 1395-11-03 18:17
خیلی خوب بود خیلی
#2 نیازی 1395-01-06 03:51
تعابیرتون جالب بود و میشد توی ذهن همه چیزو راحت مثل یه فیلم ساخت و دید. موفق باشید.
#1 مهناز پارسا 1394-09-22 00:14
سلام. چقدر اسم داستانتون جذاب و جالب بود. داستانتون روان بود و زیبا. موفق باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692