داستان «پرسپکتیو» نویسنده «نیلوفر ناظری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پرسپکتیو» نویسنده «نیلوفر ناظری»

درست وسط راهروی دادگستری ایستاده بودم که در انتهای آن پِرسپکتیو ای ایجاد می شد از دو طرف. یک زمستان پرف برف... با اینکه صبح بود اما چون برق مرکزی رفته بود چشم، چشم را نمی دید. آدم هایی توی راهرو هر کدام شکلی به خود گرفته بودند، مانند سایه هایی که فقط روی دیوار راه نمی روند و وجود خارجی دارند. دفترچه را از توی کیف ام در آورده و در آن نورِ کم نگاه اش کردم. سعی داشتم دور شهر های مَدِ نظرم خط بکشم، مانده بودم غیر از شهری که در آن ساکن هستم چه شهری را انتخاب کنم. اگر شهر دیگری انتخاب می کردم، کارم را هم از دست می دادم.

به راهرو و پرسپکتیوِ ایجاد شده خیره شده بودم و پلک هم نمی زدم... سایه ها مانند پاندولِ ساعت اینطرف و آنطرف می رفتند. همه چیز توی ذهنم به اینطرف و آنطرف می رفت...

همین که پایم را توی ترمینال گذاشتم مردی با کاپشن بادی و کلاه نقابی سیگارش را زیر پا له کرد و دستش را به سمت چمدان ام دراز. "بده خودم بیارمش آبجی ماشین ام همین بغلِ..." بوی تندِ سیگارش خورد توی صورتم و دستم را عقب کشیدم. از در خروجیِ ترمینال بیرون رفتم و سوار خطِ واحد شدم. توی راه همه ی حواسم به این بود که خواب نمانم و از ایستگاه رد نشوم. داخل اتوبوس گرم بود و زیر آفتاب ِ نازک ای که از شیشه می تابید، مانند جوجه رنگی ها چرت می زدم.

یک آن که از خواب پریدم باید پیاده می شدم و کمی راه می رفتم تا برسم. دستی که چمدانم را با آن گرفته بودم خیلی سرد تر از دستِ توی جیب ام بود، حدس می زدم بینی ام هم قرمز شده باشد. برف های روی زمین سُر شده بود و من هم کفش مناسب ای نپوشیده بودم، پس آهسته قدم بر می داشتم. وارد کوچه ی بن بست شده و رسیدم جلوی درِ خوابگاه. دیگر طاقت سرما را نداشته و خیلی سریع داخل شدم. متصدی ایستاده بود و متوقع نگاه ام می کرد. پرینتِ ثبتِ نام خوابگاه را روی پیش خوان اش گذاشتم و درست وقتی که می خواستم به سمت پله ها بروم، او پرینت را پس زد.

یک ساعت با آن زنِ کج فهم صحبت کردم. نتیجه ی حرف هایم این شد که اسمی مشابه اسم من ثبت نام کرده که فقط هم اسم من است و بقیه ی مشخصات اش با من مغایرت دارد. پس من عملاً در آن خوابگاه جایی نداشتم. آن دخترِ هم اسمِ من همان موقع توی اتاقش روی تخت لم داده بود و من تمامِ مدت سردی هوا توی انگشت هایم ماند. هر کاری کردم مرا راه ندادند. حتی به اندازه ی یک شب خوابیدن تا صبح که چاره ای پیدا کنم هم... نگذاشتند...

اعصابم از همه به هم ریخته بود که آنجا را ترک کردم. کسی که نفهمد نُهِ شب در زمستان برای دختری که جای خواب ندارد و در آن شهر غریب است یعنی چه، بنظرم باید برود بمیرد.

از در که بیرون آمدم نزدیکِ دکه ی روزنامه فروشی شدم و از او پرسیدم خوابگاه دیگری که این نزدیکی باشد کجاست. داشت روزنامه هایش را جمع می کرد. بعد از کمی مکث خیلی آرام گفت نمی دانم. تنها که می شوی انگار همه ی آدم ها ارث پدرشان را از تو می خواهند و کسی پاسخ گوی هیچ چیز نیست. چون این چیزها به آنها ربطی ندارد. داشت صدای خنده های ریزی از پشت سرم می آمد که ابتدا توجه ای نکردم. تا اینکه یکی شان با واژه ی "خوشگل خانوم" صدایم کردم.

پشت سر را که نگاه کردم، از بالای پنجره دو دختر تا کمر به بیرون آویزان شده بودند. یکی از آنها گفت که اگر تا یک ربع دیگر وارد آن ساختمان شوم مرا راه می دهند وگرنه باید توی خیابان ها پرسه بزنم و بعد هم معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد.

-         اون بالا کجاس؟

-         دیوونه خونه س

هر دو شروع کردند به خندیدن که یکی از آنها حالتِ جدی تری به خود گرفت"چرا اذیتش می کنی؟ دروغ می گه... این بالا خونه س... خونه ی دانشجویی... زود بیا که راه بِدن بیای بالا"

برای لحظه ای خیال ام راحت شد. نگهبان ای که جلوی در گذاشته بودند مترسک ای بود که فقط جلب توجه ای کرده باشد.

از پله ها که بالا رفتم دختری در را باز کرد و وارد شدم. میانِ آن خانه ی کثیف و به هم ریخته گوشه ای را نشان ام دادند. تکه ای غذا جلویم گذاشتند طوری که انگار غذای سگ باشد. تکه تکه و چند تارِ مو روی آن. سینکِ ظرف شویی داشت از ظرفِ کثیف بالا می رفت و بوی تهوع آوری همه ی خانه را گرفته بود. دلم میخواست همان جا عق بزنم، بعد همه چیز را رها کنم و از آنجا بروم.

لای پنجره را باز گذاشتم که هوا کمی عوض شود، عادت نداشتم در آن هوای کثیف نفس بکشم. کسی با لحن بی ادبانه و با حالتی که مرا به فحش کشیده باشد از من خواست تا پنجره را ببندم. فضا طوری بود که دلم می خواست از سرما یخ برنم، اما وارد آنجا نشوم. اگر پسر بودم یک لحظه هم آن جا را تحمل نمی کردم.

بدون آنکه لباس هایم را عوض کنم موذب گوشه ای نشسته بودم و دودِ سیگار می خوردم. لباس هایم هم بوی هر دودی که بگویی را گرفته بود. داشتم از خواب می مُردم... همانطور که به دیوار تکیه زده بودم به حالتِ نشسته خوابم برد.

برای ساعت ها هیچ چیز متوجه نشدم. بیدار که شدم نمی دانستم کجا هستم و سرم گیج می رفت. مخ ام داشت از درد جا به جا می شد. همه جا مانند پرسپکتیو شده بود و نمی دانستم از کدام یکی فرار کنم. صدای خنده های طولانی را می شنیدم و چیزی نمی فهمیدم. از آدم هایی که دور ام حلقه زده بودند و صدای گریه های یک زن که به گوشم آشنا بود. از من می خواست که برگردم و اصلاً صدایش را نمی شنیدم.

درست وسط راهروی دادگستری ای ایستاده بودم که در انتهای آن پرسپکتیو ای ایجاد می شد از دو طرف. یک زمستان پرف برف... با اینکه صبح بود اما چون برق مرکزی رفته بود چشم، چشم را نمی دید. آدم هایی توی راهرو هر کدام شکلی به خود گرفته بودند مانند سایه هایی که فقط روی دیوار راه نمی روند و وجود خارجی دارند. دفترچه را از توی کیف ام در آوردم تا نگاه اش کنم. سعی داشتم دور شهر های مدنظرم خط بکشم.

انتهای سالن را که نگاه کردم کسی داشت با حالتی که هنوز سرگیجه داشت به من نزدیک می شد و من او را مانند سایه ای می دیدم. مانندِ پاندولِ ساعت تکان می خورد و نزدیک ام می شد.

نزدیک تر که شد دیدم خودم هستم؛ که هنوز سرم گیج می رود و هر آن ممکن است روی زمین بیفتم.

کمی از آن سایه فاصله گرفتم تا رد شود. وقتی از کنارم گذشت، دفتر چه را باز کردم و دور شهرهایی که غیر از شهر خودم دایره کشیده بودم خط زدم. تصویر بردارمان صدایم کرد و به خودم آمدم، باید می رفتم تا گزارش ای بگیرم.

بعد از گرفتنِ گزارش بیرون رفته و هوای خنک ای به سرم خورد... داشت سوز می آمد که بدنم را جمع کردم، دانه های ریزِ برف را می دیدم که روی زمین می نشست و آب می شد.ش

دیدگاه‌ها   

#2 مرتضی 1394-09-11 03:53
تبریک میگم
خیلی خوب بود
به امید کارهای بهتر و بهتر
#1 عباس 1394-09-07 13:00
داستان خوبی بود . خسته نباشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692